آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۴۰ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | یادداشت» ثبت شده است

 

بابا

 

 

هنوزم که هنوزِ مخلصِ زیرپیرهنیاى عرق کرده‌ى بعد از کار کردنتونیم. مخلصِ دستاى زمختِ سیاه شده‌تون زیر نورِ آفتابِ تیرماه که داشتین برامون دروازه فوتبال درست می‌کردین. محوِ چشماى خاکستری‌تون که خیره شده‌بودن به اخبار شبکه‌ یک و حواسشون به قیمت دلار و خرجاىِ زندگى بود. حالا که تیغ‌هاى توى روشویى زودتر از قبل تموم می‌شن و توى ریش داشتن داریم باهاتون مسابقه می‌دیم خواستیم بگیم اینا همه‌ش درس پس دادنامونه پیشتون. حالا که موهاى سفید دارن رژه میرن روى صورتتون و حرصمون میدن خواستیم بگیم که به دل نگیرین هارتوپورت کردنامونو. به دل نگیرین که هنوزم یه دردیم براتون روى درداىِ دیگه. که هنوزم یادمون مونده از وقتیکه جوراباى پامون به یه شماره بودن رسیدن و شما جوراب کهنه هارو می‌پوشیدین تا تازه ها برسه به ما. یادمون مونده موتورسواریاى بچگی‌مون پشتتونو. که باد بوى تنتون رو می‌رسوند لاى گردنِ از یقه اسکى بیرون زده‌مون. یادمون نرفته چیپس نخوردناتون به بهونه‌ى دوست نداشتن، اون موقعا که تعدادمون زیاد بود و چیپسا کم. یادمون نرفته صداى خنده‌هاى بلندتون که صورتتونو چروکیده‌تر می‌کردن ولى قشنگ بودن. یادمون نرفته معجزه‌هاتون. که از هر پیامبرى واقعى‌تر بودن. که از رسالتى عاشقانه‌تر بودن. که از هر کتابى خوش دست‌تر بودن. شما پیامبرِ خونه‌ى ما بودین با این تفاوت که ادعاى رسالت نداشتین. ادعاى هیچى نداشتین.
به اندازه‌ى تمومِ ادعاهاى نداشته‌تون چاکرتونیم. به اندازه‌ى تمومِ مشکوک شدناتون توى دوران دبیرستان، دوستون داریم. به اندازه‌ى تموم تفاوت عقیده‌هامون عاشقتونیم. به اندازه‌ى تموم ثانیه‌هایى که ما بزرگ شدیم و شما پیر، مخلصتونیم بابا.

 

 

+ عکس پوستر بابامونه

خوندیم تا بشنوینش
Download

 

 


صدا و ادیت: امیرمهدی زمانی
انتخاب دیالوگ: محمد راد



 

۲ نظر ۱۰ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۴
کامل غلامی


نویسنده

کاش نویسنده بودى تا گاه و بى‌‌گاه در داستان‌هایت حرفى از عشق مى‌زدى. و یا مرا وارد داستان‌هایت می‌کردی. حتى اگر شده باشد نقشِ مزخرف داستانت را به من بدهی. کاش آنجا که توى دفترت نوشتى «هیچ چشمى عاشقانه به زمین خیره نبوده» مى‌توانستم حل شوم لاى کتاب‌ها، مخلوط شوم در نوشته‌ها و محو شوم در کلمات تا ثبات کنم که «سهراب» اشتباه می‌کرد. من عاشقانه دیدمت. من عاشقانه نوشتمت. من عاشقانه خواندمت. تو را. زمینى را که تو تویش نفس مى کشى. همان زمان که بوى خودنویس آبی‌ات را در ریه‌هایم کشاندم و به عکس‌هایِ روى دیوار اتاقت خیره شدم، فهمیدم که دنیا جای خوب‌تری می‌شد اگر تو رمانِ جنگ‌و‌صلح را می‌نوشتی. تا خیره ‌شوم به عکس‌ها و اصلا به این فکر نکنم که پدرت به موهاى بیرون‌زده‌ى خانم فالاچى غضب‌گونه مى‌نگرد. کاش نویسنده بودى و مى‌نوشتى از روزگارت تا مى‌دانستم نمى‌خواستى که توى دبیرستانِ نمونه دولتى درس بخوانى. تا مى‌فهمیدم دلیل سنگین بودن کوله‌پشتى‌ات، کتاب‌هاى تستِ کنکور نبوده. تا کیفور مى‌شدم از شاملو خواندن‌هایت توى زنگ تفریحِ مدرسه. می‌نوشتی که زیرِ مانتوى زبر و خشکِ سورمه‌اى رنگت، تى‌شرتِ طرحِ جغد پوشیده‌اى. همان تی‌شرتی که پدرت قرار بود بسوزاندش. می‌نوشتی که صدایِ تیزِ النگوها، اعصاب مدیر را به هم می‌زند. می‌نوشتی تا خیابان‌هاى پاییز را جورى مى‌بلعیدیم که دیگر دلش براى هیچ قدم‌زدنى تنگ نشود. کاش تو نویسنده بودى تا خط‌به‌خط روى جزوه‌هایت شعر مى‌شدم. حالا که با دو خط خندیدن مى‌شود شاعر شد، کاش تو به جاى خندیدن شاعر مى‌شدى. میدانى؟ من تابِ دیدنِ خنده‌هایت را ندارم.

کاش تو نویسنده بودى. حتى اگر توى داستانِ زندگى‌ات، قصد پاک کردنم را داشتى. حتى اگر نقشِ مزخرفِ داستانت باید توی قسمتِ اول، خط مى‌خورد.



۶ نظر ۰۸ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۵۳
کامل غلامی


 
 
این جمله را حسن صنوبرى (فعال رسانه اى و وبلاک نویس) در برنامه‌‌ى مجازیست شبکه افق عنوان مى‌کند. وبلاگ و وبلاگ‌نویسى که پیشینه‌اى نه چندان دراز داشته، پس از حضور وحشتناک و مغول‌گونه‌ى سایر شبکه‌هاى مجازى به گوشه‌اى خزید و مُرد! محیطى که فارغ از هرگونه شخصیت‌گرایى و به نوعى سلبریتى‌گرى، صرفا سخن و اندیشه‌ی وبلاگ‌نویس را منعکس مى‌کرد و شاخصِ خوب یا بد و درست یا نادرست بودن مطالب، خودِ مطالب بودند و نه پروفایلِ دارنده‌ى آن مطلب.
 
ما از وبلاگ شکایتى نداریم ولى از سایر شبکه‌هاى اجتماعى شکایت‌هاى زیادى داشته‌ایم. حضورِ بى‌واسطه‌ى دولت‌ها در زندگى مردم یا به تعبیر حامد عسگرى «فروش حریم خصوصى» نشان از بى‌اعتمادى، حاشیه‌رانى و زرد بودنِ چنین شبکه‌هایى داشته و قطعا نمى‌تواند پُر کننده‌ى جاى وبلاگ باشند.
 
درست است که امکانِ گفتگو(چت) در وبلاگ به نسبتِ سایر شبکه‌هاى اجتماعى خیلى کمتر و محدودتر بوده ولى نکته‌ى جالب توجه این است که به نظر بنده این از محسناتِ چنین شبکه‌ها و صفحات است، نه مضرات.
 
حسن صنوبرى در انتها مى‌گوید: «ما با گذر از وبلاگ به شبکه‌هاى  اجتماعى خیلى چیزها رو از دست دادیم. از جمله آگاهى، آزادى و اخلاق»
 
حالا نکته‌ى قابل توجه این است که «خب! اگه واقعا شبکه‌هاى مجازى اینقدى که میگى داغونن، خودت چرا تلگرام و اینستا دارى؟!»
واقعیتى که باید بدان اذعان کرد همان «تیترِ مطلب» است. وبلاگ تقریبا جوانمرگ شده، هرچند هنوز هم که هنوز است رگه‌هایى از حیات را مى‌توان در این جزیره‌ى آرام مشاهده کرد.
به نوعى زندگى در یک شهرِ شلوغ و کسب تجارب جدید مى‌چربد بر زندگى در جزیره‌اى که شاید تعداد افراد خانوارش به تعداد انگشتان دو دست هم نرسد. حتى اگر آن شهر هواى آلوده و زمینى کثیف داشته باشد. شاید بهترین رسالتمان این باشد تا کمک کنیم، که شهر مدرن‌مان بیش از این، آلوده و کثیف نشود.
 





📎 دانلود این گفتگو




۸ نظر ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۳۸
کامل غلامی



خودت را بچپانى توى اتاق و با مجلاتِ دانشگاه سرگرم شوى تا فکرت زیاد به این شاخه و آن شاخه سرک نکشد که یکهو غصه‌ات بگیرد و تهِ دلت خالى شود و استخوانِ درشت‌نى‌ات زق زق کند و معده درد بگیرى از این‌همه غم خوردن بدونِ سس اضافه! همیشه که نباید غمگین بودن را نوشت. همیشه که نباید شوآف کرد که «هاى مردم! ببینید من الان غمگینم‌ها!» براى اینجور کارها نباید زیاد زبر و زرنگ بود. همین‌که پناه ببرى به خیره شدن‌هاى روى جلد مجله و بى‌وقفه دقایقِ طولانى بدان خیره شوی یعنى یک جاى کار دارد بدجور مى‌لنگد. البته زیاد این‌ها را به خودت نگیر. نگذار که کتاب‌ها از این غمگین‌ترت بکنند. هرچند آدم هر چه بیشتر مى‌فهمد، غمگین‌تر مى شود. براى همین است که پسرخاله‌ى دوساله‌ام دیشب خیلى خیلى شاد بود. آرى! کتاب‌ها غمگینت مى‌کنند و موسیقى منزوى‌ات. غم داشتن توى انزوا یکجورِ عجیبى مى‌چسبد. شبیهِ شادى‌هاى توى شلوغى است. کسى نمى‌فهمد. کسى درکش نمى‌کند. فقط خودت توى دلِ خودت و براى خودت دلت مى‌سوزد. از جنسِ رفتارى که دخترک‌ها توى جشن عروسى دارند. دخترکانى که لباس سپید عروس مى‌پوشند. توى آن شلوغى خوشحال‌ند و مى‌رقصند. ولى خودشان به قطع مى‌دانند که هنوز عروسِ خوشبختى نشده‌اند.
 


۱ نظر ۰۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۴
کامل غلامی


زندگى جبر عجیبى توى نطفه ش داره. به زور به دنیا میاى. باید به زور یکیو انتخاب کنى که دوسش داشته باشى تا ادامه ى زندگیت رو تنها نباشى. تهشم به زور میمیرى!
البته این وسط یخورده اختیار هم دارى. اونم در حدِ انتخاب رنگ شال و نوع چیپسیه که میخورى. یا دیگه تهش اگه خیلى خوش شانس باشى میتونى رشته دانشگاهیت رو خودت انتخاب کنى. بقیه ش دیگه دست خودت نیست. بقیه ش فیک هایى ان که هرازگاهى بین اورجینالا پیدا میشن.
 همین که سعى کنى این فلاکت رو جورى بگذرونى که هفته اى یبار خنده بیاد روى لبات، ماهى یبار از تهِ روده کوچیکه ت قهقهه بدنى، سالى یبار هم جورى بخندى که از شدتش اشکت در بیاد، جواب دندون شکنى دادى به این نطفه ى اجبارى.
تو باید برنده باشى، حتى اگه این برنده بودن به اندازه ى حق انتخاب بین چیپس فلفلى و سرکه اى باشه

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۳
کامل غلامی




دردناک است که اجتماعى، جوگیرانه و بدون آگاهى، مذهب و یا شخصى را معبود خود مى پندارند و این جمعِ جوگیرمآب دورِ هم جمع مى شوند و بدون اینکه در خصوص آن سانحه، اتفاق و یا تنش اطلاع درست و دقیقى داشته باشند شروع مى کنند به اظهار فضل نمودن.

گروهى جو مى گیردشان و حاتمى کیا را مى گیرند زیر توپ و تشرهایشان و تهمتِ دربارى بودن بدان مى زنند، درحالیکه شاید اصلا تا به حال ٤تا فیلم از وى ندیده باشند. و گروهى دیگر (که اتفاقا و دقیقا حتى ٤تا فیلم از حاتمى کیا ندیده اند) مى آیند و هى پشت هم او را ستایش مى کنند و لقب هاى چنان و آنچنان به وى مى دهند

گروهى جوگیرمآب تر از گروه نخست مى آیند و على کریمى را بت مى کنند و جورى راجع به وى حرف مى زنند که انگار تا دیروز در مقامِ حقوقىِ باشگاه هاى ورزشى چندین پست و مسند تغییر داده اند و حالا مطالبه گر و دادخواهند. در حالیکه از فوتبال تنها همین را مى دانند که "به على کریمى مى گویند جادوگر و به عابدزاده مى گویند عقاب آسیا و استقلال شیش تایى است"!
طى یک جمله ى تند و ضایع کننده حالشان دگرگون مى شود و آن تکه ى فیلم را بر مى دارند و به همه نشان مى دهند و این شلوغ کارى را خوب و قشنگ و دادخواه منشانه عنوان مى کنند. در حالیکه همین گروه در جوابِ گرانىِ تخم مرغ، ترجیح دادند به جاى تحریم و امتناع از خرید، میزان خریدشان را دوبرابر کنند! گروهى که به تعبیرى "منتظرانِ سکوت"ند و نهایت کارى که مى کنند و بدان مفتخر نیز هستند هشتگ زدن هاى عدالت خواهانه توى اینستاگرام آن هم با آیدى فیک است!

گروه سوم هم که از خیلى سال پیش این جوگیرى را در نطفه شان دارند و در حالیکه توى گروهِ تلگرامىِ عمه ناهید اینا از "این کشور دیگه جاى موندن نیست" حرف مى زنند و هر هفته تورهاى آنتالیا را چک مى کنند، همیشه در راهپیمایى هاى ملى - مذهبى حضورى چشمگیر و باشکوه دارند و سلفى هایشان مادیان را به شیهه وا مى دارد.

"جوگیرى" به علاوه ى عنصرِ خطرناکِ "نادانى" معجونى از ما ساخته که اگر تاریخ پرفراز و نشیب کشورمان را مطالعه کنیم در مى یابیم نه فلان پادشاه عامل از دست دادنِ فلان سرزمین هایمان شد و نه بهمان وزیر  بهمان عهد نامه را امضا کرد.
این خودمان بودیم که نادانى مان چون سپرى قوى جولان گاهى براى سوء استفاده ى اشخاصى شد تا به ریشمان بخندند و برایمان تصمیم بگیرند. این ما بودیم که جوگیرى هاى مقطعى مان موجى پفکى به وجود آورد و به جایى نرسید. موجى که در عرض چند ثانیه خوابید. چنان خرس در شب هاى زمستانى!
این ما بودیم که عهدنامه ترکمنچاى را امضا کردیم نه فتحعلى شاه قاجار.  معاهده فینکنشتاین را ما با دستان خودمان به روسیه تقدیم کردیم، نه  عسگرخان افشار. این ماییم که مى دزدیم و مى خوریم و بالا مى کشیم، نه بابک زنجانى ها و خاورى ها و کفاشیان ها. چون در مقابل دزدى و بالا کشیدن ها سکوت کرده ایم. سکوتى گوش خراش که حنجره مان را به صلابه کشانده تا کم کم تارهاى صوتى مان فلج شوند. تا براى همیشه لال شویم. تا براى همیشه منتظرانى باشیم از جنسِ سکوت



۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۸
کامل غلامی



دیشب بود. ساعت حدودا ١٢:٣٠. داشتیم از تئاتر بر مى گشتیم خونه. هوا سرد بود و بعضى قسمت هاى جاده هم یخ بسته بودن. به على گفته بودم که منو تا خونه نبره و سرِ میدون پیاده میشم و خودم میرم. ولى طبق عادت همیشگى و رفاقتش گفت که "دودیقه مسیره دیگه!" تقریبا نصف مسیر رو طى کرده بودیم و منم منگِ خواب بودم و توى خلسه! حرف هامون تموم شده بود و داشتیم به آهنگ گوش میدادی. داشتم به برنامه ى جلسات توى دو سه روز آینده فکر مى کردم که یه لیزخوردگىِ خاصى توى ماشین حس کردم. همینکه سرمو آوردم بالا دیدم ماشین داره بصورتِ خیلى ناشیانه اى لیز میخوره سمتِ مزرعه اى که بغلِ جاده ست. عموما مزرعه هاى این اطراف نسبت به جاده ها توى سطح پایین ترى قرار دارن تا آبراه ها بتونن راحت تر خودشونو به مزرعه برسونن. نفسمون حبس شده بود توى سینه هامون تا اینکه ماشین با یه تکونِ خیلى تراژدیک وایساد! منحرف شده بودیم سمتِ مزرعه ولى درخت و بوته هایى که اطراف و کنار جاده رشد کرده بودن ماشین رو متوقف کردن و نذاشتن که پرت بشیم توى مزرعه. که اگر این اتفاق مى افتاد معلوم نبود چه بلایى سرمون میومد. خواب از سرم پریده بود به کل! گفتم که على هیچ کارى نکنه. از ماشین اومدم پایین. رفتم جلوى ماشین و على هم دنده عقب گرفت تا بلکم بتونیم بالا بکشیم ماشین رو. ولى هر چى بیشتر هُل میدادیم لغزندگىِ جاده، ماشین رو بیشتر سمتِ مزرعه میبرد. دیدیم اینطور نمیشه. یه ماشین داشت از دور میومد. براش دست تکون دادم تا وایسه و کمک کنه تا بتونیم از اون مکنت بیایم بیرون. از شانس آشنا هم دراومد. از صندوق عقبِ ماشین یه طناب ورداشتم و هر دو ماشین رو باهاش بهم وصل کردم. راننده رفت تا شروع به حرکت کنه، منم از جلو ماشین رو هُل میدادم تا کمکش کنم. هنوز مکانِ ماشین دو سانت تغییر نکرده بود که طناب پاره شد! توى همون اثنا بودیم که دیدیم یه پژو وایساد و چهار نفر که لباسِ بارنوىِ خاصى تنشون داشتن از ماشین پیاد شدن. بدون اینکه هیچ حرفى بزنن، یکی شون اومد سمت ماشین تا بطور دقیق وارسیش کنه. اولین جمله اى که از زبونش خارج شد این بود که "شانس آوردین!" به رفیقاش گفت باید ماشین رو از سمت مخالف بکشیم بالا و یکى دو نفر هم عقب ماشین رو سنگین کنن تا لاستیک عقب ماشین روى سطح جاده قرار بگیره. قرار بود پژوهه شانسش رو امتحان کنه که دیدیم یه نیسان بغلمون زد روى ترمز. شانس آوردن هامون داشت کامل میشد. ماشین رو با طناب به نیسان وصل کردیم و به کمک ٦-٧ نفرى که اونجا بودن ماشین از اون مخمصه خلاصى پیدا کرد. یه تراژدىِ عجیب بعد از دیدنِ یه تئاترِ عجیب به وجود اومده بود. ساعت ١ شب بود که رسیدیم خونه. اون تراژدى تموم شده بود.
و از اون موقع تا حالا دارم به این فکر مى کنم که چطور امکانش هست ساعت ١ شب و توى اون جاده ى روستایى یه پژو با چهار نفر کاربلد و یه نیسانِ آبى پیدا بشن و ما رو از اون مخمصه نجات بدن. به این ها فکر مى کنم و با خودم میگم "آره. ما شانس آوردیم!"




از اتفاقاتى که برایمان رخ مى دهند.




۵ نظر ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۶
کامل غلامی



یکی دو روز پیش
شبه چالشی برگزار شد در کانال . با این مضمون که وقت هایی که دلگیرین و تنها چیکار میکنین
حالتون خوب شه. بچه ها حرف های قشنگی زدن. منم در انتها گفتم که:

من بعد از یه جریانى تصمیم گرفتم که دلگیر نشم! غمگین نشم. حالا اینکه جریانه چى بود و چطور بود، مفصله یکم و نمیگنجه توى این مجال. شاید همون افسانه ى عاشقانه ىِ تکرارى! واسه گذر از این مکنت بنظرم اومد بهترین کارى که میشه کرد اینه که سرم رو انقدر شلوغ کنم که کلا حتى فکرم هم سمتش نره. موفق هم شدم! صبحا که از خواب بیدار مى شدم، هندزفرى و شارژر گوشى و چندتا کتاب درست درمون و کاپشنم رو برمیداشتم و از خونه میزدم بیرون. حتى وقتایى که هوا خوب و آفتابى هم بود با کاپشن میرفتم بیرون. چون میدونستم شب قراره برگردم خونه! اون وسایل هم واسه امرار معاش در طول روز بود. عموما صبح ها یا دانشگاه بودم و تا سه بعدظهر درگیر کلاس، یا کارآموزىِ بیمارستان. نهار رو توى دانشکده میخوردم و بعد از ظهرش مى رفتم دفتر قلمچى و شروع میکردم به زنگ زدن به دانش آموزا و صحبت باهاشون. کلا آدمى ام که خوب و زیاد به حرف بقیه گوش میدم. سعى کردم انقدر درگیرِ مشکلات و حرف ها و دغدغه هاى دانش آموزام بشم که دیگه مشکلاى خودم یادم نیاد. واقعا هم شد! این اتفاق افتاد و یه دوره ى خیلى خوبِ مسخره وارى رو طى کردم! ٧ صبح از خونه میرفتم بیرون و ٩ شب میومدم خونه. انقدر هم خسته بودم که ساعت به ١١ نرسیده خوابم میبرد.
بعد با خودم فکر کردم و دیدم که این روش واسه آدماى ترسوعه! قطعا همینطور بود. واسه آدمایى که نمیخوان با حقیقت رو به رو شن. نمى خوان ببیننش و من توى اون دوران یه آدمِ ضعیفِ ترسو بودم که توانایىِ رویارویى و حتى فکر به مشکلاتمم نداشتم. پس بهترین انتخاب واسه من بعنوان یه آدم ترسو، نادیده گرفتنِ مشکلات بود.

بعد که گذشت و یکم حجمِ نکبت ها دور و برم کم شد، به خودم اومدم و دیدم نه! این راهى که دارم میرم بدجور کجه. باید حلش کرد
یسرى کارا انجام شد که خب کمک کننده بود. یسریاش واقعا مسخره بود ولى خب بهم کمک کرد و بخاطر همه کمکا ازشون ممنونم همیشه.

یسرى از این کارها:
لپ تاپ رو روشن میکنم و آهنگ بیکلاماى فریبرز لاچینى رو پلى میکنم و از شعرهاى دوستام گرافى میسازم. کتاب شعرهاى خوب رو برمیدارم و اون شعرهایى که علامت زدم رو دوباره بلند بلند میخونم (از یسرى هم وویس ضبط کردم) کلا سعى میکنم همزمان ٣-٤ کتاب با موضوع مختلف رو شروع کنم به خوندن که اگر یه بار حوصله ى یه کتابیو نداشتم برم سراغ بعدى. بیشترین زمان رو توى وقتایى ک خونه هستم با همین کتابا میگذرونم. عموما صبح هایى که حالم جهنمیه میشینم و نوشته ها و ترانه هامو ادیت میکنم. هله هوله هم زیاد میخورم! یبار نزدیک بود با لواشک اوردوز کنم:)) مکافاتیه اصلا. خیره میشم به عکس نویسنده هایى که روى دیوار اتاقم چسبوندم و شبیه پنگوئن و بدون هیچ هدفى نگاشون میکنم. وقتایى هم که بیرونم سه چهارتا پاتوق خاص هست که میرم. پیش دکه ى روزنامه فروشى کنار میدونِ شهر (اگر رفیقم باشه اون زمان) کتابخونه پیش خاله م. یه ساندویچى هست به اسم "هام هام" میرم ذرت مکزیکى میگیرم ازش (یه مدت انقد رفته بودم لباسم عطرِ ذرت میداد!) کم شده الان. و شهرِ کتاب هم که هر روز تقریبا میرم.
البته هندزفرى در گوش و آهنگ گوش دادن هم در اعمال بنده شایع هستش
یه بار هم که خیلى بیحال و توى برزخ بودم، یه حرکتى زدم که خیلیاتون نمیتونین! کانال رو باز کردم و رفتم توى لیست ممبراش. از همون اول شروع کردم به دیدن عکسِ پروفایلاتون! (قرار شد راستگو باشیم به هر حال) قطعا همه تون رو وقت نشد ببینم ولى راضى ام از اون افرادى که دیدم. دمتون گرم:))

- رایمون





۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۲
کامل غلامی



کاش اون روز که داشتم با راننده تاکسى بحث مى کردم که چرا دارى ٥٠٠ تومن کرایه بیشتر میگیرى، رفیقم پا درمیونى نمى کرد که بگه بابا  گداىِ پونصد تومنى مگه حالا؟ یا کاش همونجا میزدم توى گوشِ رفیقم و ٥٠٠ تومن رو از راننده میگرفتم تا متوجه میشدن عددِ پولى که دنبالشم واسم مهم نیست. مهم درست و انسانى رفتار کردنه ست. کاش اون ٥٠٠ تومن رو مى گرفتم تا الان توى روزاى بارونى تاکسیا یه مسیرِ ٦ تومنى رو ١٠ تومن حساب نکنن. تا واسه نصب کردن یه فیلترشکن ٤٠ تومن ازم نگیرن. تا قیمتِ بنزینى که توى خاکِ خودمه، بیشتر نشه از کشورهایى که خاکشون بنزین نمیده. تا هم دانشگاهیم به خاطر همین اعتراضى که حقشه نفسش قطع نشه. تا تخمِ یه وجب مرغ نشه ٧٠٠ تومن. منم خیلى جاها کم آوردم و اشتباه کردم. که همیشه مرغِ همسایه غاز نبود. که همیشه مقصر دولت و رئیس جمهور و فلان وزیر و بهمان ندیم نبود. که منم با سکوتم خیلى کارها کردم که نباید میکردم. که منم دخیل بودم توى این فلاکت. که منم جاى گلو جِر دادن و زیرِ پست اینستاگرام رئیس جمهور کلاسِ ادبیات فحش پرانى راه انداختن، باید سعى مى کردم در حدِ خودم، انسان بزرگى باشم. که نبودم تا حالا! که کوتاه اومدم و کوتاه اومدن منشِ انسان هاى بزرگ نیست. که کوتاه اومدم و زبون امثال اون راننده تاکسى بلندتر شد. که کوتاه اومدم و مملکتم خفه شد. که همین کوتاه اومدناىِ من تهش ختم شد به گریه هاى خیلى بلند. به ضجه هاى خیلى شدید. به درد هاىِ تا ابد بى درمون.



۴ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۵
کامل غلامی




تاریخ تکرار مى شود و مایى که عادت کرده ایم از تاریخ  عبرت نگیریم،  دوباره شاهد اتفاقاتى خواهیم بود که چند سال قبل، با همان تم و همان سبک و سیاق تکرار شده اند. در اسفند ۱۳۷۶، اتوبوسى که حامل دانشجویانِ شرکت‌کننده در مسابقات ریاضی دانشجویی بود از اهواز راهی تهران شد. در حادثه‌ای که پیش آمد، اتوبوس به دره سقوط کرد. شش دانشجوی ریاضی دانشگاه شریف ،که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ریاضی ملی و بین‌المللی بودند، جان باختند. دخترى از این سانحه جان سالم به در برد که بعدها نامش و نشانش بر قله هاى رفیع علم ریاضى درخشید و اوج گرفت. مریم میرزاخانی.
و حالا، در دهم شهریور ٩٦ یعنى پس از گذشت ٢٠ سال از آن اتفاق تلخ که قطعا ضررها و آسیب هاى جبران ناپذیرى را بر پیکره ى علم ریاضى کشورمان وارد کرد، شاهد اتفاقى دقیقا به همان شکل هستیم! اتوبوسى حامل دانش آموزان هرمزگانی در داراب واژگون مى شود.
 حادثه اى که در ساعت 03:58 بامداد در محور داراب - بندرعباس اتفاق افتاد. و تا کنون منجر به کشته شدن ۱۱ نفر و مصدوم شدن  ۳۳ نفر از سرنشینان اتوبوس شد. خبرها حاکى از آن است که متاسفانه احتمال افزایش فوتی ها وجود دارد.
علت این اتفاق را که بررسى میکنیم به واقعه اى تکرارى تر مى رسیم: خواب بودن راننده اتوبوس در حین رانندگى!  خواب آلودگى اى که علاوه بر گرفتنِ جانِ خود، تمام امید و آرزوهاى کودکانى را به گور برد که مى توانستند شاید مریم میرزاخانى هاى دیگرى باشند. خواب آلودگى مسئولانى که اگر کمى گذشته را سرلوحه کار خود قرار مى دادند، وضعیت به چنین مسیرى کشیده نمى شد. خواب آلودگى مردمانى که تاریخ را دوست ندارند و جاى عبرت گرفتن از آن تنها به چندهزارسال فرهنگ آریایى مینازند و رگ گردنشان فقط براى گفتنِ همین حرف ها باد مى کند!
بیاید بلند شویم و صورتمان را با آب سرد، خوب بشویم تا خواب آلودگی هایمان از بین برود. که تاریخ، بى رحم تر از این حرف هاست.



۱۰ شهریور ۹۶ ، ۱۰:۰۴
کامل غلامی