ترسهایمان دارد واقعی میشود
گریه کرده بودم. خیلی. بدجور به جملهی «مرد که گریه نمیکنه!» انگشت شست نشان داده بودم و برایش آرزوی سلامتی نکرده بودم. تلخ بودم. تلختر از چایِ تریاکیها. تلختر از کاکائوهای 90%. تلختر از روزی که آقاجان آلزایمر گرفت. دردهایم هر روز شدیدتر میشد. شبیهِ رحمِ مادرِ جوانی که یک جنینِ دوقلو داخلش با هم میجنگیدند. استخوانهای تنم صدایشان درآمده بود. توی کتابها زیر مواد کلسیمدار خط میکشیدم تا یادم بماند. به قفسهی کتابهایم که نگاه کردم فهمیدم هرچه تعداد کتابهایم بیشتر میشود دردهایم نیز شدیدتر میشوند. میخواستم خودم را بزنم به بیخیالی و خودم را با آهنگ و چیپس و تخمه و فوتبال خفه کنم ولی نمیشد. بدجور خراب بودم. شبیه یک خانه متروکه پس از بمبارانهای موشکی. شبیه دخترکی که کنارِ جنازه ی پدرش نشسته و بویِ خون و عرق تمامِ حلقش را پر کرده است. که با ترس به سربازانی خیره شده که وارد میشوند و نوک اسلحهشان را روبهرویش میگیرند و به وی دستور میدهند. خیلی گریه کرده بودم، شبیه وقتی که دخترک را مجبور میکردند تا لباسش را دربیاورد.
+ عکس؟