داروینیسمِ عاشقانه
از اصطکاک تنمون روی پوستِ تنش، یه حسِ عجیبِ حال خوبکنی بهمون دست میداد. شبیه پرواز در مدارِ استرالیا بود. درسته تا حالا در مدار استرالیا پرواز نکرده بودیم ولی خب فک میکنیم باید حس خوبی داشته باشه. یسری هورمونهای مشخص بود که در اثر این فعل و انفعالات از سلولهای برونریزمون ترشح میشد که باعث میشد حالمون خوشگلتر شه. باعث میشد سختیِ دنیا رو با دیدنش کمتر حس کنیم. یجوری که بشنوه زیر لب زمزمه میکردیم «نه ایمون داره، نه دل داره، نه دین داره یارُم». متوجه نمیشد. صدامون رو میبردیم بالاتر تا بشنوه از «بیدلی»ش شاکیایم. میشنید ولی توجهی نمیکرد. اصلا همینجوری بود که روی هورمونهامون هی تاثیر میذاشت. هی بیتوجهی میکرد. هی رومون تاثیر میذاشت. هی هورمونهامون دچار تزلزل میشدن. اساس علم زیستشناسی رو میتونست تغییر بده با این رفتاراش. چرخهی کربس و فرمولهای مسخرهی مندل و کلِ علم ژنتیک رو زیر سوال برده بود. گردنمون از مو باریکتر بود پیشش. از گردوخاکِ زیرِ فرش پیشش کمتر بودیم. ینی نمیدید اصلا ماهارو ولی خب بودیم. حضور داشتیم. همینکه بودیم هم برامون ارزش داشت. بالاخره که میدید. نمیدید؟ جل و پلاسمون رو جمع کرده بودیم تا با ته موندهی سوادِ زیستشناسیمون بریم به جنگِ خندههاش. همه میدونستن تبانی کردیم که ببازیم. خودمون میخواستیم ببازیم تا ببره و خندهشو ببینیم. همهش فیلم بود به قرآن. ولی اون وقتی بُرد، نخندید. اومد جلومون وایساد و جوری با چشاش نگامون کرد که قلبمون - از همین اولِ دهلیز تا تهِ تهِ بطن چپمون - رو عجیب سوراخ کرد. جوری خیره شد بهمون که کُپ کرده بودیم. احسنالخالقین جلوش لنگ مینداخت حضرت عباسی. شایسته نبود بیاد دم پرِ ما حقیقتا. ولی خب اونم دیوونه بود. لنگهی خودمون. جفتمون کروموزمهامون دستکاری شده بود. کموزیاد بودن. هنوز جلومون وایساده بود. خندید. یهو خندید. دوباره قلبمون شروع شد سوراخ شدن. حسِ پرواز بر مدار استرالیا بهمون دست داد. یادِ نظریهی داروین افتادیم. یادِ فسیلها افتادیم. یادِ اون لحظه افتادیم که «همه چیز به اذن خدا از بین میرود و دوباره زنده میشود» ما دوباره زنده شده بودیم. اما بر مدارِ استرالیا نه. ایندفعه بر مدار خندههاش.
.
.
.
.
عکاس را نمی دانم