آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کامل غلامی» ثبت شده است

فوتبال در مستطیل سبز یا کُره‌ی خاکی

این توپ گُله!

 

چرا داورها همیشه علیهِ تیم ما سوت می‌زنند؟ آیا این موضوع ربطی به بقیه‌ی بد بیاری‌هایمان در زندگی ندارد؟

داستان‌های غم‌دار و خوشحال‌کننده‌ی فوتبالی، به هیچ دردی هم اگر نخورند، یادمان می‌آورند که بازی هم می‌تواند اندازه‌ی تمام فلسفه‌ها و مکتب‌های واقعی و من‌درآوردیِ جهان، راهی باشد برای رستگاری. فلسفه‌ای که اثبات می‌کند نیچه اگر امروز زنده بود، طرفدار آرسنال می‌شد! اصلا چرا باید فوتبال اینقدر جذاب باشد؟ اصلا آیا این بازی برای همه جذاب است؟ آیا فوتبال توان این را دارد تا جامعه را اصلاح کند؟

جامعه شناسی ورزشی، حوزه‌ی نوپیدایی است که پیشینه‌ای حدودا ۲۵ ساله دارد و به بررسی کارکرد ورزش در جوامع و فرهنگ‌های گوناگون می‌پردازد. بله دقیقا. فوتبال شبیه یک پدیده‌ی اجتماعی است و در فوتبال، زمینه‌ی گسترده‌ای برای فعالیت شاخه‌های مختلف علوم اجتماعی و انسانی وجود دارد. «محمدرضا مهرآیین» استاد دانشگاه و نویسنده‌ی کتاب «جامعه‌شناسی ورزش» درباره‌ی ابعاد جامعه‌شناسی ورزش معتقد است که بحث‌های مادی و سوداگری در فوتبال به این زمینه لطمه زده، هرچند جامعه‌ی مدرن با خود ارزش‌های مدرن می‌آورد؛ فوتبال ورزشی است که به فرآیند «مدرنیسم» چسبیده و نمی‌توان آن را از دنیای مدرن جدا کرد. امروزه برخی از آمارها نشان می‌دهند در دنیا نزدیک به 600 تا 700 میلیون نفر از فوتبال نان می‌خورند و این یعنی فوتبال صرفا یک ورزش نیست. «بیژن عبدالکریمی» مدرس و پژوهشگر فلسفه نیز اظهار می‌دارد که فوتبال چیزی را محقق کرده است که «فرگه» و «راسل» و اصحاب «حلقه وین» و بسیاری از «فیلسوفان تحلیلی» سودای تحقق آن را داشته‌اند.

 

بچه‌مدرسه‌ای‌های فوتبالی

برای اینکه بدانیم فوتبال دقیقا چه می‌کند سری به داستانِ تیمی می‌زنیم که این روزها سرخط اصلیِ خبرهای ورزشی ایران و آسیا شده: پرسپولیس! علی نعیمی «روزنامه‌نگار» اعلام می‌کند برانکو زمانی که پرسپولیس را تحویل گرفت گفت من تیم به این بی‌ادبی ندیدم! تعداد زیادی پسربچه شلخته و بی‌ادب که فوتبال هم بلد نبودند، پیراهن تیم را به آسانی به‌دست آورده بودند. روز بازی ذوب‌آهن، از بی‌نتیجگی کار با محسن مسلمان گفته شد. از همه حیله‌هایی که بلد بودند اما به مسلمان اثر نکرده. آنها عقیده داشتند جای این بازیکن در پرسپولیس نیست. اما از نخستین تکل دربی، همه چیز تغییر کرد؛ زمانی که او ارزش جنگ را به ما یادآوری کرد. همین جا مکث می‌کنم. «جنگ»! نسبتش با فوتبال را می‌سنجم. فکر می‌کنم و سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم. فوتبال، جنگ است. فوتبال مرز است. فوتبال جامعه‌ایست که می‌جنگد. و حالا راحتتر می‌توان گفت که فوتبال یک ورزشِ صرف نیست. آدم‌سازی می‌کند. بی‌ادب را تربیت می‌کند تا جوری در دربی بازی کنند که دقیقا متوجه شویم از چه حرف می‌زنیم. از بچه مدرسه‌ای‌هایی که تصمیم گرفتند مرد باشند.

 

زندگی به‌مثابه پنالتی

آندره اسپایسر، استاد دانشکده تجارت دانشگاه لندن، در مقاله‌ای در روزنامه گاردین با عنوان «رازی که در گرفتن پنالتی در جام جهانی وجود دارد»، به شباهت تصمیم‌های دشوار زندگی با فوتبال پرداخته است.

داور در سوت خود می‌دمد، دروازه‌بانی که باید پنالتی بگیرد، کش‌و‌قوسی به تن خود می‌دهد و طرفداران تشویقش می‌کنند. تجزیه و تحلیل 286 مورد پنالتی نشان می‌دهد اکثر دروازه‌بان‌ها ترجیح می‌دهند به‌جای ماندن در مرکز، به سمت چپ یا راست بپرند. 39.2 درصد از شوت‌ها در پنالتی به وسط، 32.1 درصد به سمت چپ و 28.7 درصد به سمت راست است. پس چرا دروازه‌بانان پرش می‌کنند؟ به گفته کارشناسان، پاسخ در «سوگیری کنش» است؛ یعنی تمایل ما به اقدام، حتی زمانی که هیچ‌کاری‌نکردن بهتر است. یکی از دلایل اینکه به اقدام علاقه‌مندیم، این است که نمی‌خواهیم پشیمان شویم. دروازه‌بانان می‌دانند اگر هیچ‌کاری نکنند و گل بخورند، احساس بدتری خواهند داشت تا اینکه تلاش کنند و اشتباه کنند. دلیل دیگری که ما اغلب اقدام می‌کنیم و می‌پریم، این است که برای آن پاداش می‌گیریم. طرفداران تیم فکر می‌کنند که اگر دروازه‌بان به چپ بپرد و توپ به راست حرکت کند، صرفا بدشانسی بوده است، اما اگر دروازه‌بان در مرکز بماند و توپ به سمت چپ برود، احتمالا طرفداران او را به‌خاطر تنبلی سرزنش خواهند کرد. حتی در مورد مراقبت‌های بهداشتی نیز قضاوت می‌کنیم و به‌طور‌کلی پزشکانی را ترجیح می‌دهیم که بیشتر نسخه بنویسند، حتی اگر درمانشان وضع سلامت ما را بدتر کند.  برای تصمیم‌‌گیری خوب باید مراقب سوگیری کنش باشیم. راز موفقیت اغلب این است که حداقل برای مدتی هیچ‌ کاری انجام ندهیم. همین امر برای سرمایه‌گذاران صادق است. سرمایه‌گذاران زن نسبت به همتایان مردشان بهتر عمل می‌کنند، چون کمتر معامله می‌کنند. یک عامل موفقیت «کازیمو دی مدیچی» در فلورانس دوران رنسانس همین توانایی خودداری از اقدام در مقابل دشمنانش بود. وقتی این مقاله را که در روزنامه شرق چاپ شده خواندم، بیشتر و بیشتر به این فلسفه ایمان آوردم. فوتبال مکتبی که شاید توسط جامعه شناسان و فیلسوفان طراحی نشده باشد اما هیچ کس نخواهد توانست تشابهاتش را انکار کند و نسبت بدان، بی توجه باشد.

فوتبال چیزی ورایِ جامعه نیست، آنجا که می‌بینم پویول، کاپ قهرمانی بارسلون را پیش از همه به یکی از سیاه‌پوستان هم‌تیمی‌اش می‌دهد تا رنگ‌بندی‌های نژادپرستانه را کنار بزند. وقتی می‌بینیم اولیور کانِ مغرور - او که گوش رقبا را می‌پیچاند، پرچم کرنر را از جا در می‌آورد و با یک دست توپ‌ها را از دروازه بیرون می‌کشید، چطور در شب جشن مونیخی‌ها به خاطر پنالتی‌ای که او گرفته از جشن کناره می‌گیرد و به بالای سر کانیزارس می‌آید تا به دروازه‌بان حریف دلداری دهد. آنجا که می‌بینیم آ اس رم در واکنش به سانسور لوگوی پر از تاریخش با بزرگ‌منشی صفحه توییتر فارسی خود را راه‌اندازی می‌کند یادمان می‌آید که نباید جواب هر بی‌احترامی را با تحقیر و توهین بدهیم. می‌بینیم و بارها به خودمان می‌گوییم که فوتبال چیزی‌ست فراتر از یک ورزش. فراتر از یک هواداری و حتی فراتر از یک مکتب.

 

من پائولو دیبالا هستم، 10 ساله از ایران

حال اینهمه گفتیم تا داستان را با سوژه‌ای ایرانی به پایان برسانیم. یک کودک ده ساله‌ی ایرانی که با ویدیویی تماشایی در دنیا شهرت پیدا کرد. طبق گزارش «ورزش سه» در تاریخ ۱۱ آبان، صفحه ۴۳۳، یکی از صفحات مجازی مشهور در دنیا که به انتشار ویدیوهای جذاب و خاص فوتبالی می‌پردازد، یک ویدیو از کودکی ایرانی منتشر و او را حسابی در دنیا معروف کرد. در این ویدیو امیرمحمد علامه، پسربچه ۱۰ ساله اهل دهدشت که لباس شماره ۱۰ یوونتوس و پائولو دیبالا را به تن دارد، به توپ پلاستیکی آبی‌رنگ ضربه‌ای می‌زند و آن را از داخل یک پنجره کوچک عبور می‌دهد. امیرمحمد بعد از اینکه توپ را به هدف می‌زند، به سمت دوربین – که پسرخاله‌اش پشتش بود - برمی‌گردد و خوشحالی مشهور پائولو دیبالا (دیبالا ماسک) را انجام می‌دهد. سرانجام اتفاقی که انتظارش می‌رفت، رخ داد. دیبالا فیلم را دید، لایک کرد و در اینستاگرام شخصی‌اش آن را منتشر کرد و از دنبال کننده‌هایش خواست که در صورت آشنایی با این کودک، او را معرفی کنند. امیرمحمد حالا یک پسربچه‌ی فوتبال‌دوستِ عادی نبود! او که به گفته خودش، چهار بار سعی کرد تا توپ را به حفره کوچک وارد کند اما نتوانست، درپنجمین تلاش، جهانی شد. عیسی عظیمی «روزنامه نگار و نویسنده» در این خصوص می‌نویسد: ولی ماجرای امیرمحمد علامه، در لایه‌های عمیق‌ترش می‌بردمان به جایی که ایمان بیاوریم نسبتِ فوتبال و جهان امروز، چیزی ورای دل‌مشغولی صرف است. آن‌چه که دنیای امیرمحمد را با تمام هیجان‌ها و سرخوشی و کوچکی و کودکی و اختصار محتملش، با جهان ستاره‌ای مثل پائولو دیبالا، در تورین پیوند می‌زند، «اصالت بازی» است.

اینستاگرام امیرمحمد، پس از آن که پیج ۲۳ میلیونی دیبالا لایک و معرفی‌اش کرد، همین‌طور دارد فالوئر می‌گیرد. سرانجامِ این داستان اما هرچه باشد، آن‌قدر مهم نیست که رسیدن هر کودک/انسانی به این حرف که علاقه - علاقه‌ی خالص - به هر چه، از جمله به بازی و به فوتبال، اگر نجات هم ندهد و اگر سرنوشت آدمی را عوض نکند، از رنجِ بودن می‌کاهد.

 

 

 

منابع:

www.irna.ir

روزنامه شرق

www.tarafdari.com

Varzesh3.com

 

چاپ شده در شماره 102 نشریه درددل «علوم پزشکی تبریز»

عکس رو آقاگل برام فرستاد و گفت: لا‌به‌لای تور دروازۀ ورزشگاه وطنی قائم‌شهر، وقتی دقیقاً روی نقطۀ پنالتی ایستاده باشی.نساجی برای من قشنگترین تیم باشگاهی توی ایرانه. به خاطر تماشاگرایی که داره و برای ورزشگاهی که داره. برای اون شعار خوشگلشون که میگه نساجی ای امید شهر خسته. برای محمد و دوستش که فوق‌العاده‌ترین هوادارای فوتبالی‌ای هستن که می‌شناسم.

 

۲ نظر ۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۰۱
کامل غلامی





برایم همیشه سوال بوده که چرا برای برخی چیزها اهمیت قائل می‌شویم که در رتبه‌بندی، حتی حائز نصفِ + ۱  آرا هم نمی‌شوند و برخی چیزهای مهم را از موهای زائدمان کم‌اهمیت‌تر می‌پنداریم! نمی‌خواهم از این نقدهای بی‌سروته بنویسم و بگویم کشور بد است، دولت بد است، فلانی و بهمانی بد هستند و تهش هم هیچ. نمی‌خواهم بدون اینکه راهکار و نظری موثر ارائه دهم حرفِ مفت بزنم! اما در برخی موارد شاهد اتفاقاتی هستیم که بعد از شنیدنش باید بزنی روی پیشانی‌ات و از خودت بلندبلند بپرسی «واقعن خدایی؟!» و بعد تازه باورت هم نشود تا زمانی‌که کانال‌های تلگرامیِ بالای فلان‌قدر کیلوکا ممبر! بدان بپردازند و آن وقت محکم‌تر بزنی روی پیشانی و دیگر حتی فرصت گفتن «واقعن خدایی؟!» را هم به خودت ندهی و سریع بروی یک قبر بخری و طبق فتوایِ آن آقازاده بمیری!

خبری که در این هفته طاقچه بالایِ عمومِ خبرگزاری‌ها را از آنِ خود کرد و باعث تعجبمان در این دنیای عمیقا متعجب شد به یک عدد مربوط می‌شد: ۷! افسانه‌های قدیمی می‌گویند ۷ عددی مقدس است و در این روز اتفاقات خوبی می‌افتد. اما هیچ افسانه‌ای در هیچ یک از کتاب‌های رسمی و غیررسمی عنوان نکرده که زور زدن برای زاییده شدن در فلان روز موهبت بزرگ و اتفاق خارق‌العاده‌ای‌ست. اقداماتِ اخیرِ مادرانی که زور زدند تا بچه‌هایشان مراحل رشد و نموشان را تراکتوری طی کنند و در تاریخ ۹۷/۷/۷ زاییده شوند، از همان نامهم‌های مهم شده در این روزهاست.

مسلما اینکه در چه روز یا ساعتی به دنیا بیایم اتفاقی نیست که بتوان بدان استناد کرد برای آدمِ مهمی بودن. اینکه در کدام تاریخ یا شهر به دنیا می‌آییم با اینکه در کدام شهر و چگونه زندگی بکنیم کاملا متفاوت است. خیلی هم فرق دارد حقیقتا. عددی بودن و عددی دیدن و اتفاقا فخر ورزیدن به این موضوع سطحی‌نگریِ ساده‌باورانه‌ی تعجب‌برانگیزی‌ست که تهِ تهش بزرگ‌ترین کاری که می‌تواند بکند این است که تیترهای خبرگزاری‌ها را جذاب‌تر نشان بدهد. این موضوع آنقدر بدیهی‌ست که صحبت کردن راجع به آن شبیه زیره بردن به کرمان آن هم با شتر است. و شاید توجهی که پس از نوشتن در خصوص چنین موضوعاتی به آنها می‌شود اوضاع را خراب‌تر کند. اما یکی از دلایلی که خواستم در این خصوص بنویسم این بود که به آن مادران عزیزی که نتوانستند در ۹۷/۷/۷ فریضه‌ی مورد نظرشان را انجام بدهند اعلام کنم هنوز اتفاق مهمی نیفتاده.  ۹۸/۸/۸ نیز در راه است. سعی کنید با بستنِ ناف و جلوگیری از تغذیه‌ی صحیحِ دلبندِ لزجتان کاری کنید تا یکسال و یک‌ماه بعد [سالم] به دنیا بیاید!



 چاپ شده در شماره ۹۷ هفته‏‌نامه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی «درددل»



۱۶ مهر ۹۷ ، ۱۸:۱۰
کامل غلامی

نشسته بود لبِ حوض توی پارک آدامس می‌جویید که با خنده گفتیم «دیدی دلار چه ارزون شد کشید پایین؟» خواستیم از این در واردِ بحث شیم که سرِ صحبتو باز کرده باشیم باهاش. ولی سکوتِ وحشیانه‌ی بعدش که حاکم شد بینمون نشون داد توی انتخابِ راه اشتباه رفته بودیم. نه اینکه دلار پایین نیومده باشه و اوضاع کشور گل و بلبل نبوده باشه و پراید دیگه شاخِ کوچه‌مون نباشه‌ها! نه. ایناهم بود ولی بحثی که مهم بود اون بود که حواسش بهمون نبود. گفتیم بابا نگا کن پاییز اومده. برگا یکی یدونه دارن سکته میزنن میفتن رو دامنِ موزاییکا. خش‌خش میکنن عینِ دامن کاغذیِ ننه‌جون. توام بیا برگایِ رو موهاتو ول بده روی شونه‌های یخ زده‌ی از زمستون به یادگار مونده‌مون که خش‌خش سکته کنیم برات. می‌گفتیم حالا که هوا داره سرد می‌شه اون پالتو کت‌و‌کلفتاتو دربیار از تو کمد. که دنیامون دیگه تیره نباشه خب. بیا دنیامونو بکن شبیه این آسمون. آبی نیسانی. آکبند. با نیم‌نگاهی که می‌گفت «باز هم آبی، همان سیاهِ مایل به خاکستری‌ست» کیفشو برداشت و از بغلِ حوضِ توی پارک شروع کرد به رفتن «چه کنم؟ چه بگویم» تنمون اینارو با ایما اشاره بهش می‌رسوند ولی خب کفاف نمی‌داد حقیقتا. لب و دهنمون شده بود مثلِ تخته پاک‌کن‌های خیسِ اول مهر. فقط لک و لوک می‌کرد حرفای قبلی‌مونو. گفتیم سکوت کنیم تا بلکه‌ فرجی بشه توی دنیای عجیب و هولناکمون. گفتیم بشیم شبیه خودِ تخته سیاه. یه مدت اراجیف نبافیم وسط خش‌وخشِ پاییز. پس سکوت می‌کنیم. سکوت می‌کنیم به احترام همون کلاغه که غارغار نمی‌کنه و غمگینه. به احترام صدا. به احترامِ گابریل گارسیا مارکز. به احترام کتابدار بداخلاقِ کتابخوانی ملی. به احترامِ ماهیای خاکستریِ نیمه‌جون توی حوضِ پاکِ شهر «به احترام همه‌ی حروف‌چین‌های خسته‌ی این سال‌ها»



مطالبِ توی گیومه از  سیدعلی صالحی

.

.

.

.

۳ نظر ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۷:۱۹
کامل غلامی

.

.

دقیقا یک روز مانده بود به ماهِ مهر. شدیدا درگیرِ برنامه­ی دانشجویان جدیدالورود بودیم که داشت برای نخستین بار توی زیباکنار برگزار می­شد. از شارژ گوشی­ام که ساعت 9 صبح 35% بیشتر نبود باید متوجه می­شدم که روزِ عجیبا شلوغی خواهم داشت. تویِ گروه تلگرامیِ ترتیب داده شده که به یک روال ثابت برای شروع هر کاری تبدیل شده (برای شروعِ هر کاری؛ چه اکیپ رفتن به کوه باشد، چه تولد گرفتن و چه کادر اجرایی مراسم دانشجویان جدیدالورود و چه شب یلدا، نخستین اقدامی که باید انجام داد، ساختِ گروهی با اسم مشخص و اد کردن چند نفر از فعالینِ آن حوزه است) ، وظایف هر کس مشخص شده بود و داشتم برایشان توضیح میدادم که دقیقا چه کاری باید بکنند. تویِ اتاقِ گرد گرفته­ی خوابگاه که به دلیلیِ تعمیراتِ تابستانه (که به مهر متاستاز داده بود)  شبیه قبرستان­­های مسیحیان شده بود، راه می­رفتم و با Voice به بچه­ها توضیح می­دادم که ماجرا از چه قرار است. صدایم از فریاد زدنهای آن روز گرفته بود این موضوع نکته مثبتی برایم محسوب میشد. مسلما کسانی که من را پیش از این نمیشناختند با شنیدنِ چنین صدایِ خشن و نخراشیدهای کمی حواسشان را بیشتر جمع میکردند. خلاصه 6 - 7 موضوع مطرح و توضیحاتِ تفصیلی در خصوص هر کادر و برنامهاش ارائه شد. در طولِ همهی این صحبتها کنارِ تخت و به دیوارِ روبهروییام تکیه داده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. «ترمک» بود. بقیه جاها را نمیدانم ولی ما در دانشگاه علوم پزشکی گیلان به ترم پایینیهامان میگوییم «ترمک!». «کاف» در ترمک نشانهایست از تحبیب و نه تصغیر! تازه وارد اتاقم شده بود و قرار بود از این به بعد اینجا باشد. اما نمیدانست که یک هفته بیشتر قرار نیست اینجا باشم و دو سالِ آیندهی عمرم را به جایِ خوابگاه دانشگاه باید در خوابگاهِ پادگان بگذرانم. خوب بود که این را نمیدانست چون همین اولِ کار پررو میشد. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بلند شدم تا کمی وسایلم را جمع و جور کنم، بدون هیچ مقدمهای گفت «داداش شما تمیزین دیگه؟!» برق از سرم پرید یکهو. یعنی چی که شما تمیزین دیگه؟ نه کثیفیم! لبخندِ مسخرهای زدم و به چشمانِ پر از سوالش نگاه کردم و گفتم «دمت گرم دیگه!». دستپاچه شد و شبیهِ کسانی که خرابکاریای کرده باشند و بخواهند خرابکاریشان را جبران کنند گفت «نه نه. منظورم اینه که شما اینجا سیگار اینا که نمیکشین؟» به نظر میرسید دنبال یکسری جملات میگشت تا گندِ بالا آورده را جمع و جور کند: «آخه میدونی چیه؟ من آسم دارم. خواستم مطمئن شم که اینجا مشکلی برام پیش نمیاد» هدفش چیز بدی نبود ولی نوع بیانش جوری بود که اگر خسته نبودم و کمی حال داشتم ممکن بود جوابِ دندانشکنی بهش بدهم. گلویم میسوخت. آب دهانم را قورت دادم و با همان لبخند مسخره گفتم «نه من سیگار نمیکشم. دو نفری هم که اینجا هستن سیگار نمیکشن.» خیالش راحت شده بود اما فکر میکنم نمیدانست هوایِ مرطوبِ شرجیِ گیلان برای کسانی که با این آب و هوا خو نگرفتهاند از هر سیگارِ بدونِ فیلتری هم عذابآورتر است.

.

.

.

رایمون نوشت: عکس خوابگاه بوستان است | رشت

.

.

.

.

.

رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»

.

.

.



وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

۶ نظر ۰۶ مهر ۹۷ ، ۰۸:۵۴
کامل غلامی

از «آی لاو یو امام رضا» تا «من روانی حسینم»؛ نقدی بر نوحهخوانیِ مداحان

روی سکویی که با پارچه­های سرتاپا سیاه پوشیده شده، ایستاده است. لباسی کاملا مشکی به تن دارد. حرکات پرجنب و جوشش در نورِ کم و فضای غم­انگیزِ هیئت گم شده. شالی به دور گردنش انداخته و درحالی­که زاویه دوربین پرده­ی «محب الحسین» را نشانه ­گرفته ­است از بلندگوها صدای «دلم با تو هماهنگه / بی عشقِ تو کارم لنگه»! پخش می­شود. این کنسرت را زیر صدایِ عجیبِ «سین سین سین سین» همراهی می­کند ...

 

فالش نخوان مداح!

«سلامِ من به تو یارِ قدیمی! منم همون هوادارِ قدیمی!» ترانه­ای که خیلی ناگهانی به گوشم خورد. در شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم. این ترانه توی کازینو پخش نمی­شد. این ترانه توسط خانمِ خواننده­ی به اصطلاح لس­آنجلسی توی مجلسِ رقص خوانده نمی­شد.­ حتی این ترانه را شبکه­های ماهواره­ای نیز پخش نمی­کردند. این ترانه در مراسمِ سوگواریِ امام حسین و توسط مداحِ معروفِ عاشقِ محرم خوانده می­شد.

اگر «مداحی لس­آنجلسی» را توی گوگل سرچ کنیم با صفحه­های گوناگونی مواجه می­شویم. به گزارش خبرآنلاین این سبک جدید موسیقایی در نوحه‌ها با ورود سبک شور به مداحی‌ها باب شد و نه تنها فروکش نکرد و جلویش گرفته نشد، بلکه پس از استقبال شدید جوانان در هیئت­ها و بلند­گوی ماشین­هاشان توسط مداحان دیگر نیز مورد استفاده و بهره­برداری قرار گرفت. سیدمحمدجواد ذاکر مخترع! این سبک نوحه‌خوانی بود که با وجودِ مخالفت برخی از روحانیون و شخصیت‌های مذهبی این مسیر را ادامه داد تا راه به سمتی رود که در ادامه بدان می­پردازیم. ذاکر نخستین مداحی بود که واژه «سگ» را در مداحی‌هایش وارد کرد؛ همان­جا که می­خواند: «منم سگ کوی حسین / دیوانه روی حسین / کشته مرا کشته مرا / تیغ دو ابروی حسین ... »

 اگر بخواهیم نمونه­هایی از این اشعار نامناسب و گاهی مبتذل را عنوان کنیم به مطالبی بر می­خوریم که واضحا تعجب برانگیزند. ملودی یا الفاظی که شورانگیزند ولی در بسیاری موارد مبتذل بیان می­شوند، صرفا برای جلب مخاطب. گذشته از سیاسی شدن برخی از نوحه‌ها و حتی توهین به برخی شخصیت‌های سیاسی از منابر روضه‌خوانی، محتوای اشعار نوحه‌ها نیز به اشعار و آثار مصرفی و کوچه بازاری بدل شده­اند. استفاده و یا بهتر بگوییم سوء استفاده از یک جریانِ معروف یا محبوب در جامعه و مورد استفاده قرار دادنِ آن و یا جلب توجه از طریق تکه­کلام­های موجود در سریال­ها و موسیقی­های پاپ و راک به سنتی جدید در محافل عزاداری تبدیل شده­است. سنتی که ظاهرا هدفی برایِ انتقال درستِ نهضت عاشورا ندارند و اصلا قیامِ حسین (ع) را نمی­شناسند. به سه مورد از نمونههایِ سخیف این مداحیها توجه کنید:

-         ورود به جنت ممنوع / اینجی کلش واس ماس! (استفاده از تکه کلام جواد رضویان در سریال در حاشیه)

-         نوارِ مغز سرم در محضر دکترا خط­خطی و قاطی بود / طبیب توی مطب متحیر صدا زد این چه نوار مغزی بود  

-          (انگلیسی) آی لاو ­یو امام رضا یا مولا ­/­ وری کورنر آو مای هارت سیز یا امام رضا / مای لاو مای مستر سیز یا امام رضا

مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید!

ابدا هدف تصدیق یا ردِ خوانندگانِ (به اصطلاح) لس­آنجلسی نیست. هر انسانی علایق و عقایدِ شخصی خاص خودش را دارد و نمی­توان گفت که داشتنِ فلان مسئولیت و یا مقامِ خاص باید مانع بروز برخی علایق باشد. برای مثال­، غلامرضا کویتی‌پور، در مصاحبه با افکار­نیوز به علاقه‌اش به داریوش اقبالی اشاره کرد. او این‌طور توضیح داد: «من با صدای داریوش بزرگ شده‌ام و همچنان هم با صدای او نفس می‌گیرم.» پر واضح است اینکه فلان مداح در خلوت خود چه می­گوید و چه گوش می­دهد و چه می­کند هیچ ارتباطی با ما ندارد، اما کسانی­که به عنوان دوست­دار اهل بیت و با اسمِ نوکر امام حسین بودن، مردم را به پیروی از راه او دعوت می­کنند، حق ندارند کاری خلافِ عقاید او انجام دهند. سوء­استفاده از منبر حسین ­(ع) و تبلیغِ غیر از حسین ­(ع) چیزی جز خیانت نیست. اگر علاقه و هدف­تان خوانندگی و شور است مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید و کنسرت برگزار کنید!

کج­روی برای چه؟ تا کجا؟

مسیری که انتخاب کرده­ایم خیلی کج است. مسیری که به جایِ تشویق و ترغیب شاعرانِ جوان به سرایش شعرها و ترانه­های شایسته و در­خور، به سمتی رفته که توسط همه شخصیت­های مذهبی از آن منع شده بود. چرا این سبک و این حرکت در مذهبی­ترین زمان (شهادت­ها و به خصوص ماه محرم)  و مکان (هیئت­ها)  در کشورمان رشد می­کند و پروار می­شود؟ درحالی­که در برنامه­های مختلفِ مذهبی­مان در مسجد و پایِ منبر، بارها توی گوشمان، مبتذل خوانده شده­اند و از شنیدن و به سمتشان رفتن منع شده­ایم. نکته مهمی که باید در خصوصش تأمل کرد این است که چرا چنین سوژه­هایی توسط مردم مورد حمایت قرار میگیرند. آیا ناتوانیِ مجالسِ سنتیِ روضه در جلب توجه مخاطب عامل این ابتذال نیست؟ آیا نداشتنِ یک استاندارد و حتی مجوز برای برپایی چنین برنامه­هایی باعث هرج و مرج و به انحراف کشیدنش نشده؟ در کشوری که برایِ دریافت مجوز یک آهنگ ساده­ی پاپ باید از هفت خان گذشت، ظهور و بروز بی­رویه­ی چنین خوانندگانِ مذهبی­ای (و نه مداح اهل بیت) چه توجیهی می­تواند داشته باشد؟ آیا وقت آن نرسیده که بیش از این به دین و معصومان خود توهین نکنیم و آنان را وسیله­ی رسیدن به اهداف خود قرار ندهیم؟ آیا وقت آن نرسیده به «شور با شعور» به معنای واقعی، جامه عمل بپوشانیم و به جای الفاظِ نامفهومِ و جوگیرمآبانه­ی مد شده، پیام درست را منتقل کنیم؟ همانطور که مقام معظم رهبری در سخنرانی  ۲۰ آبان سال ۹۲ در این‌باره گفتند: «چقدر خوب است که در این نوحه‌خوانی‌ها مضامین اسلامی گنجانده شود. یک وقتی هست که سینه می‌زنند و صدبار با تعبیرات مختلف می‌گویند «حسین وای». این هیچ فایده­ای ندارد. انسان هیچ چیزی از «حسین وای» یاد نمی‌گیرد»

.

.

.

.

چاپ شده در ویژه نامه ماه محرم نشریه ماسو | دانلود ویژه نامه

.

.

.

.

۴ نظر ۲۸ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۴
کامل غلامی

سینهام را سپر کردم و با صدایِ بلند شروع کردم به صحبت کردن: «اگه دو جلد کتاب میخوندین میدونستین چی میگم. اگه تاریخ خونده بودین میفهمیدین منظورم از این حرفا چیه. که این انگلیسیهای پدر سگ چه جوری شماها رو انداختن توی خُمره و سرشو با دستمال یزدی پلمپ کردن.» میدانستم که هیچ کدامشان تاریخ نخواندهاند. میدانستم برای کسانی که کتاب نمیخوانند چطور باید حرف زد که به عنوان یک باسوادِ کتابخوان، موجه جلوه کنم. هر بحثی که پیش میآمد یا هرجا که توی بحث به تنگنا میرسیدم پناه میبردم به تاریخ و ادبیاتی که همهاش خلاصه میشد به لیستِ تویِ کیف پولم. اسمِ چند نویسنده و چندتا از کتابهایش را لیست کرده بودم یک سمتِ برگه. اسمِ چند پادشاه و چندتا وکیل و وزیر  را هم سمتِ دیگرش. هر جا که میدیدم بحث دارد از دستم خارج میشود. شروع میکردم به سخن راندن: «شما اصلا مشروطه خوندین؟ که اگه میخوندین اصلا اینجوری صحبت نمیکردین. شماها چن نفرتون نیچه خونده؟ چن نفرتون میدونه هایدگر کیه؟ که خب وقتی اینارو نمیشناسین چجوری از جامعه و قانون حرف میزنین؟» بدون اینکه ذرهای توضیح بدهم یا کتابِ خاصی را علم کنم سعی میکردم ندانستنهایشان را جوری برجسته کنم که توان بحث نداشته باشند. جوری تحقیر شوند که دیگر جرات و جسارت صحبت کردن را نداشته باشند. تازه یاد گرفته بودم چطور میشود از نقاطِ ضعفِ دیگران درست استفاده کرد، اصلا هم برایم مهم نبود که خودم هم بدجور مبتلا به آن نقطه ضعف بودم.

۵ نظر ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۰۸
کامل غلامی

 

میخواهم به تو فکر کنم. تا منتشر شوی در من. شبیه لختههای خون رویِ چاقویِ کندِ قاتلها. شبیهِ ویروسهای هپاتیت در تنِ نحیفِ افریقاییها. شبیهِ جنگ در خاورمیانه. میخواهم به تو فکر کنم. تا شعر شوی. تا دکمههای پیراهنت را باز کنی و کلمه باشد که بیرون بریزد از تنت. میخواهم به تو فکر کنم. نه مثلِ همه. نه مثلِ همیشه. خیلی عجیبتر. خیلی تازهتر. شبیهِ رقصِ دخترانِ ابوریجینال1 روی تکههای یخ. میخواهم عجیب به تو فکر کنم. حتی اگر مثلِ فرارِ سربازهایِ سوری غیرقانونی باشد. که سرپیچی ساده میشود وقتی قانون به سلیقهات نیست. به تو فکر کنم تا یخ بزنم در تنِ آتشینت. تو پُری از تناقض. و من پُرم از تو. شبیهِ کارخانهای که تفنگِ دوربیندار را در کنارِ جلیقهی ضد گلوله میفروشد. باید به فکرِ منفعت بود. شبیهِ تلویزیون که وقتی دخترانِ هزاره2 خودشان را از کوه پرت میکنند، تبلیغِ کرمِ ضدِ خارش پخش میکند. که وقتی بویِ اشکهای کارگری را استشمام میکند، از صادرات پستهی خندان خبر میدهد. باید همیشه به فکر منفعت بود و بیرحم. و من همین را میخواهم. میخواهم بیشتر به تو فکر کنم.

.

.

.

1. ابوریجینال: ساکنان بومی استرالیا که قدمتی 50هزار ساله دارند. بعد از تصرف استرالیا توسط انگلیس، بیش از 80 درصد جمعیتشان قتل عام شدند. این نسل به «نسل ربوده شده» شهرت دارند.

2. دختران هزاره: قتل عامِ اقلیت هزاره توسط «عبدالرحمن». چهل دخترِ هزاره که اسیر بودند و راهی جز اسارت و تن دادن به شهوترانیهایِ امیرِ افغان نداشتند، به شکلی متحد خود را از کوه به پایین پرت کردند. کوهی که بعدها به «چهل دختر» معروف شد.

+ عکاس را نمیدانم.

.

.

.

.

۳ نظر ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۱۷
کامل غلامی

و خداوند خلق کرد انسانها را از خاک. و خداوند خلق کرد تو را از باد. و گفت نفسهات را عمیقتر بکش، ای دمِ مسیحایی. ای که خندههات نور است و تنت درختِ بارورِ سیب. که خوشه خوشه گندم است موهایِ پاشیده شده روی شانههای آبی رنگت. تو که صدایت مشروب است و چشمهات سرکه. ای که لبخندهات قرآن. و آنان چه میدانند اعجاز چیست. گفت بخوان که آدم خوبی نمیشوم بی تو. که مبعوث نمیشود کسی جز تو. که حرا دیگر تاریک نیست. و ما ادراکَ سیاهیِ چشمهات. که تو خود پیغامبری و  من به تو مومن. حتی اگر گردوهایِ کالِ سینههات را ندیده باشم. که حتی اگر ملائکِ بسیاری سینههاشان را باز کرده باشند. عطرت ایمان است. دستانت طنابِ رسیدن است به رسوایی. و چه خوب شیرین است رسوایی. شبیهِ طعمِ درختِ تاک. و سوگند به انگور. که شرابِ نابِ نشئگیهایِ عروج است به آسمانِ لاغرِ گردنت. آنجا که ملائکِ روسپیای که دوست داشتند باکره باشند، مریم را آبستن میبینند. و چه خوب زمانیست آنگاه که عیسی را پیش از آنکه سخنی بگوید در نطفه خفه میکنی. بر گردنم بیاویز ای خلق شده از باد. حالا که هیچکس نمیداند آویختن چیست.

.

.

.

.

+ عکاس را نمیدانم

.

.

.

۶ نظر ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۴۱
کامل غلامی

 

کلا ترجیح مىدادم زیاد در خصوص «ادبیات» صحبت نکنم. اینکه کى شاعر خوبىست یا کى خیلى بد مىنویسد یا اینکه کى مزخرف مىنویسد حتى. اوایل اینطور نبودم حقیقتش. مقابله مىکردم. وقتى چیزى میخواندم که به اسم شعر بیرونش داده بودند و مطابق با آموختههایم (به عنوانِ شعر) نبود، جلویش مىایستادم و از خالقش انتظار پاسخگویى داشتم. و خب خیلى وقتها هیچ پاسخى به پرسشهایم داده نمىشد و خیلى وقتها خودم بودم که لبپَر مىشدم و پرم مىسوخت. نه به این دلیل که سوادِ ادبیاتى نداشتم یا اینجور چیزها. بلکه به این خاطر که ممبرهاى کمترى نسبت به طرفِ مقابلم داشتم. بله! ممبر یا عضو که این تازگى نامش شده «مشترک». که به شکلى کاملا ساختارمند و البته خیلى عجیب؛ واقعیتها را در نطفه خفه مىکند.
خیلى بار نقد کردم. چه توى وبلاگ چه توى جلسات شعرخوانى دانشکده و چه در گروههاى تلگرامى. گفتم اینها که شما مىنویسید شعر نیستند. اینها داستانهایىست که مادر براى برادر کوچکترم مىنوشت تا به معلم انشایش تحویل بدهد. البته یکخورده اینتر بیشتر دارد. ولى خب همیشه متهم میشدم به «حسود بودن»، به «چشمِ دیدنِ پیشرفتِ بقیه را نداشتن» به «بىسواد بودن». هرچند نمىدانم شاعرى که کتابهایش توسط انتشارات کودک و نوجوان و به عنوان شعر چاپ مىشود چه حسودىاى دارد. نمىدانم چه حسودىاى دارد برگزیده شدن در جشنوارهاى که داورهایش میکروسلبریتیهایىِ متنِادبىنویسِ اینستاگرامىاند که تازگىها گندش در آمده دزدى هم مىکنند. نمى دانم چرا سواد - که یک امرِ کیفىست - را با مخاطب یا فالوئر - که یک متغیرِ کمىست - مىسنجیم. البته حالا امیدوارم سوار بر موجِ مزخرفی نشده باشم که این مدت علیهِ یکی از همان جشنواره برگزارکنندههای اینستاگرامی راه افتاده. اصلا دوست ندارم اینطور باشد؛ هرچند دوست داشتن یا نداشتنم تاثیر مثبتی بر قضاوت شدن نخواهد گذاشت. اینها حرفهایی بود که از حدود سه سال قبل توی گلویم جمع شده بود و داشت عفونی میشد. روزهایی که یکهو مطالبم از کانالهای همان سلبریتیهای ادبیاتی پاک شد و دیگر متنی ازم منتشر نشد، صرفا به این دلیل که نقد شده بودند. که مطمئنم اگر اسم یکیشان را بیاورم باز همان فالوئرها و ممبرها و مشترکها بهم هجوم میآورند و ماتحتم را نشانه میگیرند که «نه خیلی هم خوبه. تویِ بدبخت حسودی نمیتونی پیشرفتش رو ببینی. اگه نبود که 100وخوردهایK فالوئر نداشت.» غمگینم که همان فالوئرها حافظه خوبی ندارند. که یادشان میرود روز به روز و شب به شب. که آلزایمر برای فالوئری که ملاکِ واقع گراییاش عددِ روی پیج است، اصلا چیز خوبی نیست.

.

.

.

.

۶ نظر ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۱
کامل غلامی

گرم میشوم. داغِ داغ. شبیهِ اگزوزِ خاورهایی که تنههای درخت را از جنگل قاچاق میکنند. داغ شبیهِ سقفِ فلزیِ دکهی کبابیِ پشت شهرداری. شبیه همان لحظه که وسطِ سالنِ تاریکِ سینما دستانت را گرفته بودم و نبضت را حس میکردم. گرم میشوم توی این اتاقکِ سردِ یخ بسته که میخواهد سلول به سلول، تنم را منجمد کند. گرم میکندم دستانت که با هر بار گرفتنش خونم به جوش میآید. درِ اتاق را باز میکنم تا سرمایِ دیوارهاش را به دیگران هدیه کند. داغِ داغ میشوم. به نقطهی جوش میرسم که تبخیر شوم در تو. دستانت را بگیرم تا یادم برود بیماریات. که برایم اصلا اهمیت نداشته باشد که بیماریات مسریست. لابهلایِ چروک خوردگیِ دستانت به گونههایت فکر میکنم. به چروکِ گوشه چشمت. به موهای تل نداشتهات. فکر میکنم تا گرم شوم در این خاطرات یخزده. تا عطرت فرو برود در استخوانهایم. تا رگبهرگ بیمارترم کند این خاطراتِ مسری. که داغ شوم. داغ شبیهِ آش خوردنهایمان توی پارک شهر. شبیهِ داغیِ نیمکتِ فلزیاش. دستانت را که میگیرم گرم میشوم. به جوش میآیم و تبخیر میشوم. و اصلا برایم مهم نیست که تو رویِ تختِ بیمارستان افتادهای و زجر میکشی یا رویِ مبل خانه نشستهای و هندوانه میخوری. اصلا برایم مهم نیست که بیماریات مسری ست یا خندههایت.

.

.

عکس: Melissa Sloan

.

.

.

.

۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۱:۵۹
کامل غلامی