آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۴۰ مطلب با موضوع «هشتگ کامل غلامی | یادداشت» ثبت شده است



نمیدانم چرا اصرار داریم باختِ عربستان را وسیلهای برای عقدهگشاییهای سیاسی و مذهبی قرار دهیم و با تخریب آنان احساسِ لذت کنیم. این قضیه نه تنها و صرفا در سطح عمومِ مردم و فضای مجازی بلکه در بین افرادِ به اصطلاح فهمیده و باشعور و در سطح رسانهملی در حال انجام است و دیده میشود. وقتی عادل فردوسیپور از باخت عربستان به تحقیر آسیا نام میبرد در حالیکه همهمان میدانیم که فوتبال یک سرش برد است و یک سرش باخت و این باخت (دقیقا مثل خیلی و خیلی از بازیهای مختلف در سطوح مختلف جهانی) امکان دارد با گلهای زیادی همراه باشد. اینکه مزدک میرزایی از عربستانیها با کلمه «تکفیری» یاد میکند نهایتِ حقارت و بیفهمی را درک میکنیم و بهخاطرش عصبانی میشویم. اینکه چهطور و از چه زمانی اینقدر بی رحم شدیم را نمیدانم. ولی امیدوارم ترمز کنیم و دیگر ادامه ندهیم. فکر میکنم دیگر برایمان کافی باشد.




۶ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۲۲
کامل غلامی


اتاق عمل بیمارستان پورسینا


بهخاطرِ نبودِ بیمار، از درِ اتاقعملِ ٣ جراحى زدم بیرون تا ببینم بقیه اتاقها وضعیتشون چهطوره و عملشون شروع شده یا نه. مربیهاى کارورزىها براى جلوگیرى از شلوغ شدنِ بیش از اندازهى اتاقعملها و پیشگیرى از غرزدنهاى جراحها، گروهها رو تقسیم میکنن تا هر اتاق‌عمل فقط یه دانشجو توش باشه و فضاى اتاقعمل زیادى شلوغ نشه. از شانسِ من اتاقعملى که توى بیمارستان پورسینا مجبور به تحملش بودم تقریبا یه فضاىِ ٣ در ٥ بود. جاییکه واقعا براى یه اتاقعمل استاندارد کوچیکه. همینکه پامو از درِ اتاقِ ٣جراحى گذاشتم بیرون دیدم یه نوجوون روى ویلچر نشسته و منتظره تا بیاد داخلِ اتاق. کارشناس بیهوشى (که از قضا مربىمون هم بود) بهش تذکر داد که پاش رو روى زمینِ آلودهى راهرو نذاره. اونم با اکراه قبول کرد. رفتم و زیرپایىِ مخصوص ویلچر رو براش درست کردم و پاهاى لختش رو گذاشت روى پایهى فلزىِ ویلچر و بدون اینکه تشکر کنه با نگاهی منتظرانه به اتاقِ ٣ جراحى خیره شد. بعد از اینکه وارد اتاق شدیم متوجه شدم کفِ دست چپش به خاطرِ چاقوکشى آسیب دیده. ظاهرا با قمه زده بودن به دستش. همینکه روى تخت دراز کشید با حالتى طعنهآمیز و خیلى آروم گفت «اینجا شبیه همه چى هست جز اتاقعمل!» راست میگفت. براى اولین بار بود که با یه قمهکش همنظر بودم!
خوابید و داروى بیهوشى
ش رو بهش زدیم و لوله گذارىش هم انجام شد و جراحش اومد سرِ عمل. از وضعیتش خبر داشت. میگفت توى حیاطِ بهزیستى با رفیقش دعواش شده و اون با قمه زده به دستِ این و اینم با قمه اون یکى رو مجروح کرده. رفیقش هم توى اتاق جراحىِ بغل خوابیده بود تا عملش انجام بشه.
با وجودی
که ١٧سال بیشتر نداشت ولى هیکل تنومند و بزرگى داشت و لولهاى که واسش گذاشته بودیم براى یه مرد بالغِ ٣٠ ساله استفاده میشد. خیره شده بودم به صورتش که با باند و چسب احاطه شده بود و توى این فکر بودم که این سرنوشتِ ناخوب میتونه تقصیر کى بوده باشه؟




+ خاطرات بیمارستانی رو توی ردیفهای «لابهلای سوژههای بیمارستانی» بیارم از این به بعد؟ خیلی کم از بیمارستان نوشتم واستون. بنویسم؟


۷ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۵
کامل غلامی



اصلن نمیفهمیدم دنیاش رو. مثل همون خبرنگارایى که صحبتهاى مورینیو توى مصاحبههاش رو نمیفهمن. هى گسسته میشدیم که یکم توى فاز خودش و علاقهمندیاش قدم برداریم ولى هى دورتر میشدیم از این فازه. نه اینکه نخوایمها،نه. بلد نبودیم. خب آخه کسى بهمون یاد نداده بود چهجور میشه دلِ اینجور آدما رو به دست آورد. حافظهمونم که اندازه جلبک بود و بعدِ آشناییمون باهاش به موجودات تکسلولى تقلیل پیدا کرد. هیچى یادمون نمیموند. ساعتمونو زنگ میذاشتیم که حواسمون باشه یادش باشیم. که حواسمون باشه هر ساعت بهش پیام بدیم و احوالشو بپرسیم و از اینکه داره توى دلتنگى سر میکنه غممون بشه و سعى کنیم یه کارى کنیم یه نموره خوشحالتر بشه توى این دورهزمونهى لاکردارِ نامروت.
البته اونم کم حواسش به ما نبودا. الحق که حواس
جمع بود. آمار کل فالوورهاى اینستامونو داشت. پروفایل همهى ممبراى کانالمونو چک کرده بود. یهجورى حواسش بهمون بود که کاناوارو وسطِ دفاعخطىهاى اینتر هم اینقد به خط حمله تیم مقابل حواسش نبود. ساعت خواب و بیدار شدنمون توى روزاى مختلف هفته رو نوشته بود توى Note گوشیش و هر وقت میدید بیداریم و پیام نمیدیم می‌اومد خِرِمون رو میچسبید. البته این قضیه یخورده باعث رنجشمون هم شده بود. مشکلِ اون Noteـه این بود که زماناى سپرى شده توى مستراح و اینجورجاها رو نمیتونست مورد عنایت قرار بده و محاسبه کنه. چوبشو هم ما بایس میخوردیم. اصلا از وقتى که باهاش آشنا شدیم مستراح رفتنامونم تحت تاثیر قرار گرفت! کم میرفتیم. سریع هم میومدیم بیرون. جالبیش هم اینجا بود که معده و رودهمون بطور سیستماتیک با این قضیه کنار اومده بودن و یه روزم «اخ» نگفتن به این جفاهایى که بهشون شده. نمیدونستیم عاشقیّت روى سلولهاى روده هم تاثیر میذاره. ولى انگارى میذاره. انگاری خیلی چیزا هست که عاشقیّت میتونه روشون تاثیر بذاره. شبیه برگِ برنده میمونه. شبیه تعویضهای دیقهی 88ِ مورینیو که میاد و نتیجهی بازیو عوض میکنه. شبیه تکل از پشتهای موفقِ کاناوارو که یه گل رو به جون میخره. درسته خیلی دقیق نمیفهمیدیم دنیاش رو ولی از وقتی آلارم گوشیمونو به اسمش عوض کردیم و یه آهنگِ لایت گذاشتیم روش دنیا برامون قشنگتر شده. انگاری سه هیچ ازش جلوییم و بازی هم رسیده به دیقه ی 90




۶ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸
کامل غلامی



توى جنگى که بین آلمان و جمهوری چک پا گرفته بود و اصطلاحا بهش جنگ سرد میگفتن، مرز بین این دو کشور با فنس الکتریکی مسدود شد و این موضوع باعث شد آهوهایى که نزدیک این مرز زندگی میکردن نتونن وارد آلمان بشن! الان 28 ساله که این حصار الکتریکی برداشته شده و آهوهایی که امروز اونجا زندگی میکنن هیچکدوم اون حصارها رو ندیدن. اما نتایج یک تحقیق نشون داده که آهوهای نسل جدید هم جرات عبور از مرز رو ندارن! انگار این ترس از والدینشون بهشون به ارث رسیده!
اینو که شنیدم، یادِ خودمون افتادم. داریم با ترس‌هایی زندگى میکنیم که واقعی نیستن و فقط توى یه برهه خاص و براى هدفى خاص، به صورت مصنوعى ایجاد شدن. ولى ما ازشون میترسیم. خیلى واقعى، خیلى طبیعى




۱۵ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۷
کامل غلامی


اسمت


از همون شب اسمشو حک کردیم بالا بازومون که هر وقت ببینیمش توى دلمون ذوق کنیم و روى هوا اسمشو بلند بلند تکرار کنیم و دوسش داشته باشیم. از همون شب یهو خواستیم هرجا که میریم باشه پیشمون. که هرجا میشینیم بشینه کنارمون. یهو تصمیم گرفتیمو رفتیم آرایشگریِ بغل ایستگاه تاکسی، منتظر موندیم تا مشتریاش کاراشونو انجام بدن و ببرتمون پشتِ مغازه و برامون اسمش رو خال بندازه بالا بازومون. یه اسپری لیدوکائین زد از بالای شونهمون تا سرِ قوزکِ بازمونو نشست پایِ دستگاه خال. پرسید «اسمش؟» گفتیم «اسمِ کی؟» گفت «اسمِ پدرِ پسرِ شجاع! دِ خو اسمِ همون دلبری که دلتو برده ناکجا دیگه پسر. نگو که میخوای یادگاری واسه ننهت درج کنی رو این پوستِ استخونیت؟!» همینجور بازومون توی دستش بود و منتظر بود که اسم مبارک از دهنمون بیاد بیرون. هی فک میکردیم که چی بگیم، چی نگیم. غیرتمون اجازه نمیداد جلو اونهمه آدم اسمشو داد بزنیم و نوکِ نجس دستگاه خال بخواد اسمشو حک کنه روی بازویِ استخونیمون. مِن و مِنهامون داشت زیاد طول میکشید که کفری کرد آرایشگره رو. گفت «ببین! جلو مغازه مشتریا نشستن بایس موهاشونو بدم دستِ باد. علاف کردی مارو برا یه وجب اسم گفتن. بدو دِ لاکردار» بدون اینکه معطل کنیم گفتیم «کاپیتان». خیره شده بودیم به بازوی استخونیمونو و بلند داد زدیم «بنویس کاپیتان» از اونور صدایِ خش دارِ یکیو شنیدم که گفت «زیدانه یا کارلوس؟» بعد قهقهشون پاشیده شد توی صورتِ گُر گرفتهمون. گفتیم «نه! فوتبالیست نیست اصلن. بنویس کاپیتان»  صدای قهقهی توی آرایشگاه توی حلزونیِ گوشمون میپیچید که زدیم از چارچوب درش بیرون. بازومون داغ شده بود. یه نموره هم می ‌سوخت لاکردار. ولی میارزید. الان دیگه هرجا بخوایم بریم کاپیتان باهامونه. وقتی میخندیم پخش میشه توی صدای خندههامونو خندهمون رو خوش رنگتر میکنه. وقتی از توی خیابون میخوایم رد شیم سفت میچسبیم به بازومون، تا اول کاپیتان رد شه بعد خودمون. هر وقت هم که دلمون میگیره خیره میشیم به کاپیتان که کنارِ  بازوی استخونیمون آروم گرفته و بهمون خیره نگاه میکنه. همیناش قشنگن دیگه. حالا کاپیتان اندازه زیدان یا کارلوس فالوورِ اینستا هم نداشت، نداشت. مهمه مگه؟




۶ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
کامل غلامی


پدرم مدیر بود. یعنى هنوز هم هست. مادرم هم معلم بود. البته هنوز هم هست. از صبح که خبرِ تجاوز معاون یک مدرسه در تهران به دانشآموزانش را شنیدم، ابروهایم گره خوردند به هم و تلاش کردند تا جلوى چشمهایم را بگیرند تا ادامهى خبر را نخوانم. براىِ منى که از ٤-٥ سالگى توى کلاسهاى درس مامان و بابا بزرگ شدم و معلمى را یاد گرفتم و فهمیدم که چه کار سخت ولى شیرینىست، دیدن این خبر حکمِ افتادن توى باتلاق هنگام اسب سوارى بود! 
انگار «هر دم از این باغ، برى مىرسد»ها هى تکرار مىشود و تکرار مىشود و تکرار مىشود و اصلا هم دردمان نمىگیرد و نمىخواهیم در مقابلش بایستیم و خفهاش کنیم.
کارى که امروز در لباس چنین شغلى انجام شده، شاید از هر اختلاس و دزدى و تجاوزى، لجنتر باشد. گفته بودم که ریههاى پدرم به خاطر ذره هاى گچى که هر روز تحمل مىکند چه وضعى است؟ در مورد چشمهاى مادرم چطور؟
حالا که در قامت معلم، چنین وقیحانه رفتار مىشود باید مىرفتم و دستان پدرم را مىگرفتم و از زیر تخته سیاهِ خاک خوردهى سرفه آور کلاس بیرونش مىآوردم و نمىگذاشتم ببیند و بشنود و خبردار شود که چه شده و بر دانش آموزانى در غرب تهران چه آمده. که اگر مىشنید و مىفهمید، سرفههایش شدیدتر مىشد. که حالش گرفتهتر مىشد و دردِ حقوق و اضافه کار و بیمه شبیهِ دندانهاى شیرىِ بچههاى کلاس اول، میلولید توى بدنش. که اگر مادرم داستان را مى فهمید چشم هایش کم سوتر مىشدند. که تلخ مىشد. که بیشتر رنج مىکشید.

هربار که اتفاق عجیبى رخ مىدهد، با خودم مىگویم از این بدتر نمىشود! ولى انگار از این بدتر بارها و بارها مىشود و مىشود و مىشود.




۱۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۰
کامل غلامی


تو فکر یه سقفم

خودتو شبیهِ من نکن تا خوشبخت بنظر بیایم! این شبیه شدن ها دلشون به وصال نیست. اصلن کى گفته کسایى که شبیه به همن میتونن با هم خوشبخت بشن؟ اصلن توى کدوم افسانه هاى قدیمى عاشق و معشوق بخاطر شباهتاشون به همدیگه، عاشق هم شدن؟
همینکه من عاشق بستنى ام و تو به زور باید بستنى بخورى خودش میتونه یه مدل عاشقانگى باشه! اصلن همینکه تو روزى فلان قد کیلومتر پیاده روى میکنى و عاشق ورزشى و از اینکه خیلى وقته دوچرخه سوارى نکردى ناراحتى ولى من عاشق اینم که فقط بشینم توى خونه و کتاباى مونده روى میزم رو بخونم و ترانه بنویسم، نشون میده که عشق، شبیه بودناى مصنوعى نیست، که زور میزنیم براى اتفاق افتادنش. عشق شاید همون آبمیوه اى باشه که توى آمفى تئاتر دانشکده برام خریدى. شاید همون دفتر یادداشتى باشه که «توى فکر یه سقف بود» براى موندن و بودن. شاید همون خیره شدن به منظره هاى بدون حرفِ توى پارک شهر باشه وسط بازى هاى اون دوتا دختربچه. شاید پاستا خوردنیایى باشه که هیچوقت تکرارى نمیشن ولى همیشه دوست داریم تکرار بشن. من شبیه تو نیستم و این شاید یعنى عاشقتم!



۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۴
کامل غلامی

کاپیتان

قرار بود توى این زندگى فقط یه هم تیمىِ ساده باشه؛ ولى شد کاپیتان. شد همونکه بهمون یاد میده از کدوم جناح حمله کنیم تا قشنگ تر گل بزنیم. شد همونکه بازوبندِ قرمز رنگِ کاپیتانى رو روى بازوى چپش میبنده و رگِ گردنش واسه بازى هاى حساس باد میکنه. همه ى بازیا حساسن البته. آره خب. بازى ها حیثیتى ان. اونم توى شرایطى که ما صفرِ صفر بودیم. هیچى نداشتیم توى زندگى مون جز یه دست لباسِ عرق کرده ى تیم تهِ جدولى مون. ولى همینکه کاپیتان اومد، تاکتیک عوض شد. کشیدمون یه گوشه و زل زد توى سفیدىِ چشمامونو و بهمون گفت قانوناى فیزیک شاید اینجا زیاد به کارمون نیاد ولى یه قانون اثبات شده ى ریاضى هست که میگه دو تا صفر با هم میشن بى نهایت. راستم میگفت! گفت مهم نیست الان چند چندیم. اینکه از الان قراره چند چند باشیم مهمه. اینکه باید به توپ ببندیم دروازه حریفو. اینکه باید دنیاشون بشه غوغاکده.


از وقتى کاپیتان اومد توى بازى، شدیم یه تیمِ قوى. یه ترکیبِ بى نهایت. اومدیم صدرِ جدول


۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۷
کامل غلامی



میدونى؟ شدیم شکلِ ‌ «هر چی یه حکمتی داره». حکایتمون مثِ اون کارخونه آبمیوه سازیه‌س که همه میوه‌هاش فاسد شدن. هر چى هم شکر و اسانس و رنگ و کوفت و زهرمارم که بزنى بهش درست بشو نیست. مثلِ مزه آدامس موزیاىِ بعد از سیگار که در توانشون نیست تلخىِ سیگارو بگیرن. مثل بارونى که از ابراى کثیف میاد وخیابونارو کثیف‌تر می‌کنه. حکایت همون پسریه که یه کلیه‌ش رو هدیه داد به دخترى که دوسش داشت ولى وقتى رفت خواستگاری‌ش جواب منفى شنید. شبیه تلخیاى تهِ خیار گلخونه‌اى‌هاىِ پشت حیاط خلوت. شبیه قابى که هیچ عکسى حاضر نیست توش جا بگیره. شبیه لباسى که فقط به درد مراسم ختم پدرِ همسایه می‌خوره و بعدش باید بره تهِ کمد. شبیه خودکار رنگیایى که هیچ جا استفاده نمی‌شن و فقط جامدادیت رو پُر می‌کنن. که از دور قشنگ دیده بشن. حتى توى حکایتِ ما صدا دهل از دور هم قشنگ نیست. خش داره. میره روى اعصاب و نمیذاره اصلا بفهمى کجایى و دنیا دست کیه. ولى خب هر چى یه حکمتى داره دیگه. قبول دارى؟



۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۶
کامل غلامی


تلگرام


در زمان جنگ جهانى اول ایتالیایى‌ها اجازه نداشتند حتى یک سوزن را هم از مرزهاى آن کشور خارج کنند. در آن زمان مردى با دوچرخه به خط مرزى رسید که یک جعبه بزرگ روى ترک دوچرخه‌اش داشت. مامور مرزى پرسید مامور مرزى پرسید «توى این جعبه چه چیزى قاچاق می‌کنى؟»
مرد دوچرخه سوار صادقانه جواب داد «شن و ماسه!»

مامور که به شدت تعجب کرده بود، به سراغ جعبه رفت و درش را باز کرد و در نهایت شگفتى دید شن و ماسه است و بس!
این ماجرا به مدت چند سال هر روز تکرار مى‌شد و پلیس هربار مى‌ماند و یک جعبه شن و ماسه خالص که جزو کالاهاى ممنوعه نبود.
پس از پایان جنگ و زمانى که دیگر از سخت‌گیرى‌هاى مرزى خبرى نبود، همان پلیس مرد دوچرخه‌سوار را در خیابان مى‌بیند. رو می‌کند به او و می‌گوید «من هنوز به تو مشکوکم و ته دلم مى‌دانم که در کار قاچاق بودى. حالا که دیگر خبرى از جنگ نیست بگو ببینم در آن جعبه چه کلکى مى‌زدى؟»
مرد دوچرخه سوار مى‌گوید «در آن جعبه هیچ کلکى نبود. من دوچرخه ها را قاچاق مى‌کردم!»
 

باید مراقب باشیم. مراقب باشیم که حاشیه‌ها دارد حواسمان را از متن پرت مى‌کند. دارد باعث مى‌شود جورى وارد فرع شویم که اصلمان را فراموش کنیم. که اصل داستان یادمان برود.

فیلترینگ تلگرام موضوع تازه ای نیست. تازگی ها که باز سروصدایش زیادتر شده باید مطمئن باشیم که کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه است. کاسه‌ای که داخلش چیزی نیست جز فراموشی.،جز غفلت، جز سرگرمی‌های سطحی.
راستى، کسی از جعبه سیاه سانچى خبری دارد؟!
 



(داستان رو از پیج علیرضا بندرى برداشتم)



۳ نظر ۱۲ فروردين ۹۷ ، ۱۶:۴۰
کامل غلامی