تو رو سیدالشهدا نگین قسمت!
ما بودیم. اونم بود. جفتمون بودیم. همدیگه رو هم خیلى دوست داشتیم اتفاقا. چندماهی میشد که شده بودیم یارِ غار و رفیقتر از رفیقهای توی بوستانِ سعدی. واسش شعر میخوندیم. واسمون میخندید. واسش غیرتی میشدیم. واسمون قهر میکرد. واسش کتاب میخریدیم. واسمون دفترچه یادداشت میخرید. داشت خوب میگذشت. البته خب نمکِ دعواهامونم کم نبودها. دیگه داشت به مرزِ بحرانی میرسید که کلا قطع شد. نه اینکه خودش بخواد. مام که نمیخواستم. خر بودیم مگه؟ ولی یهو پیش اومد. دیگه دعوا نگرفتیم باهم. دیگه واسش شعر نمیخوندیم. دیگه واسمون نمیخندید. دیگه قهر نمیکرد. دیگه واسش کتاب نمیخریدیم. یه ماهی گذشت. دیدیم داریم بد غریبه میشیم با هم. معذوریت داشت از حضور فیزیکی پیشمون. ینی اون یه شهر دیگه بود. مام یه شهر دیگه کلا. ولی عاشقیت که این چیزا حالیش نبود. ینی اگه حالشیم بود خودشو میزد به نفهمی. به تنگ اومده بودیم. از بچگی همینجوری بودیم. انگاری تنمون رو با عذاب کشیدن شسته بودن توی زایشگاه. استخونمون نرم شده بود بس فشار رومون بود. تازه داشتیم بو میکشیدیم. تازه داشتیم مرمزهش مىکردیم که سفره رو جمع کرد. جمع کرد تا بهمون اثبات کنه حق با کیه. تا اثبات کنه ما زادهی غم بودیم. نه اینکه مُد باشهها. نه. ما غم داشتیم. واقعی. حقیقتی که گلومونو گرفته بود و پوستِ تنمون رو آب میکرد.به والله اگه این بلا سر یکیتون میومد کمرتون میشکست. به خدا که نمیتونستین بلند شین از جاتون اگه اینجوری له میشدین. اینکه ما یکم پوست کلفتیم و توی صورتِ بی حسمون نمود نداره رو بذارین پایِ پوشیده شدنِ صورتمون از مردونگی. وگرنه مام گریه میکنیم. مام ناراحت میشیم. فقط فرقمون اینه که این گریهها زیر ریش و سیبیلهامون قایم میشن. تا دیده نشن. ما غمگینیم. خیلی غمگین. و فکرم کنیم با همین غم تنمون رو میشورن توی غسال خونه. با همین غم برامون لااله الا الله میخونن. با همین غم خاکمون میکنن.
+ عکاس؟