اکنون که دارم این مطلب را مینویسم، ۳۰ روز است که سربازم! ۳۰ روز است که شبها ساعت ۲۱ میخوابم و صبحها ساعت ۵ با نورِ خیرهکنندهی چراغهای آسایشگاه بیدار میشوم. از سربازی نوشتن برای من کار خیلی راحتی نیست. شاید حتی سختترین کار باشد! این لغت را باید زندگی کرد. لمس کرد و چشید تا بفهمیم وقتی از سربازی حرف میزنیم، دقیقا از چه چیزی حرف میزنیم. نه اصلا! برجک را از ذهنتان بیاورید بیرون. روزهای سربازیمان هیچ سنخیتی با برجک و تنهایی و پامرغی و اینجور نوستالژیکها ندارد. نوستالژیهایی که همهی فامیل - بلا استثنا - آن را تجربه کردهاند و از نابهسامانیاش مینالند. اما «هنوز» به سراغمان نیامده. [که خب پس از گذشت چند هفته تنمان به تنش خورد!] راستی دقیقا نمیدانم از چه چیزِ سربازی و سرباز بودن بنویسم. اگر بخواهم خیلی روراست باشم و صحبتهای فلسفی و بنیادینِ این حوزه را مطرح نکنم، احتمال میدهم ادامهی خدمتم را باید در یکی از جزایرِ سهگانهی خلیج فارس بگذرانم! اگر هم بخواهم خیلی اوکی فیلینگ بنویسم و از خوبیها و خصایص نیکش بگویم خب الکی حرف مفت زدهام! تنها چیزی که الان - یعنی حالا که روی طبقهی دومِ تختِ فلزی آسایشگاه نشستهام و آنکاردِ تختم را تصحیح میکنم و منتظرم تا زمانِ شامگاه فرا برسد - میدانم این است که من؛ افسر وظیفه با کد ۲۴ از گروهان ۳، قرار است چند هفته دیگر این شهرِ نمدارِ خیس را ترک کرده و به جایی بروم که نمیدانم کجاست.
۱ اسفند ۹۷ - بابل، مازندران
بعدن نوشت: این مطلب رو از سررسیدی که با خودم برده بودم آموزشی برداشتم. خاطرات روزانهی ۵۷ روز آموزشی توش ثبت شده و توی این فکرم که کمکم منتشرشون کنم. شاید به مرور و توی وبلاگ و کانال و شاید یکجا و در قالب فایل PDF