آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۴۰ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | یادداشت» ثبت شده است



دریای خیس

خیس شدهای. بوی نم تمام مشامم را پر کرده. تنت شور است. مزهی دریا میدهد. مزهی اشکهای بچگی توی مدارس دخترانه. از روسریات ماهیها بیرون میریزند. دستانت بوی دریا گرفته. بویِ آفتاب سوختگی. بالههایت را روی دستانم که میکشی دریا طوفانی میشود. گوشوارههایت را باز میکنی تا صدایِ مرغهای ماهیخوار توی مغزم پُر شود. همینکه به سینههایت خیره میشوم باران میگیرد. میلغزی از بین دستانم. در تنم ماسهها رسوب میکنند. بارانِ سینههایت وقتی تویِ صورتم میپاچد، غریق نجات توی ساحل غرق میشود. قایقها از گوشه چشمت عبور میکنند و همینکه به لبهایت میرسند واژگون میشوند. غرق شدن کارِ سختی نیست. فقط باید خیس شد و به گونههایت خیره نگاه کرد. تو خیس شدهای. خیس به آغوشم رسیدهای. شبیه نوزادی که با لبخند از رحمِ مادرش بیرون میلغزد.




+ عکاس؟



۱۹ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۵
کامل غلامی

تلخ

گریه کرده بودم. خیلی. بدجور به جملهی «مرد که گریه نمیکنه!» انگشت شست نشان داده بودم و برایش آرزوی سلامتی نکرده بودم. تلخ بودم. تلختر از چایِ تریاکیها. تلختر از کاکائوهای 90%. تلختر از روزی که آقاجان آلزایمر گرفت. دردهایم هر روز شدیدتر میشد. شبیهِ رحمِ مادرِ جوانی که یک جنینِ دوقلو داخلش با هم میجنگیدند. استخوانهای تنم صدایشان درآمده بود. توی کتابها زیر مواد کلسیمدار خط میکشیدم تا یادم بماند. به قفسهی کتابهایم که نگاه کردم فهمیدم هرچه تعداد کتابهایم بیشتر میشود دردهایم نیز شدیدتر میشوند. میخواستم خودم را بزنم به بیخیالی و خودم را با آهنگ و چیپس و تخمه و فوتبال خفه کنم ولی نمیشد. بدجور خراب بودم. شبیه یک خانه متروکه پس از بمبارانهای موشکی. شبیه دخترکی که کنارِ جنازه ی پدرش نشسته و بویِ خون و عرق تمامِ حلقش را پر کرده است. که با ترس به سربازانی خیره شده که وارد میشوند  و نوک اسلحهشان را روبهرویش میگیرند و به وی دستور میدهند. خیلی گریه کرده بودم، شبیه وقتی که دخترک را مجبور میکردند تا لباسش را دربیاورد.




+ عکس؟




۶ نظر ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۵۶
کامل غلامی

کم آوردیم

تا کِی باید عذاب بکشیم؟ تا کِی باید دردامونو ببینی و با لبخندای مسخرهت بهمون بگی «صبر داشته باش». اونجا که گفتی بعدِ هر سختی آسونی هست، اصلا طاقتمونو دیده بودی؟ اصلا دیده بودی که نمیتونیم زیر سختیه دووم بیاریم؟ دیدیو هیچ کاری نکردی؟ به خودت قسم، ما کافر نیستیم. به قرآنی که فرستادی و توش هزار بار از حق گفتی، ما چیزی جز حقمون نمیخوایم. ما دشمن نیستیم. ما منافق نیستم. ما بیهمهچیز نیستیم. فقط خستهایم. فقط کم آوردیم توی این برزخ. که تو هم وقتی چشماتو باز کنی و خودت رو یه جوون 23سالهی داغونِ بیروحیهیِ بیآینده ببینی، خسته میشی. ما خستهایم خدا. کم آوردیم. دیگه دمِ عیساییِ پیامبرات گرم نیست. جواب نمیده. این نطفهیِ لامذهبِ نجس، دیگه زنده نمیشه. بیخودی مبعوث نکنشون. نجات دهندهای تو کار نیست. کرکره رو بده پایین خدا




+ عکاس؟



۵ نظر ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۵
کامل غلامی


سوز

واسمون نقل و نبات که پخش نمیکردن. زندگی سخته بوده به هرحال. توی بعضی روزا دهنمون سرویس شده. همونجور که توی بعضی روزهای دیگهش عطرِ خوشی و خنده‌ش پیچیده لایِ گردنمون. اصلا بحثِ اعتراض و فحش و اینجور داستانا نیستا. چون دیگه توانِ اعتراض نمونده توی ماهیچههامون. انگیزهای نمونده واسه درست کردن. فقط اینارو میگیم تا گفته باشیم در کل. که بعد که دیدین نابود شدیم و داریم له میشیم نگین «عه! این که چیزیش نبود» داد و هوار زدنهامون نتیجه نداشت. که اگه داشت بیشتر از لیدرهایِ توی استادیوم آزادی داد و هوار زده بودیم. حنجره نمونده بود واسمون. ولی خب جوابگو نبود. این تخمِ لق اگه قرار بود به صدایِ حنجرههامون توجه کنه که اسمش نمیشد «زندگی»، میشد «مامان». خب به هرحال داره میگذره. اینکه سخت میگذره یا راحت دیگه به توانمون بستهست. بسته به اینه که چقد شل یا سفت بگیری. واسه ما که جفتش بوده. هرچند سختیه قلدرتر بود و پرزورتر. یهجورایی شبیه نمودار سینوسی هی بالا پایین میشد. ولی تهش تصمیم گرفت بخوابه روی زمین و اونقد بهمون سخت بگیره که له بشیم. که نابود بشیم. که سوزش حنجره‌هامونو شدیدتر کنه. حالا که دقت میکنم تازه میفهمم چرا توی دوران کنکور، از مثلثات متنفر بودم.




+ عکاس؟




۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۳
کامل غلامی


توى این حدودا ٦ سالى که در گیر کنکور بودم (٢سال دانش آموز و ٤ سال هم دوران دانشجویى به عنوان مشاور) هر سال یک اتفاق عجیبتر و غیرمنطقى تر افتاد تا ثابت کند اتفاقات بد ته ندارند. از سال ٩٥ شدتش بیشتر شد و رتبه ها عجیب و غریب تر شدند و روحیه و روان بچه ها خیلى خیلى شکننده تر و ضعیف تر.
این اتفاقات به گونه اى شدید و پیوسته رخ داده که انگار دیگر نمى شود کاریش کرد. انگار کلا هیچ چیز دست منِ دانش آموز یا منِ معلم یا من ِمشاور نیست. برایمان تکلیف تعیین مى کنند و مجبوریم بنویسیمش. مجبورمان مى کنند در محدوده اى که تعیین کرده اند بازى کنیم.
اما کارى که مى شود کرد چیست؟ کارى که ما مى توانیم بکنیم تا کمى اعصاب خوردى مان تسکین یابد چه مى تواند باشد؟ صراحتا بگویم: رتبه را بیخیال شوید. و تمام تمرکزتان توى این چند روز روى انتخاب رشته باشید. صرفا به بازار کار آن رشته توجه نکنید. صرفا به علاقه تان به آن رشته هم توجه نکنید. بازار کار و سرمایه توى وضعیت فعلى کشور فرمالیته اند. حتى رشته هاى تاپ هم (صرفا چون درآمدش بالاست) بدون علاقه، پوچ اند!
اول از همه آگاهى تان را از رشته ها بالا ببرید. غرورتان را کنار بگذارید. مشورت کنید ولى تحت تاثیر نباشید. به این فکر کنید که رشته انتخابى تان را حداقل ٤ سال در دانشگاه و کمِ کم ٢٠-٢٥ سال در محیط کار باید تحمل کنید. گولِ تبلیغات دوزارى هاى بى سوادِ انتخاب رشته اى را نخورید. تحقیق کنید. مشورت کنید. ولى نهایتا این خودتان باشید که انتخاب مى کند. خودتان آینده تان را تعیین کنید.

یک موضوعى هم هست در خصوص پشت کنکور ماندن. صراحتا و بدون شک از نظر من (که پشت کنکورى بودم و بسیارى از پشت کنکورى ها را مى شناسم) ماندن پشت کنکور سخت است. خیلى خیلى سخت! و تا کنون به هیچکس توصیه نکرده ام که یک سال بماند و سعى کند و  تلاش کند و براى هدفش بجنگد. هرچند جنگیدن توى هر شرایطى ارزشمند است. ولى منطق را هم باید درنظر گرفت. وضعیت کشور و به تبع آن نظام آموزشى، روى هواست! هدفى که امروز ارزشمند است شاید تا ٥ سال دیگر مفت هم نیارزد. نمى خواهم ناامیدتان کنم اما این شرایط را در نظر بگیرید و رشته اى را انتخاب کنید که علاوه بر علاقه کمى هم بازار مساعدى براى کار داشته باشد. در انتخاب رشته مغرور نباشید. کمى توقعتان را بیاورید پایین تا کمتر اذیت شوید.

۵ نظر ۱۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۲
کامل غلامی

داریم می‌میریم


دیدى چقد راحت بود؟ فقط اولش یکم درد داشت. عادت‌کردن رو می‌گم. زیر گوشمون خونده بودن وقتى یاد بگیرى عادت کنى همه چى بهتر میگذره. بهمون یاد داده بودن شلوغ که بکنى ضرر مىکنى. تهشم هیشکى نیست که بیادو طرفت رو بگیره. باید تنهایى درد بکشى توى انزواى خودت. زیرِ گوشمون خیلى آروم گفته‌بودن که «اعتراض نکن، تو یه میهنپرستِ غیرتى هستى. فریاد نزن، تو یه جوونِ قوى هستى که آیندهشو میتونه خیلى خوب بسازه.» با همینا خرمون کرده‌بودن. یه یادداشت نوشتهبودن و گذاشتهبودن توى جیبِ پیرهنِ تکتکمون. هر بار نگاش مىکردیم با حسى که مخلوطى از ترس و میهندوستى بود، از اعتراض و فریاد و شلوغ کارى دست مىکشیدیم. 
اما یادمون نبود بالاخره از یه جا نشتى مىده. حواسمون نبود آدما هم تا یه حدى توان دارن و یهو ممکنه آمپرشون بچسبه به سقف. اینارو کسى بهمون یاد نداده بود. بهمون یاد نداده بودن وقتى کسى حقمونو خورد چجورى جلوش وایسیم. بهمون یاد ندادهبودن یه کراواتى هم میتونه دزد باشه. یه قرآنخون هم میتونه فاسد باشه. کسى نبود بهمون یاد بده عادت نکنیم. کسى نبود یقهمونو سفت بچسبه و بگه «عادت کردن ینى مرگ. ینى فلاکت. ینى یه مرداب که هرچقدم آبِ تمیز توش بریزى تهش میگنده! » یادمون ندادن که کمکارى زرنگبازى نیست، حقخوریه! یادمون ندادن حقخورى تهش توى گلومون میمونه. یادمون ندادن گلو فقط واسه نشخوار کردن نیست و گاهى وقتا باید براى گرفتنِ حق به کارش انداخت. درسته ما خودمون هم نرفتیم سمتش تا درست یاد بگیریم ولى خب شرایطش هم مهیا نبود. میدونى؟ سخته که بخواى یه درخت رو روى یه زمینِ سنگى رشد بدى. نمیشه! حتى اگه اون درخت قوىترین درخت باشه. ما خیلی سعی کردیم قوی بمونیم ولی دیگه داریم کم میاریم. داریم میگندیم!


رایمون نوشت1 : دلار از 10هزارتومن گذشت.
رایمون نوشت2 :عکاس را نمیدانم.


۶ نظر ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۱۸
کامل غلامی

ماه گرفتگی کامل

میگفت «امشب یه اتفاق عجیب میخواد بیفته. طولانىترین ماه گرفتگیِ قرن که واسه تکرارش باید تا سال 2029 صبر کرد! میگفت زودتر کاراتو انجام بده شب باید خودمونو برسونیم به پارکِ شهر. شهردارى با رصدخونهها یسرى از تلسکوپهاشونو آوردن تا مردم بتونن بهطور رایگان ازش استفاده کنن.»
زل زده بودیم به لب
هاى گوجهایش و همینجورى محو بودیم توى صداش. گیراییش بالاى 80٪؜ بود. از اون هفتسالهها. وقتى چشاشو رو بهمون باز میکرد کل دنیامونو روشنى میگرفت. دم به ثانیه پروتونهاى مثبت بود که تزریق مىکرد به زندگىمون. زندگی باهاش مزهی پرتقال خونی میداد. مزه آب طالبی بعدِ شنا. مزه ذرت مکزیکی توی ظهرهای برفیِ زمستون. غصههامونو ازمون گرفته بود. شبهاى تاریکمونو ازمون گرفته بود. اشکامونو ازمون گرفته بود. حواسش نبود جلوى مایى که بعدِ اومدنش دنیا و زمین و آسمونمون رو گرفت و شد همهشون، گرفتگىِ یه ماهِ فکسنى اصلن جذابیتى نداره. حواسش نبود زیره به کرمون بردنه این رفتارا. زل زده بودیم به گونه‌های بدون لک صورتیِ روشنش و گفتیم «ما امشب پارک نمیریم. برامون ارزش نداره این ماهِ دوزاریِ آسمونی. خودمون یه عمره یه ماه توی زندگیمون هست که سفت گرفتیمش توی جف دستامون. به همین راحتیا هم ول کنش نیستیم. نمیخوایم اصلن ماهِ آسمونو. حتی اگه کل شهر بخوان ببیننش. حتى اگه گرفتگیش، طولانىترین ماهگرفتگیِ قرن باشه!»




رایموننوشت: در تصویر شما یک ماهگرفتگیِ کامل رو نظارهگر هستین.


۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۲۰
کامل غلامی




آپدیت جدید اینستاگرام دوباره شده نقل محافل ادبى و نیمهادبى و گاها بىادبى! جان به جانمان کنند از تَرَک سقف خانهمان هم سوژه میسازیم برای گذرانِ این روزهاى بدمصب. البته اگر بخواهیم دقیق شویم روى موضوع میتوانیم حق بدهیم به خودمان که اینها را میکنیم تا یک نموره سوزشش کمتر شود. می‌دانید که؟

Ask me a question بازىِ جدیدى بود که شروع شد. بد و خیلى تهاجمى هم شروع شد خداوکیلى. موافق و مخالف هم زیاد داشت. برای اعلام موضع صریحِ خود نسبت به این مسئله (از دفتر ترامپ زنگ زدند و گفتند «سریع موضع‌ات را مشخص کن» آخر!) باید به چند نکته اشاره کنم.

یک. اینستاگرام اپلیکشن است
! می‌دانم که این را همه می‌دانند. ادامه دارد. اینستاگرام اپلیکیشنی‌ست که هدف اصلی‌اش سرگرمى و تفریح بوده است. و خب اینکه یکسرى از افراد فعالیتهاى فرهنگى و تجارى هم داخلش انجام میدهند و پولهاى خفنی هم به جیب می‌زنند، باز تغییرى در اینکه این اپلیکیشن یک اپلیکشنِ سرگرمکننده است ایجاد نمی‌کند. کاربرد اصلى اینستاگرام عکس گرفتن توى مهمانى و موقع شام و نهار و توى جنگل و دریا و ... ست. اینستاگرام روایت کننده‌ی زندگى افراد در فعالیت هایی‌ست که انجام میدهند. بنابرین ایراد گرفتن از کسانیکه عکسهاى به اصطلاح لاکچرى می‌گذارند، عملا زیر سوال بردنِ هدف و مسیر اصلى این برنامه است.

دو.
هر آپدیت جدیدى نیاز به امتحان و آزمایش توسط همه کاربران ندارد. به فرض مثال اینکه شما موقع کتاب خواندنت اول گیلاس بخورى یا زردآلو واقعا آنقدر مهم نیست که برایش از قابلیت نظرخواهى استفاده میکنى! درست نمی‌گویم؟ و همینطور قابلیت Ask me a question همین شرایط را دارد. این قابلیت مسلما براى کسانى طراحى شده که تعداد زیادى دنبال کننده‌ی «موجه» دارند و داراى هنرى خاص هستند که دنبال کنندههایشان به خاطر محدودیتهاى دایرکت شاید نتوانستند به شکلى صحیح جواب سوال‌هایشان را بگیرند. یا کسانیکه نیاز هست ازشان سوال بشود و جوابهایشان بتواند برای طیف خاصی مفید باشد (برخى از چهرهها اصلا دایرکتهاشان را چک نمیکنند و .. ) و خب یقیقنا اینکه «سلام خوبى؟!‎» بعنوان سوال مطرح بشود و شما بیایى و پاسخ بدهى «قربونت برم عزیزم‎»و 87 تا استوری اینچنینی بگذاری هیچ دردى را از هیچ کسى دوا نمیکند. خداوکیلی هر جور که حساب کردم و هر چقدر که فکر کردم دیدم هیچ دردی را رفع نمی‌کند. اسهال ساده را هم حتی!‎ هر چند طبق بند اول قرار نیست حتما ما بحث فاخرى را مطرح کنیم و از آن نتیجه بگیریم. ولى خب آخر «سلام خوبى؟!‎» و «قربونت برم عزیزم‎» یکجوری یک طوریست.

سه.
اما کسانى هم هستند که در جواب منتقدانى که به فراگیرى آپدیت خاصى معترض‌اند، جملهى ‏«خب پیج شخصىِ خودمه. دوس ندارى فالو نکن‎» را میکوبند پیشانیِ طرف و اگر یک کم بىاعصاب باشند استوری می‌کنند و آیدى ات را می‌گذارند که «بلاک اند ریپورت بشه دوست جونیا» و آن بنده خدا را به افلاک می‌دهند! باید اذعان کرد که دقیقا به همان حق و شرطى که من مختارم در اکانت شخصى خودم، ١٧٨ استورى پشت هم بگذارم و به سوالات مسخره‌ی فالوورهایم جواب بدهم، شخص منتقد هم حق دارد از این روندِ (از دید خودش) نادرست انتقاد کند و استوری بگذارد. ینى دقیقا همانقدر که من حق دارم، منقد هم حق دارد. و خدا دوست ندارد کسانى را که ناحقى مىکنند حقیقتا.


چهار. در جواب عزیزانى که عنوان میکنند «اگه قرار نیست من ازشون استفاده کنم پس چرا گذاشتنش؟‎» به پاسخ آن مسؤول عزیزمان اکتفا مىکنم که فرمودند ‏«اگه مردم ندارند که بخورند پس چرا چاق هستند؟!‎»



و من الله توفیق




۴ نظر ۲۲ تیر ۹۷ ، ۱۵:۳۲
کامل غلامی



دیدمش



وقتى دیدمش یادم رفت ذوق نکنم. یادم رفت متین و موقر بایستم و بچهبازى در نیاورم. یادم رفت ریز ریز نخندم. وقتى توى صفحهى اینستاگرامش بودم  یادم رفت نپرسم چرا پروفایلش را عکسِ کاترین هپبورن گذاشته. یادم رفت کنجکاوی نکنم. هنگامی که توى کتاب فروشىِ کوچک کنارِ دانشگاه دیدمش، که داشت براى خودش کتاب مىخرید، فراموش کردم که نگذارم این کار را بکند! یک جایی خوانده بودم کسانى که کتاب مىخوانند تنهایند و یا دوست دارند تنها باشند و من نمىخواستم او تنها بماند یا دوست داشته باشد که تنها بماند. ولى یادم رفت نگذارم کتاب بخرد. خیلی چیزها، تویِ بد موقعیتی از یادم می‌رود. به گمانم این از یاد رفتنها ارثیست. بابابزرگم آلزایمر داشت. آلزایمر داشت ولى از سرطان ریه مُرد! یادش نمىماند نخ قبلىِ سیگارش را کِى کشیده. هى مىکشید. هى مىکشید. و توى همین کشیدنها بود که سرطان ریه گرفت. من هم مثلِ او آدم فراموشکارى بودم و اطمینان دارم از این فراموشى بارها ضربه خواهم خورد. از این فراموشى نمىمیرم! ولی یادم میرود که نبینمش. یادم میرود که به او فکر نکنم. چیزی شبیه یک سرطان از جنسِ فراموشی. و این هزار، بار از مُردن دردناکتر است.



رایمون نوشت: عکاس فوقالعاده را نمیشناسم.




۸ نظر ۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۰:۴۳
کامل غلامی


ساخت ایران


تا حالا هفت نفر هفت تا هفتتیر بالا سرت گرفتن؟ هفت نفر با هفت تا هفتتیر جلومون واستادن. رو به رومون واستادن. تکون بخوریم هفت تا هفتتیر خالى میشه رومون. مىدونى چى میگیم؟ امروز که تنها بودیم از همون اولِ صب با پوستِ تنمون لمس کردیمشون. بدمصبا سلول به سلول تنمون رو وارد معرکه کرده بودن که برقصیم به سازشون. هی بهشون می‌گفتیم بابا رقصیدن جرمه توی این مملکت. میگیرن چوب توی آستینمون میکنن. ما هنوز کلی آرزو داریم. زن نگرفتیم هنوز. دخترمون هنوز به دنیا نیومده «بابا بابا» کنه واسمون. میفهمین اصلن چی میگین؟ بیاین و از ما دس بکشین بذارین توی همین تنهاییمون بسوزیم. اصلا خودمون میدونیم چهجوری طی کنیم این تنهایی رو. سریال دانلود میکنیم میبینیم. خرج نتمون بالا هم بره بهتره از اینکه کلیپامون پخش شه توی فضاهای مجازی بشیم مضحکه عام و خاص. میدونین چیه؟ آخه دخترم نیستیم که بیان و برامون گلو جر بدن و واسمون پیج فیک بزنن و هشتگ راه بندازن. به هیچیشون نیست که اصلن چه وضعیتی میشیم. حتی شاید فعالای حقوق زنان بیان و علیهمون طومار بنویسن به ولله. که چرا اومدی و کارِ تخصصیِ زنارو به سخره گرفتی و فیلان و بیسار. بابا میدونیم داریم چرت و پرت میگیم، ولی باور کنین وضعمون از این چرتوپرتتره این روزا. بدیش هم اینه به همه چیش داریم عادت میکنیم. دماغمونو بگیرن، بیخیالِ نفس کشیدن میشیم و آبشش در میاریم. آبو که ازمون بگیرن کلا بیخیال اکسیژنش میشیم. میشیم مثِ این تک سلولیا که بدون اکسیژن نفس میکشیدن. اینجور تجربهها رو داشتیم که میگیمها. ما حرف چرتوپرتِ الکی ول نمیکنیم طرفِ کسی. مستدل و مستند حرف میزنیم. باور نداری؟ برو 30 سال قبلمونو ببین. اون‌وقته که باور میکنی. توی این فکریم که یه پولی بدیم دست اون هفت نفر تا زودتر بزنن و ناکارمون کنن. دیگه نمیکشیم. درسته «ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود» ولی خیلی وقته کپنمون تموم شده. یکی هی توی گوشمون فریاد میزنه «باید ببازی! باید ببازی!» باید بریم، باید بریم تا یکی دیگه بیاد جامون. سرمربی! لطفا تعویض!




رایمون نوشت: عکس مربوطه به فیلم «ساخت ایران». فیلم جالبیه. از دیدنش پشیمون نمیشین. جمله اول هم دیالوگ «فرهاد» توی این فیلمه. امروز 8 قسمتش رو دیدم! شاید خیلی وحشیانه به نظر بیاد ولی اینجا ایرانه. هر چیزی میتونه در شرف وقوع باشه. میدونی که؟




۲ نظر ۱۹ تیر ۹۷ ، ۰۰:۲۲
کامل غلامی