در خدمت روشنفکران
بیخیالِ صفِ گوشت و مرغ شدهام. بیخیالِ هر چه که بخواهد جملهی «حق گرفتنیست» را هی توی مغزم بکوبد و ناتوانیهایم را به رخم بکشد. دیگر پلاکارد بالا نمیگیرم و به گلویم باد نمیاندازم و جلوی درِ دانشگاه به عالم و آدم اعتراض نمیکنم. به نظرسنجیهای مسخرهی اینترنتی بدبینتر از همیشه شدهام و دیگر انگیزهای برای اینجور مسخرهبازیها ندارم. به حرف پدرم برگشتهام که میگفت «کلاهت را سفت بگیر تا باد نبرد». تا توی این وضعیتِ نامشخصِ هر روز به یک شکل، بتوانم زندگیِ حداقلیام را حفظ کنم. با بچهها برای دیدنِ فیلمِ مسخرهای قرار گذاشتهام که مطمئن هستم ارزش دیدن ندارد. هنوز یک دقیقه از زمانِ خرید بلیط نگذشته که از خریدش پشیمان میشوم. بلیط را به رفتگری که کنار خیابان ایستاده میدهم. هندزفری را توی گوشم میگذارم تا صدایِ دستفروشهای جلوی سینما توی مخم نرود. نمیتوانمِ حریفِ اصرارهای بیخودِ بچهها برای سینما رفتن بشوم. یک بلیط دیگر از گیشه میخرند و مرا به زور هل میدهند توی سینما. بلیطِ نصف شده را توی زیپِ کوچک کیفم میاندازم و روی صندلیِ آخر مینشینم. بچهها یکی از تماشاچیان را سوژه کردهاند و دارند بهش میخندند. خندهام نمیگیرد. خیلی وقت است که خندهام نمیگیرد. همینکه چشمهایم را باز میکنم صدای تیتراژِ انتهای فیلم را میشنوم. نمیدانم فیلم چه بوده اما تیتراژِ مزخرفی که پخش میشود بهم انگیزهای برای پرسوجو در خصوص موضوع فیلم نمیدهد. بچهها با خندههای حالبههمزنی سالن را ترک میکنند. پشت شیشهی کثیفِ سالن منتظرم ماندهاند. به گوشهی دیگر سالن نگاه میکنم. مسؤول سالن در حالِ بیرون انداختنِ مرد نارنجیپوشیست که روی یکی از صندلیهای انتهایی سالن جوری خوابیده که به نظر میرسد صد سال میشود مرده است.
زمانه کیفرِ بیداد سخت خواهد داد
سزایِ رستمِ بد، روزِ مرگِ سهراب است
هوشنگ ابتهاج
عکس: علی فرجیان