خشونتی به رنگِ زرد
به رنگ زنان
تازه پاییزه شروع شده بود و مردم در تکاپوى شروع سال تحصیلى جدید بودند. اما خیابان هاى اصفهان در اولین روز از پاییز شاهد صحنه اى بود که هیچ وقت از شیارهاى خاکسترى مغزش پاک نخواهد شد:
"یک راننده تاکسی زنى را که روی کاپوت ماشین خزیده، چندمین متر در خیابان کشید!" شاید شکل دادن چنین تصویرى در ذهنتان کمى سخت باشد ولى براى کمک به تصویرسازى برایتان تشریحش میکنم. فرض کنید در خیابانى در شهر اصفهان در حال رانندگى هستید. بعد مى بینید از سمت راستتان یک پژوى زرد رنگ با سرعت در حال عبور است. اما این تاکسى یک فرق اساسى با سایر تاکسى ها دارد. و آن هم این است که مسافرش را به جاى سوار کردن داخل ماشین، روى کاپوت جلوى خود سوار کرده است. خانمى چادرى که از آنتنِ ماشین آویزان شده و شیشه ى جلوى ماشین را گرفته و پاهایش روى کاپوت زرد رنگِ تاکسى مماس شده است. حالا کارى نداریم که معاون فرهنگی اجتماعی نیروی انتظامی اعلام کرده که اتفاقِ رخ داده، موضوعى خانوادگى بوده است. با این قضیه هم که راننده دستگیره شده و طبق قانون مجازات خواهد شد کارى نداریم. (البته مشخص نیست مجازات کسى که زنش را از کاپوت آویزان مى کند توى قانون چطور عنوان شده)
بحث اصلى و موضوعى که بسیار دردآورتر و آزاردهنده تر است، وسعت گرفتنِ هر چه بیشترِ خشونت علیه زنان در جامعه است. و زجرآورترش آنجاست که این مسائل کم کم دارند عادى مى شوند و تنها کارى که با مشاهده ى چنین جریاناتى انجام داده مى شود این است که گوشى خود را در بیاورند و از آن صحنه فیلم بگیرند. خشونتى که از محیط خانه و از جمع خانواده خارج شده و بدون هیچ محدودیتى در بطن جامعه در حال انتشار است. و زنانى که هر روز، روزه ى سکوتشان طولانى تر مى شود و زخم هاى تنشان عمیق تر. قبل تر ها وقتى خشونتى علیه زنان در خانه انجام میشد، لااقل یک بهانه داشتند تا خودشان را بزنند به آن راه و بگویند "این دعواها نمک زندگى است. حالا کسى که ندیده!" اما حالا این خشونت را همه مى بینند، بعضی ها فیلم مى گیرند، و خیلى ها توى گروه هاى مجازى شان پخش مى کنند. اتفاقى نادر و دردآور که در نهایتِ تعجب داریم بدان عادت مى کنیم. خشونتى که علیه زنان در حال اجرا شدن است و تنها محدود به همین جریاناتى خیابانى هم نمى شود. مثال دیگر آن در خصوص رئیس فدراسیون چوگان، گلنار گیلانى است که براى استعفایش از سمتى که استحقاقش را دارد به استفاده از ابزارهاى تهدید کننده و پخش عکس هاى خصوصى اش روى آورده اند. مثال دیگرش عدم حضور بانوان در استادیوم هست. حتى همین بوق هاى بى دلیل و ممتدى که پشت ماشینى که راننده اش خانم است زده مى شود، مصداق دیگرى از این خشونت است. ما خشن شده ایم. آن هم در مقابل جنسى که نه ضعیف است و نه توانایى هاى پایین ترى نسبت به ما دارد.
#کامل_غلامی
چاپ شده در نشریه دوات
٣٠ مهر ٩٦
١٦ اکتبر ١٨٤٦، یعنى حدودا ١٧٠ سال پیش روزى بود که "مورتون" براى اولین بار از اتر استفاده کرد تا به بیمار بیهوشى بده. یجورایى این اتفاق یکی از مهمترین رویدادهای تاریخ پزشکی بوده که توى بیمارستان ماساچوست وابسته به دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد انجام شد. این کار باعث شد که بیمار بتونه جراحی بدون درد رو تجربه بکنه. تا قبل از اون جراحى ها بسیار فجیع بودن و در پاره اى موارد بخاطر دردى که به بیمار وارد میشد بطور غیرطبیعى وارد فاز بیهوشى میشد. که خب چون قابل کنترل نبود میتونست به قیمت مرگش تموم بشه.
خب
بعد از کلنجارهای بسیار
جُل و پلاسمونو از بلاگفا جم کردیم اومدیم بلاگ
انتخاب راحتی نبود خدایی. من همیشه گفتم. اینجا هم میگم. من نوشتن رو با بلاگا یاد گرفتم. همون موقعا که دبیرستانی بودم. همون موقعا که سرِ ظهر هنوز لباس فرم مدرسه رو در نیاورده، میپریدم و مینشستم پای سیستم و وبلاگارو میخوندم. بلاگفا بهم یاد داد چجوری بخونم و چجوری بنویسم. هیچوقت این لطفش رو فراموش نمیکنم. ولی باید کم کم اون اصلی که همیشه وجود داشته رعایت بشه. "نو که بیاد به بازار، کهنه میشه دل آزار" بخصوص وقتی که اون کهنهه توی دوران اوجش نباشه ...
+ اگه دوس داشتین به رفقاتون بگین که ما اومدیم اینور
بحثِ مشکلات اخیر بلاگفا و اذیت کردناش شده بود توی اینستا که یکی از دوستای وبلاگی طی پیامی در دایرکت اعلام نمود، "کاش یه متنِ قشنگ بنویسی امشب، درباره ی نور و امید و پاییز و شباش."
واسه کسی که خودش امید زیادی برای ادامه ی کار نداره و حتی مسیرِ قطعیِ زندگیش هنوز مشخص نیست و بین سه تا انتخاب بدجور گیر کرده، نوشتن در این موردها خیلی سخته. خیلی سخت و شاید نشدنی. من توی این سه سالی که وارد دانشگاه شدم همیشه سعی کردم برم دنبال علاقه م و با تمومِ زور و تلاشم اون علاقه رو به ثمر بنشونم. ولی خب نشده. اونجور که خودم احساس رضایت داشته باشم نشده. وقتی میخوام ادبیات رو قوی ادامه بدم، درسهای دانشگاه و بیمارستان پاپیچم میشن و نمیذارن تموم زورمو بذارم پای ادبیات. وقتی میخوام برای دانشگاه و درسام وقت بذارم، شعرها و داستانا توی مغزم رژه میرن و تصویرشون حک میشه روی جزوه و کتابام. وقتی هم که دارم برای روانشناسی و مشاوره تلاش میکنم، اون دوتا موضوع با همدیگه یورش میارن و با یه تکل از پشت میزنن ساقط میکنن هر چیِ مشاوره و روانشناسی و کنکورو.
نمیدونم. واقعا نمیدونم تهِ این داستان چجوری قراره تموم بشه. ولی من تمومِ زورمو میزنم. من دارم واسه هر سه شون وقت و انرژی میذارم پس نمیتونن ازم دور بشن و بهم توجه نکنن. من از هر سه شون نتیجه میخوام. من میخوام سه تا هندونه رو با هم بردارم. هر سه رو هم سالم و محکم و توی زمان خودش به مقصد برسونم. من امیدوارم به ادامه ی راه. من نور رو میبینم توی این شبای سردِ پاییزی. من یا راهو پیدا میکنم یا یه راه میسازم. حتی اگه اون راهه، خاکی باشه. گرد و خاکای پشتم نمیتونن جلویِ دیدنِ هدفِ جلو روم رو بگیرن. میرم واسه برداشتن سه تا هندونه توی یه جاده ی خاکی.
توى مسیرِ رشت به لنگرود بودم، نزدیکاى
لاهیجان دیدم یه سرباز وایساده بغل خیابون. تنها بودم و گفتم بذار سوار شه
تا لنکرود برسونمش. نشست توى ماشین. ازش پرسیدم "بچه لنگرودى؟" گفت "نه.
لاهیجان. لنگرود سربازم. پنج ساله!" صداى ضبط رو کم کردم و پرسیدم "اضاف
خوردى؟" گفت "آره، بخاطر درگیرى، یبارم تبعید شدم آستارا. سه بار درگیر
شدم. با ٢تا سرگرد و یه سرتیپ. سرتیپه بى دلیل گاز اشک آور زد توى صورتم،
منم با چشماى بسته، دست انداختم که خورد توى صورتش و دماغش شکست. واسه
سرتیپه هم گلنگدنو کشیدم و سمتش گرفتم"
تکیه
داده بود به شیشه ى ماشین. دستش یدونه تسبیحِ سفید رنگ بود. گفت "اینم پنج
ساله باهام سربازه. اولا طلایى بود. رنگش رفت. شد سفید ..."
خواهرم ٧ سال از من کوچک تر بود. داشت
خودش را براى آزمونِ ورودى استعدادهاى درخشان آماده مى کرد. علاقه اش به
مدرسه ى به اصطلاح "طرح کنکور" برایم قابل درک نبود. چه معنى میداد خودت را
به آب و آتش بزنى تا در آزمونى قبول شوى، بعد وارد مدرسه اى شوى که از
همان اوایل دبیرستان باید درس ها را کنکورى میخواندى و تست هاى سخت و عجیب و
غریب حل مى کردى و تا ساعت ٤بعدظهر توى مدرسه مى ماندى و تازه، پول هم مى
دادى. درکش نمى کردم که این حجم از سختى را با چه هدفى تحمل مى کند. شاید
تنها دلیلش رتبه ى برتر شدن توى کنکور بود. قطعا تنها دلیلش همین بود! به
نظرش احترام مى گذاشتم و هیچوقت براى این موضوع نقدش نمى کردم و اتفاقا
روزهایى که کم مى آورد یا در درسى درصدش کم مى شد، به او روحیه مى دادم و
هوایش را داشتم. معتقد بودم هر کس میتواند مسیرِ مورد علاقه اش را خودش
انتخاب کند و ما حقى نداریم که بخواهیم جلویش را بگیریم. و خواهرم موفقیتش
را در کنکور و تست و آزمون هاى آزمایشى میدید. یک روز که داشت تست میزد،
وارد اتاقش شدم و آبمیوه و کیکى را که موقع آمدن برایش خریده بودم روى میزش
گذاشتم. نمى خواستم توى اتاق بمانم و مزاحم درس خواندنش بشوم، ولى صحنه اى
که دیدم، مغزم را داغ کرد و قلبم را فشرد و نگذاشت بى اعتنا باشم و به
راحتى از آن بگذرم. خواهرم روى صندلى نشسته بود و درحالیکه دو دستش را روى
گیجگاهش گذاشته و فشار میداد، با چشمانى بسته اشک مى ریخت. موهاى کوتاهش
رنگ باخته بودند و دستانش مى لرزیدند. گفته بود براى اینکه موهایم اذیتم
نکنند و هى حواسم پرتشان نشود کوتاهشان مى کنم. و این کار را هم کرده بود.
من هم با همان استدلالِ قبلى مخالفتى نکرده بودم. هرچند تهِ دلم از این کار
غمگین بودم. کنار چارچوب در ایستادم و حالش را پرسیدم. پرسیدم که علت اشک
ریختنش چیست. فکر مى کردم چه اتفاقِ بزرگى رخ داده که خواهرم اینطور گریه
مى کند. نتیجه ى پیگیرى ها و سین جیم کردن هایم مشخص شد. او در آزمونى که
روز قبل در مدرسه برگزار شده بود، نتوانست نمره ى مناسبى کسب کند و درصدش
از بقیه ى دوستانش کمتر شده بود. نفس راحتى کشیدم و خوشحال شدم! خوشحال
بودم که اتفاق بدى نیفتاده است. نزدیکش شدم و دستم را گذاشتم روى شانه اش.
حسِ غمگین ولى قشنگى تمام وجودم را پُر کرد. با خودم گفتم حالا نوبت توست
که کارت را شروع کنى. حالا نوبت توست که برادرى ات را ثابت کنى. با دست چپم
اشکش را پاک کردم و با لبخند خیره شدم به چشمانش. لب هاى کمرنگش آویزان
بود و ابروهاى برنداشته اش غمگینى اش را چند برابر مى کردند. دستانش بیش از
حد گرم بودند و این از نظرم غیرطبیعى مى نمود. دستانش را محکم تر گرفتم و
گفتم:
"اصلا نمیخوام حرفى بزنم
تا به انجام کارى مجبورت کنم . خودت میدونى که هیچوقت نخواستم از روى
احترام یا رودربایستى کارى رو انجام بدى که دوست ندارى. ولى مطمئن باش میشه
بیخیالِ این فرمولا شد و کمى هم زندگى کرد. میشه بدونِ ١٣ ساعت درس خوندن
هم موفق شد و از زندگى لذت برد. میشه از منجلاب این تستا و فرمولا و نکته
هاى بى سروته که تمومى هم ندارن بیرون کشید و کمى با آرامش نشست و قسمت
جدید گیم اف ترونز رو دید. نمیشه؟"
همانطور
که دستانش را گرفته بودم این حرف ها را روى لبانم مى راندم، تلاش مى کردم
که جمله هایم را طورى بگویم تا علاوه بر اینکه کمى بیخیالِ تست و کنکورزدگى
شود، انگیزه اش هم براى درس خواندن تحلیل نرود. دوست داشتم از کسانى بگویم
که واقعا موفق بوده اند ولى شیمى را ١٠٠ نزده اند. کسانیکه در زندگى به هر
چه میخواسته اند رسیده اند ولى نه با موبه مو خواندن و جمله به جمله حفظ
کردنِ صفحاتِ زیست. بلند شدم و گفتم "پاشو بریم یه دورى بزنیم یکم هوا
بخورى حالت عوض شه."
لبخند روى
لب هاى کمرنگش نقش بست. چشمانش برق سابقش را به دست آورده بودند. دستانش را
به آرامى از دستم بیرون کشید و رفت تا لباسش را عوض کند. ساندیس و کیکِ
روى میز را برداشتم و شروع کردم به خوردن! قبل از اینکه از اتاق خواهرم
خارج شوم، خودکار قرمزش را از روى میز برداشتم و روى برنامه ى هفتگى اش که
به دیوار چسبیده بود نوشتم : کنکور یه برهه از "زندگى"ه، جورى از این برهه
عبور کن که وقتى برگشتى و بهش نگاه کردى به غیر از تستهاى استوکیومترى و
تاریخ ادبیات و لغت و گرامر، کمى هم "زندگى" کرده باشى.
#کامل_غلامی
تاریخ تکرار مى شود و مایى که عادت کرده
ایم از تاریخ عبرت نگیریم، دوباره شاهد اتفاقاتى خواهیم بود که چند سال
قبل، با همان تم و همان سبک و سیاق تکرار شده اند. در اسفند ۱۳۷۶، اتوبوسى
که حامل دانشجویانِ شرکتکننده در مسابقات ریاضی دانشجویی بود از اهواز
راهی تهران شد. در حادثهای که پیش آمد، اتوبوس به دره سقوط کرد. شش
دانشجوی ریاضی دانشگاه شریف ،که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ریاضی ملی و
بینالمللی بودند، جان باختند. دخترى از این سانحه جان سالم به در برد که
بعدها نامش و نشانش بر قله هاى رفیع علم ریاضى درخشید و اوج گرفت. مریم
میرزاخانی.
و حالا، در دهم
شهریور ٩٦ یعنى پس از گذشت ٢٠ سال از آن اتفاق تلخ که قطعا ضررها و آسیب
هاى جبران ناپذیرى را بر پیکره ى علم ریاضى کشورمان وارد کرد، شاهد اتفاقى
دقیقا به همان شکل هستیم! اتوبوسى حامل دانش آموزان هرمزگانی در داراب
واژگون مى شود.
حادثه اى که در
ساعت 03:58 بامداد در محور داراب - بندرعباس اتفاق افتاد. و تا کنون منجر
به کشته شدن ۱۱ نفر و مصدوم شدن ۳۳ نفر از سرنشینان اتوبوس شد. خبرها حاکى
از آن است که متاسفانه احتمال افزایش فوتی ها وجود دارد.
علت
این اتفاق را که بررسى میکنیم به واقعه اى تکرارى تر مى رسیم: خواب بودن
راننده اتوبوس در حین رانندگى! خواب آلودگى اى که علاوه بر گرفتنِ جانِ
خود، تمام امید و آرزوهاى کودکانى را به گور برد که مى توانستند شاید مریم
میرزاخانى هاى دیگرى باشند. خواب آلودگى مسئولانى که اگر کمى گذشته را
سرلوحه کار خود قرار مى دادند، وضعیت به چنین مسیرى کشیده نمى شد. خواب
آلودگى مردمانى که تاریخ را دوست ندارند و جاى عبرت گرفتن از آن تنها به
چندهزارسال فرهنگ آریایى مینازند و رگ گردنشان فقط براى گفتنِ همین حرف ها
باد مى کند!
بیاید بلند شویم و صورتمان را با آب سرد، خوب بشویم تا خواب آلودگی هایمان از بین برود. که تاریخ، بى رحم تر از این حرف هاست.