داشت سعدی میخوند. همونجا که گفت «هر جا که هست بی تو نباشد نشستِ ما» صداش کردیم و کف دستمون رو گذاشتیم روی برگهی کاهیِ تاشدهی کتاب. به گردنِ طلایی رنگش خیره شدیم و گفتیم «اصلن ما حسِ عاشقونهی شبایِ شعر خوندنتون. مستاصلترین بیتشون حتی. اصلن ما دکمه کوچیکهی بالای بلوزتون. یا بستنی متریِ سرِ ظهر تابستونتون. حتی آب معدنیِ موقع بدمینتون بازیکردنتون. احتیاج میدونین یعنی چی؟»
دست چپش رو بالا آورد و موهایِ قهوهایِ طره شدهی جلو چشماشو کنار زد و خیره شد به دستایِ شبیهِ بالِ نهنگش. گفته بودیم؟ دستاش شبیه بال نهنگ بود. هیچ حرفی نزد. حتی نگفت «با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی». خوشحال شدیم حقیقتا. چون قبلنا از این فازا داشت. بعضی وقتا یه حرکتایی میزد شبیه اونایی که هادی ساعی روی حریفاش میزنه. خوشحال شدیم که هیچی نگفت. نذاشتیم بین دو راند استراحت کنه. همینجور که کفِ زمختِ دستمون روی سعدیِ کاهی بود گفتیم «وقتی میخندین انگار توی این دنیا هیشکی دیگه نیست که بتونه بخنده. انگار کل قشنگیارو پودر کرده باشن ریخته باشن توی خندههاتون. انگار مومیاییش کرده باشن توی موزه. انقد که کمیابه. انقد که نداریم ازش نمونه. زیبایی میدونین یعنی چی؟»
دیدیم غلظت هوایِ اکسیژندارِ اطرافمون داره کم میشه. هر چی بیشتر نفس میکشیدیم، بیشتر حس خفگی بهمون دست میداد. فهمیدیم اثرش رو گذاشته. فهمیدیم که الکترونها و پروتونها هم فهمیدن عاشقیت رو. که مدارِ کل شاعرا از قدیم تا جدید هولِ اون میچرخید. واسه همین بود که اون لحظه دستمون رو گذاشتیم روی سعدی. تا چشش نخوره به اونجایی که میگه «رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما». چشمامونو بستیم و دندونامون رو به هم فشردیم و با صدایی که میلرزید گفتیم «ترس میدونین یعنی چی؟»
«ما ملتِ حرّافی هستیم. حاضریم ساعتها حرف بزنیم ولی یک خط ننویسیم. چون نوشتن مسئولیت دارد.»
ترلان
فریبا وفی
۱۹۲ ص
چاپ بیستم | ۱۳۹۶
۱۴.۵ تومان
نمره: ۱۵ (از ۲۰)
نشر مرکز
کتابِ خیلی خیلی خوبی نبود! به نظر کمی غیرواقعی میرسید و غلظت شدید زنانگی در روایتها و نوع دیدگاهها برایم قابل پذیرش نبود و ارتباط مناسبی باهاش برقرار نکردم. البته نمیدانم «زنانه نوشتن» اصلا چیزی هست که وجود داشته باشد یا اصلا خوب است یا بد. اما در این رمان با تعداد زیادی از شخصیتها مواجهیم که زنند و علایق زنانه دارند و مشکلاتشان جوریست که شاید نیمی از مردم (مردان) متوجهش نباشند. و همچنین کمرنگ بودنِ نقش مردان در این رمان به نظرم یکی دیگر از دلایلِ یکسویه شدن رمان بود. به نظرم «ترلان» از آنورِ بام افتاده بود! از طرف دیگر چندجا اصلا با واقعیت جور در نمیآمد. ترلان دختری بود که علاقه داشت پاسبان بشود! کاری که خب دخترانه نیست (کارِ دخترانه یا پسرانه داریم؟!) پیش از این و در دورانِ مدرسه هم او به همراه رعنا اعلامیههای سازمان را پخش میکردند و فعالیت سیاسی داشتند. برای اینکه بتوانند در آزمون قبول و پاسبان شوند میبایست مدتی را در یک مکان شبیه کمپ یا اردوگاه سپری میکردند. توصیفاتِ فریبا وفی از این کمپ چنان عجیب و غریب و درپارهای موارد غیرواقعیست که انگار دختران به زندان افتادهاند! مثلا بیاعتنایی به بیدار باش و همچنین انجام ندادن نظافت راهرو هرگز مستحق بازداشت نیست! یعنی من جایی ندیدهام که باشد ولی فریبا وفی، فیروزه و مینا را انداخت توی بازداشتگاه! یا جایِ دیگری که رعنا سوالهای بودار پرسیده بود او را به دفتر خواسته بودند. یادِ دوران ساواک میافتم. چیزی که به نظر میرسد ربطی به تربیت پاسبان نداشته باشد. یکجورهایی انگار تصویری از دوران خدمت سربازی در یکی ازپادگانهای مرزی را نشان میداد. درحالیکه که آن دختران، نه سرباز بودند و نه تهران شهری مرزی محسوب میشد!
قرار بود برویم میدانِ تیر و تیراندازی کنیم. فرمانده همان حرفی را که هنگام رژه بهمان گفته بود، تکرار کرد. روی تپهی گِلیِ کوچکی ایستاده بود و درحالیکه بارانیِ سبزِ زیتونی رنگش را دو دستی چسبیده بود که باد نبَرَد، با تهلهجهی مازندرانیاش گفت «بچهها به سیبل زل نزنین! خیره نشین به سیاهیِ وسطِ سیبل. چشاتون خطا میکنه. ممکنه تیرتون بخوره به پشت تپهها و کلا از مرحله حذف شین» توی رژه هم همین را بهمان گفته بودند. به خصوص به کسانی که کد ۱ بودند و قد بلندترین نفرِ گروهان و یکجورهایی شاخص برای نفرات بعدی. میگفتند اگر به یکجا خیره شویم ممکن است سرمان گیج برود و کنترلمان را از دست بدهیم و بخوریم زمین. و خب با اسلحه زمینخوردن بین یک جمع ۴۰۰ - ۵۰۰ نفری عمیقا اتفاقِ زجرآوری بود.
بعدها سعی کردم این رفتار را در زندگیام حفظ کنم. سعی کردم به اهدافم خیره نگاه نکنم. زوم نکنم روی یک هدف و موقعیت تا بقیهی موقعیتها را از دست بدهم. من به شدت آدمِ زودخستهشوندهای هستم. زود با هر شرایط مسخرهای کنار میآیم، چون توان و حوصلهی جنگیدنهای الکی را ندارم. اما باید هر جور شده به خودم ثابت میکردم که کی آقای اینجاست. باید برای هدفهای حداقلیام که شده انرژی میگذاشتم. باید هدف حدودیام را پیدا میکردم روی دور و برش زوم میکردم و به سراغش میرفتم. اینجوری نه سرگیجه میگرفتم و نه تیرهایم به خطا میرفت.
توی آلمان چیزی به نامِ «آموزش نویسندگی» وجود نداره! از نظر آلمانها ایجاد محیطی که خارج از فطرت ذاتیِ انسانها باشه، یجورایی هتک حرمت به هنرِ ناب تلقی میشه! اونها معتقدند که برای نویسنده بودن و برای نشون دادنِ استعداد نویسندگی، باید منبع الهامی ذاتی در ذهن و مغز شخص وجود داشته باشه و آموزشِ صرف به هیچوجه پذیرفته نیست. البته این سنت به صد سال پیش برمیگرده و کمکم در حالِ براندازیه، اما نابغهپرستی توی آلمان هنوز هم اجازه نداده که موسسهها و آموزشگاههای مختلفی مثل قارچ سر از خاک بیرون بیارن و شروع به هنرجو پذیرفتن کنن. اتفاقی که توی آمریکا به شکلی افسارگسیخته در حال انجامه و البته ایران هم وضعیت خیلی بهتری نداره. با یه مقایسه کلی بین موسسههای آموزشی آلمان و آمریکا به این نتیجه میرسیم که توی آلمان ارزشگذاری بر نوشتن چیزی فراتر از یک هنر یا استعداده. تنها یک موسسه آموزشی ادبیات در این کشور به شکل آکادمیک فعاله درحالیکه تعداد این مراکز در آمریکا به پونصد عدد هم میرسه! و خب توی ایران هم که آمار مشخص و دقیقی نداریم و نداشتیم هرگز!
اما چه کنیم اگر قراره به این کلاسها وابسته نباشیم. خوندن و نوشتن، اولین، بهترین، موثرترین و کمهزینهترین راهیه که میتونیم و باید انتخاب کنیم. رفتن به کلاسهای فلان نویسنده که کتابش به چاپ بیستوپنجم رسیده و توی اینستاگرام فلانقدر کا فالوور داره، هیچ کمکی که نه، ولی کمترین کمک رو بهمون میکنه. باید زیاد بخونیم و زیاد بنویسیم. نویسندگی رو فقط از طریق انجام دادنش میشه یاد گرفت. و اگر دیدیم داریم به زور مینویسیم یا حوصلهی خوندن کتابهای ۴۰۰ - ۵۰۰ صفحهای رو نداریم، بهتره نوشتن رو بذاریم کنار. هیچکس مارو مجبور نکرده که نویسنده باشیم!
دیروز وقتی میخواستم برگردم پادگان توی مسیر سوار ماشینی شدم که عطرِ تلخش نشان از تلاش برای خفه کردنِ بوی سیگارهای کشیده شده میداد. نفرِ جلویی یکی از سربازهای ارتش بود که راننده ظاهرا باهاش گرم گرفته بود و از خاطرات دوران سربازیاش میگفت. از فرار کردنها و مرخصی نوشتنهای قایمکی میگفت و خندهی کمرنگی که روی لبش بود، میخواست زرنگیاش را ثابت کند. ولی من که میدانستم نصف حرفهاش بلوف است! به آخرهای مسیر رسیده بودیم که با همان لبخندِ کمرنگ و سیگارِ نیمهجان و درحالیکه به جاده خیره شده بود گفت «دو تا چیز توی ذهنت باشه و تا وقتی که این لباس تنته هیچوقت فراموششون نکن. اولی اینکه توی پادگان هیچکس رو به هیچوجه نفروش. هیچوقت. دوم اینکه تا میتونی بپیچون! گورِ بابایِ دولت!»
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شدهام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جملهی «حق گرفتنیست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانیهایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمیگیرم و به گلویم باد نمیاندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمیکنم. به نظرسنجیهای مسخرهی اینترنتی بدبینتر از همیشه شدهام و دیگر انگیزهای برای اینجور مسخرهبازیها ندارم. به حرف پدرم برگشتهام که میگفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ هر روز به یک شکل، بتوانم زندگیِ حداقلیام را حفظ کنم. با بچهها برای دیدنِ فیلمِ مسخرهای قرار گذاشتهام که مطمئن هستم ارزش دیدن ندارد. هنوز یک دقیقه از زمانِ خرید بلیط نگذشته که از خریدش پشیمان میشوم. بلیط را به رفتگری که کنار خیابان ایستاده میدهم. هندزفری را توی گوشم میگذارم تا صدایِ دستفروشهای جلوی سینما توی مخم نرود. نمیتوانمِ حریفِ اصرارهای بیخودِ بچهها برای سینما رفتن بشوم. یک بلیط دیگر از گیشه میخرند و مرا به زور هل میدهند توی سینما. بلیطِ نصف شده را توی زیپِ کوچک کیفم میاندازم و روی صندلیِ آخر مینشینم. بچهها یکی از تماشاچیان را سوژه کردهاند و دارند بهش میخندند. خندهام نمیگیرد. خیلی وقت است که خندهام نمیگیرد. همینکه چشمهایم را باز میکنم صدای تیتراژِ انتهای فیلم را میشنوم. نمیدانم فیلم چه بوده اما تیتراژِ مزخرفی که پخش میشود بهم انگیزهای برای پرسوجو در خصوص موضوع فیلم نمیدهد. بچهها با خندههای حالبههمزنی سالن را ترک میکنند. پشت شیشهی کثیفِ سالن منتظرم ماندهاند. به گوشهی دیگر سالن نگاه میکنم. مسؤول سالن در حالِ بیرون انداختنِ مرد نارنجیپوشیست که روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن جوری خوابیده که به نظر میرسد صد سال میشود مرده است.
زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد
سزایِ رستمِ بد، روزِ مرگِ سهراب است
هوشنگ ابتهاج
عکس: علی فرجیان
امروز برانکو برایم عجیب بود. در کنفرانس خبریِ قبل از دربی. در همان ابتدا بعد از سلام، عید نوروز را شبیه یک ایرانیِ اصیل تبریک گفت. و بعد، از حادثههای تلخِ اخیر سخن به میان آورد و تاثرش را بیان کرد و گفت میدانم که شاید به خاطر اتفاقهای غمانگیز اخیر نتوانیم از دربی آنقدرها خوشحال باشیم. با آرامشی دوستداشتنی هم تسلیدهنده بود و هم بیخودی جوگیر نشد و از کوره در نرفت و احساسات هیجانیِ مسخره از خودش بروز نداد. شاید حالا متهم به غریبهپرستی بشوم ولی توی همان چند دقیقه عمیقا از این پیرِ قرمزپوش یاد گرفتم. فهمیدم نیاز نیست الکی با سیاهنمایی و منممنم گفتنها خودم را وسط هر ماجرایی بیندازم تا مردم بفهمند من چهرهی محبوبِ مردمیای هستم! فهمیدم میتوان با آرامش هم خیال عدهای را راحت کرد. تسلی داد. نه سیخ را سوزاند و نه کباب را.
بت بزرگ
فاطمه اختصاری
نشر سایهها
زمستان ۹۶
۲۲۹ صفحه
نمره: ۱۸ (از ۲۰)
جایی که بگه «تو بچهای و نمیفهمی از بزرگیِ درد / عجیب نیست اگر اینقَدَر دلت تنگ است» میشه به این نتیجه رسید که همو خیلی خوب میفهمیم. و چه چیزی بهتر از اینکه نویسنده / شاعر مخاطب رو بفهمه. و همچنین مخاطب بتونه نویسنده / شاعر رودرک کنه.
فاطمه اختصاری یکی از شاعرانی بود که کلیشههای عموما جنسیتیِ همجنسانش رو بدون پروا در شعرهاش و کتابهاش و ادبیاتش به کار برد. در «هیچ چیزی عوض نخواهد شد / ما زنانِ بهپانخاستهایم!» نامیدیِ آمیخته با شکایت از انفعال رو شاید بشه درک کرد.
این کتاب ۱۱۳ شعر (غزل، چارپاره، ترانه، آزاد و سیپد) رو شامل میشه و مجوز وزارت ارشاد نداره!
و عشق رو باید گرامی داشت:
«به خاطرهِ تمامِ کسانی که سالهاست
به عشقت عاشقِ ادبیّات میشوند!»
زندگی رو ببخش آقاجون!
وقتی که توی عیدمون اینیم
یا باید خاک بر سرِ ما شه
یا به خاکِ سیاه میشینیم!
یکی مارو باید خلاص کنه
تا که چشمام بیشتر وا شه
تلخه، اصلا نمیشه باورمون
که یه روز «آب» قاتلِ ما شه!
چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!
زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!
دیگه اشکی نمونده گریه کنیم
چشمها خشک، خونه تَر میشه
چند ساله که زخمِ رو تنمون
هی عفونی و بیشتر میشه
جونمون توی دستهامونه
خوابِ نحسی برام دیدی عزیز!
توی شهری که تا کمر خیسه
دستهگلها به آب میدی عزیز!
چشمِ ما رو نبند آقاجون
تلخه دنیا، نخند آقاجون!
زندگی رو بمیر آقاجون
یکمی سخ(ت) بگیر آقاجون!
+ و خدا برای هیچکاری با ما مشورت نخواهد کرد!
+ #گلستان #مازندران #لرستان #شیراز | خدایا نکنه میخوای واسه کل شهرامون هشتگ بزنیم؟
+دعای آرامش فقط ...