برآمدگیِ پیشونیش رو نشونه گرفته بودیم و زل زده بودیم بهش. شبیه آهوهایی که خیره شده باشن به برگای آویزونِ شاخهی درختا. چشاش بدجور خمار بود. انگار یه بسته کلونازپام ریخته باشن توی حدقهی چشاش. نمیدونستیم چی بایس بهش بگیم. مغزمون تبخال زده بود انگاری! تعارف زدیم که توی این گرما که ممد استخون هم عرقسوز میشه بیاد بریم با هم کوکاکولای تگری بزنیم. نه گذاشت و نه برداشت با لحنی که مشخص بود میگه «عاشق چشم و ابروت که نیستم. با این قیافهت که شبیه وصیتنامه میمونه» دوتا حدقهی چشمشو ازمون برگردوند. جوری رفت که حقیقتا باورمون شد داستانای عاشقونه همهشون تهش غمه. همهشون تهش تلخه. ولی کم نیاورده بودیم. بهش گفتیم «ببین فاصلهی «بودن» و «نبودن»تون یه نون بیشتر نیستا. بیا و به حرمت الفبا هم که شده نذار غلط بنویسیم. نذار نمرهمون کم شه. نذار اون کارت صدآفرینا برسه دست شاگرد زرنگِ صندلی جلو نشینِ کلاسمون.» وایساد. برگشت نیگامون کرد. نیگاش شبیه نگاه آمیتاپاچان بود به خواهر ناتنیش که تازه عروس شده. گفتیم «وقتی نیگامون میکنین رودههامون درد میگیره. انگار یخ پاشیده باشن روی قلبمون. رنگش مثِ پیکانِ داداشتون میشه. سفید یخچالی. انگار که میخواد بپره بیرون و بتپه توی حدقهی چشاتون» فهمیده بود دیوونهایم. باورش شده بود که واقعا یچیزایی توی چنته داریم. با حجب و حیایی شبیه این دختر جوونایِ فیلمای ِ شبکه ۳ خندید. رودههامون دوباره درد گرفتن. یه تیکه یخ برداشت و انداخت توی استکانِ جلو روش. دستایِ پوست گردوییش رو به هم مالید و گفت «کوکاکولا فقط تگری میچسبه»