ضعیفها جز گریه کاری ازشان بر نمیآید
همان لحظه که روبهرویم
نشسته بودی و روزنامه میخواندی گریهام
گرفت. وقتی توی آشپزخانه بویِ پیازِ سرخ شده پرههای
بینیات را آزار میداد، اشکهایم
جوری دیدم را مختل کرده بود و تار میدیدم که نفهمیدم گل دوم استقلال را کی زده. توی بیمارستان که
دستت را آن پرستارِ ناشی کبود کرده بود و دوتا دوتا سرم حوالهات
میکرد، غصهات ذره ذره تنم را مچاله کرده بود. من ضعیفتر
از آن بودم که رفتنت را ببینم و اشکهایت را لمس کنم و خداحافظیِ نالهگونهات
را بشنوم و همچنان مثلِ سابق باشم. بدجور ضعیف بودم. که حالا توی هر موقعیتی اشکِ
دمِ مشکم را به راه میاندازم و از هیکلم اصلا هم خجالت نمیکشم .استقلال که گل میزند به یادت میفتم.
یادت که میافتم گریهام میگیرد. وقتی چندتا دختربچه
توی خیابان یا پارک یا هرجایِ دیگری میبینم گریهام
میگیرد. اسم «پاستا» که میآید گریهام میگیرد.
دستبندم را که نگاه میکنم
گریهام میگیرد. کتاب که میخوانم،
گروههای دانشگاه را که باز میکنم،
عکسهای جشن روز دانشجو را که نگاه میکنم، به چشمهایم که خیر میشوم. مطالب وبلاگم را که میبینم، گریهام میگیرد. به فکر انزلی رفتن
که میافتم گریهام میگیرد. که بدجورِ حسرتش به
دلم مانده. به حسرت که فکر میکنم گریهام میگیرد.
به دلم که فکر میکنم گریهام میگیرد.
من آدم ضعیفی بودم. ضعیف هستم. و ضعیفها هیچ کاری ازشان بر نمیآید، جز
اینکه گریه کنند.
+ عکاس؟