در غمهایت نفس میکشم
غمگینم. نه از این غمگین الکیها. در غمهایت نفس میکشم. زندگی میکنم. فکر میکنم. خیلی فکر میکنم. درست شبیهِ خیلیها که به بدهکاری و اخراج از کارشان فکر میکنند. شبیه خیلیها که به سیل و زلزله فکر میکنند. شبیه خیلیها که به مزهی اولین بستنیِ زمستانی فکر میکنند. شبیه خیلیها به تو فکر میکنم. هربار که دارم شام میخورم به یاد تو میافتم. درست است که سهبار بیشتر با تو شام نخوردهام. هربار که دارم صبحانه میخورم فکر میکنم به آن روز که با تو صبحانه خورده بودم. هرچند یکبار بیشتر باهات صبحانه نخوردم. وقتی دارم میخوابم به تو فکر میکنم. هرچند تا حالا با تو نخوابیدهام!
شبیهِ قاضیای که به پروندهی پیچیدهاش فکر میکند، به تو فکر میکنم. شبیهِ فوتبالیستی که به پنالتیِ خراب شدهاش توی بازی فینال فکر میکند، به تو فکر میکنم. به تو فکر میکنم و عمیقا غمگینم. نمیدانم این غمگینی قرار است چه باری از روی دوشم بردارد. نمیدانم اصلا قرار هست غمگین ها باری از دوششان برداشته شود یا نه. آخر غمگین ها از آسمان ها نیز قویترند.