«مثلِ احوالِ تار، بی شهناز»
قبرِ خودم را کندهام. و برای خودم فاتحه نفرستادم. شبیهِ پدری شدهام که هیچ چیز برایش مهم نیست. پدری که روزها به کار فکر میکند و شبها با مخلوطی از بویِ عرق و سیگارِ روی بالشش به خواب میرود. هیچ چیز برایم ذرهای اهمیت ندارد. که خزر را دارند حراج میکنند. که دارد خاک بر سرمان میشود. که شدهایم شبیه فتحعلیشاه، و ترکمنچایها دارند تکرار میشوند. که چند وجب از خزرمان را دادند رفت. همان خزری که بخشِ ایرانیاش کثیفترین خزرِ جهان است. که فقط منتظریم یک جوی ایجاد شود تا دهانمان را باز کنیم و زرِ مفت بزنیم و بعد از دوماه هم همه چیز فراموشمان شود. که هنوز هم داریم به تاریخ میبالیم. که هنوز هم داریم زرِ مفت میزنیم. میبالیم به لوحهای شاید افسانهایمان. برایم دیگر ذرهای اهمیت ندارد. که تَکرار کردیم تا «به عقب برنگردیم». که سبز و بنفش و قهوهای دیگر برایم مهم نیستند. که دیگر برایم مهم نیست 9میلیارد دلار کجا گم شده. که چرا سهمیهی کنکوریها را به لجن کشیدهاند. که شاید همین خزر، شروعِ چندتکه شدنمان باشد. اینها را که میبینم دیگر ذرهای دستانم نمیلرزد و حالم بد نمیشود و موهایم نمیریزد. برایم ذرهای اهمیت ندارد که آلبوم محسن چاووشی مجوز نگرفته. که میخواهد سفر کند از ایران. که شاید دیگر نیاید. تاریخ و جغرافیا و موسیقی و هنر دیگر ذرهای برایم اهمیت ندارد. «پونز»ی کثیف شدهام که رویِ دیوارِ سفیدی چسبیده شده و هی هر روز با خودم تکرار میکنم «حالم این روزا حالِ خوبی نیست». شبیهِ پدری که عرقگیرش دیگر بوی عرق نمیدهد. بوی سیگار نمیدهد. پدری که عرقگیرش بویِ اشکهایِ دخترش را گرفته.
.
.
.
.
.
«عکاس را نمیشناسم»
.
.
.