توی این هوای [دو نفره طور!] من چرا باید دغدغهم نظام وظیفه و سربازی باشه؟ :(
توی این هوای [دو نفره طور!] من چرا باید دغدغهم نظام وظیفه و سربازی باشه؟ :(
برایم همیشه سوال بوده که چرا برای برخی چیزها اهمیت قائل میشویم که در رتبهبندی، حتی حائز نصفِ + ۱ آرا هم نمیشوند و برخی چیزهای مهم را از موهای زائدمان کماهمیتتر میپنداریم! نمیخواهم از این نقدهای بیسروته بنویسم و بگویم کشور بد است، دولت بد است، فلانی و بهمانی بد هستند و تهش هم هیچ. نمیخواهم بدون اینکه راهکار و نظری موثر ارائه دهم حرفِ مفت بزنم! اما در برخی موارد شاهد اتفاقاتی هستیم که بعد از شنیدنش باید بزنی روی پیشانیات و از خودت بلندبلند بپرسی «واقعن خدایی؟!» و بعد تازه باورت هم نشود تا زمانیکه کانالهای تلگرامیِ بالای فلانقدر کیلوکا ممبر! بدان بپردازند و آن وقت محکمتر بزنی روی پیشانی و دیگر حتی فرصت گفتن «واقعن خدایی؟!» را هم به خودت ندهی و سریع بروی یک قبر بخری و طبق فتوایِ آن آقازاده بمیری!
خبری که در این هفته طاقچه بالایِ عمومِ خبرگزاریها را از آنِ خود کرد و باعث تعجبمان در این دنیای عمیقا متعجب شد به یک عدد مربوط میشد: ۷! افسانههای قدیمی میگویند ۷ عددی مقدس است و در این روز اتفاقات خوبی میافتد. اما هیچ افسانهای در هیچ یک از کتابهای رسمی و غیررسمی عنوان نکرده که زور زدن برای زاییده شدن در فلان روز موهبت بزرگ و اتفاق خارقالعادهایست. اقداماتِ اخیرِ مادرانی که زور زدند تا بچههایشان مراحل رشد و نموشان را تراکتوری طی کنند و در تاریخ ۹۷/۷/۷ زاییده شوند، از همان نامهمهای مهم شده در این روزهاست.
مسلما اینکه در چه روز یا ساعتی به دنیا بیایم اتفاقی نیست که بتوان بدان استناد کرد برای آدمِ مهمی بودن. اینکه در کدام تاریخ یا شهر به دنیا میآییم با اینکه در کدام شهر و چگونه زندگی بکنیم کاملا متفاوت است. خیلی هم فرق دارد حقیقتا. عددی بودن و عددی دیدن و اتفاقا فخر ورزیدن به این موضوع سطحینگریِ سادهباورانهی تعجببرانگیزیست که تهِ تهش بزرگترین کاری که میتواند بکند این است که تیترهای خبرگزاریها را جذابتر نشان بدهد. این موضوع آنقدر بدیهیست که صحبت کردن راجع به آن شبیه زیره بردن به کرمان آن هم با شتر است. و شاید توجهی که پس از نوشتن در خصوص چنین موضوعاتی به آنها میشود اوضاع را خرابتر کند. اما یکی از دلایلی که خواستم در این خصوص بنویسم این بود که به آن مادران عزیزی که نتوانستند در ۹۷/۷/۷ فریضهی مورد نظرشان را انجام بدهند اعلام کنم هنوز اتفاق مهمی نیفتاده. ۹۸/۸/۸ نیز در راه است. سعی کنید با بستنِ ناف و جلوگیری از تغذیهی صحیحِ دلبندِ لزجتان کاری کنید تا یکسال و یکماه بعد [سالم] به دنیا بیاید!
چاپ شده در شماره ۹۷ هفتهنامه سیاسی، اجتماعی، فرهنگی «درددل»
امروز ساعت ۶غروب بود که داشتم به سرعت خودم رو به خوابگاه میرسوندم تا پوستر اکران عمومیِ تئاتر دانشگاه رو به یکی از بچهها تحویل بدم و بعدش به جلسهی نشریه برسم که دانشآموزِ پارسالم رو دیدم. خیلی خوشحال بود که منو دیده بود ولی من برام یجورایی علیالسویه بود حقیقتا. پرسیدم ازش که «رشت چه میکنی؟» گفت «دانشگاه میرم دیگه! دولتی. زیست مولکولی» بدون اینکه منتظر باشه چیزی بگم گفت «انتخاب رشته شما گرفت دیگه. اصلا فکر نمیکردم که توی گیلان بتونم دولتی قبول بشم. ولی شدم» گفتم خداروشکر و از اینکه از رشتهش راضی بود خوشحال شدم. گفت که توی این مدت آرایشگری هم یاد گرفته و میتونه خرج خودش رو دربیاره و چون دانشگاه دولتی هم هست خرج زیادی نخواهد داشت. توی این اوضاع قمر در عقرب همین خبرهای کوچیکِ حال خوبکن مارو زنده نگه داشته.
نشسته بود لبِ حوض توی پارک آدامس میجویید که با خنده گفتیم «دیدی دلار چه ارزون شد کشید پایین؟» خواستیم از این در واردِ بحث شیم که سرِ صحبتو باز کرده باشیم باهاش. ولی سکوتِ وحشیانهی بعدش که حاکم شد بینمون نشون داد توی انتخابِ راه اشتباه رفته بودیم. نه اینکه دلار پایین نیومده باشه و اوضاع کشور گل و بلبل نبوده باشه و پراید دیگه شاخِ کوچهمون نباشهها! نه. ایناهم بود ولی بحثی که مهم بود اون بود که حواسش بهمون نبود. گفتیم بابا نگا کن پاییز اومده. برگا یکی یدونه دارن سکته میزنن میفتن رو دامنِ موزاییکا. خشخش میکنن عینِ دامن کاغذیِ ننهجون. توام بیا برگایِ رو موهاتو ول بده روی شونههای یخ زدهی از زمستون به یادگار موندهمون که خشخش سکته کنیم برات. میگفتیم حالا که هوا داره سرد میشه اون پالتو کتوکلفتاتو دربیار از تو کمد. که دنیامون دیگه تیره نباشه خب. بیا دنیامونو بکن شبیه این آسمون. آبی نیسانی. آکبند. با نیمنگاهی که میگفت «باز هم آبی، همان سیاهِ مایل به خاکستریست» کیفشو برداشت و از بغلِ حوضِ توی پارک شروع کرد به رفتن «چه کنم؟ چه بگویم» تنمون اینارو با ایما اشاره بهش میرسوند ولی خب کفاف نمیداد حقیقتا. لب و دهنمون شده بود مثلِ تخته پاککنهای خیسِ اول مهر. فقط لک و لوک میکرد حرفای قبلیمونو. گفتیم سکوت کنیم تا بلکه فرجی بشه توی دنیای عجیب و هولناکمون. گفتیم بشیم شبیه خودِ تخته سیاه. یه مدت اراجیف نبافیم وسط خشوخشِ پاییز. پس سکوت میکنیم. سکوت میکنیم به احترام همون کلاغه که غارغار نمیکنه و غمگینه. به احترام صدا. به احترامِ گابریل گارسیا مارکز. به احترام کتابدار بداخلاقِ کتابخوانی ملی. به احترامِ ماهیای خاکستریِ نیمهجون توی حوضِ پاکِ شهر «به احترام همهی حروفچینهای خستهی این سالها»
مطالبِ توی گیومه از سیدعلی صالحی
.
.
.
.
.
.
دقیقا یک روز مانده بود به ماهِ مهر. شدیدا درگیرِ برنامهی دانشجویان جدیدالورود بودیم که داشت برای نخستین بار توی زیباکنار برگزار میشد. از شارژ گوشیام که ساعت 9 صبح 35% بیشتر نبود باید متوجه میشدم که روزِ عجیبا شلوغی خواهم داشت. تویِ گروه تلگرامیِ ترتیب داده شده که به یک روال ثابت برای شروع هر کاری تبدیل شده (برای شروعِ هر کاری؛ چه اکیپ رفتن به کوه باشد، چه تولد گرفتن و چه کادر اجرایی مراسم دانشجویان جدیدالورود و چه شب یلدا، نخستین اقدامی که باید انجام داد، ساختِ گروهی با اسم مشخص و اد کردن چند نفر از فعالینِ آن حوزه است) ، وظایف هر کس مشخص شده بود و داشتم برایشان توضیح میدادم که دقیقا چه کاری باید بکنند. تویِ اتاقِ گرد گرفتهی خوابگاه که به دلیلیِ تعمیراتِ تابستانه (که به مهر متاستاز داده بود) شبیه قبرستانهای مسیحیان شده بود، راه میرفتم و با Voice به بچهها توضیح میدادم که ماجرا از چه قرار است. صدایم از فریاد زدنهای آن روز گرفته بود این موضوع نکته مثبتی برایم محسوب میشد. مسلما کسانی که من را پیش از این نمیشناختند با شنیدنِ چنین صدایِ خشن و نخراشیدهای کمی حواسشان را بیشتر جمع میکردند. خلاصه 6 - 7 موضوع مطرح و توضیحاتِ تفصیلی در خصوص هر کادر و برنامهاش ارائه شد. در طولِ همهی این صحبتها کنارِ تخت و به دیوارِ روبهروییام تکیه داده بود و با تعجب به من نگاه میکرد. «ترمک» بود. بقیه جاها را نمیدانم ولی ما در دانشگاه علوم پزشکی گیلان به ترم پایینیهامان میگوییم «ترمک!». «کاف» در ترمک نشانهایست از تحبیب و نه تصغیر! تازه وارد اتاقم شده بود و قرار بود از این به بعد اینجا باشد. اما نمیدانست که یک هفته بیشتر قرار نیست اینجا باشم و دو سالِ آیندهی عمرم را به جایِ خوابگاه دانشگاه باید در خوابگاهِ پادگان بگذرانم. خوب بود که این را نمیدانست چون همین اولِ کار پررو میشد. بعد از اینکه صحبتهایم تمام شد و بلند شدم تا کمی وسایلم را جمع و جور کنم، بدون هیچ مقدمهای گفت «داداش شما تمیزین دیگه؟!» برق از سرم پرید یکهو. یعنی چی که شما تمیزین دیگه؟ نه کثیفیم! لبخندِ مسخرهای زدم و به چشمانِ پر از سوالش نگاه کردم و گفتم «دمت گرم دیگه!». دستپاچه شد و شبیهِ کسانی که خرابکاریای کرده باشند و بخواهند خرابکاریشان را جبران کنند گفت «نه نه. منظورم اینه که شما اینجا سیگار اینا که نمیکشین؟» به نظر میرسید دنبال یکسری جملات میگشت تا گندِ بالا آورده را جمع و جور کند: «آخه میدونی چیه؟ من آسم دارم. خواستم مطمئن شم که اینجا مشکلی برام پیش نمیاد» هدفش چیز بدی نبود ولی نوع بیانش جوری بود که اگر خسته نبودم و کمی حال داشتم ممکن بود جوابِ دندانشکنی بهش بدهم. گلویم میسوخت. آب دهانم را قورت دادم و با همان لبخند مسخره گفتم «نه من سیگار نمیکشم. دو نفری هم که اینجا هستن سیگار نمیکشن.» خیالش راحت شده بود اما فکر میکنم نمیدانست هوایِ مرطوبِ شرجیِ گیلان برای کسانی که با این آب و هوا خو نگرفتهاند از هر سیگارِ بدونِ فیلتری هم عذابآورتر است.
.
.
.
رایمون نوشت: عکس خوابگاه بوستان است | رشت
.
.
.
.
.
رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»
.
.
.
از «آی لاو یو امام رضا» تا «من روانی حسینم»؛ نقدی بر نوحهخوانیِ مداحان
روی سکویی که با پارچههای سرتاپا سیاه پوشیده شده، ایستاده است. لباسی کاملا مشکی به تن دارد. حرکات پرجنب و جوشش در نورِ کم و فضای غمانگیزِ هیئت گم شده. شالی به دور گردنش انداخته و درحالیکه زاویه دوربین پردهی «محب الحسین» را نشانه گرفته است از بلندگوها صدای «دلم با تو هماهنگه / بی عشقِ تو کارم لنگه»! پخش میشود. این کنسرت را زیر صدایِ عجیبِ «سین سین سین سین» همراهی میکند ...
فالش نخوان مداح!
«سلامِ من به تو یارِ قدیمی! منم همون هوادارِ قدیمی!» ترانهای که خیلی ناگهانی به گوشم خورد. در شرایطی که اصلا انتظارش را نداشتم. این ترانه توی کازینو پخش نمیشد. این ترانه توسط خانمِ خوانندهی به اصطلاح لسآنجلسی توی مجلسِ رقص خوانده نمیشد. حتی این ترانه را شبکههای ماهوارهای نیز پخش نمیکردند. این ترانه در مراسمِ سوگواریِ امام حسین و توسط مداحِ معروفِ عاشقِ محرم خوانده میشد.
اگر «مداحی لسآنجلسی» را توی گوگل سرچ کنیم با صفحههای گوناگونی مواجه میشویم. به گزارش خبرآنلاین این سبک جدید موسیقایی در نوحهها با ورود سبک شور به مداحیها باب شد و نه تنها فروکش نکرد و جلویش گرفته نشد، بلکه پس از استقبال شدید جوانان در هیئتها و بلندگوی ماشینهاشان توسط مداحان دیگر نیز مورد استفاده و بهرهبرداری قرار گرفت. سیدمحمدجواد ذاکر مخترع! این سبک نوحهخوانی بود که با وجودِ مخالفت برخی از روحانیون و شخصیتهای مذهبی این مسیر را ادامه داد تا راه به سمتی رود که در ادامه بدان میپردازیم. ذاکر نخستین مداحی بود که واژه «سگ» را در مداحیهایش وارد کرد؛ همانجا که میخواند: «منم سگ کوی حسین / دیوانه روی حسین / کشته مرا کشته مرا / تیغ دو ابروی حسین ... »
اگر بخواهیم نمونههایی از این اشعار نامناسب و گاهی مبتذل را عنوان کنیم به مطالبی بر میخوریم که واضحا تعجب برانگیزند. ملودی یا الفاظی که شورانگیزند ولی در بسیاری موارد مبتذل بیان میشوند، صرفا برای جلب مخاطب. گذشته از سیاسی شدن برخی از نوحهها و حتی توهین به برخی شخصیتهای سیاسی از منابر روضهخوانی، محتوای اشعار نوحهها نیز به اشعار و آثار مصرفی و کوچه بازاری بدل شدهاند. استفاده و یا بهتر بگوییم سوء استفاده از یک جریانِ معروف یا محبوب در جامعه و مورد استفاده قرار دادنِ آن و یا جلب توجه از طریق تکهکلامهای موجود در سریالها و موسیقیهای پاپ و راک به سنتی جدید در محافل عزاداری تبدیل شدهاست. سنتی که ظاهرا هدفی برایِ انتقال درستِ نهضت عاشورا ندارند و اصلا قیامِ حسین (ع) را نمیشناسند. به سه مورد از نمونههایِ سخیف این مداحیها توجه کنید:
- ورود به جنت ممنوع / اینجی کلش واس ماس! (استفاده از تکه کلام جواد رضویان در سریال در حاشیه)
- نوارِ مغز سرم در محضر دکترا خطخطی و قاطی بود / طبیب توی مطب متحیر صدا زد این چه نوار مغزی بود
- (انگلیسی) آی لاو یو امام رضا یا مولا / وری کورنر آو مای هارت سیز یا امام رضا / مای لاو مای مستر سیز یا امام رضا
مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید!
ابدا هدف تصدیق یا ردِ خوانندگانِ (به اصطلاح) لسآنجلسی نیست. هر انسانی علایق و عقایدِ شخصی خاص خودش را دارد و نمیتوان گفت که داشتنِ فلان مسئولیت و یا مقامِ خاص باید مانع بروز برخی علایق باشد. برای مثال، غلامرضا کویتیپور، در مصاحبه با افکارنیوز به علاقهاش به داریوش اقبالی اشاره کرد. او اینطور توضیح داد: «من با صدای داریوش بزرگ شدهام و همچنان هم با صدای او نفس میگیرم.» پر واضح است اینکه فلان مداح در خلوت خود چه میگوید و چه گوش میدهد و چه میکند هیچ ارتباطی با ما ندارد، اما کسانیکه به عنوان دوستدار اهل بیت و با اسمِ نوکر امام حسین بودن، مردم را به پیروی از راه او دعوت میکنند، حق ندارند کاری خلافِ عقاید او انجام دهند. سوءاستفاده از منبر حسین (ع) و تبلیغِ غیر از حسین (ع) چیزی جز خیانت نیست. اگر علاقه و هدفتان خوانندگی و شور است مجبور نیستید مداح باشید. بروید خواننده پاپ بشوید و کنسرت برگزار کنید!
کجروی برای چه؟ تا کجا؟
مسیری که انتخاب کردهایم خیلی کج است. مسیری که به جایِ تشویق و ترغیب شاعرانِ جوان به سرایش شعرها و ترانههای شایسته و درخور، به سمتی رفته که توسط همه شخصیتهای مذهبی از آن منع شده بود. چرا این سبک و این حرکت در مذهبیترین زمان (شهادتها و به خصوص ماه محرم) و مکان (هیئتها) در کشورمان رشد میکند و پروار میشود؟ درحالیکه در برنامههای مختلفِ مذهبیمان در مسجد و پایِ منبر، بارها توی گوشمان، مبتذل خوانده شدهاند و از شنیدن و به سمتشان رفتن منع شدهایم. نکته مهمی که باید در خصوصش تأمل کرد این است که چرا چنین سوژههایی توسط مردم مورد حمایت قرار میگیرند. آیا ناتوانیِ مجالسِ سنتیِ روضه در جلب توجه مخاطب عامل این ابتذال نیست؟ آیا نداشتنِ یک استاندارد و حتی مجوز برای برپایی چنین برنامههایی باعث هرج و مرج و به انحراف کشیدنش نشده؟ در کشوری که برایِ دریافت مجوز یک آهنگ سادهی پاپ باید از هفت خان گذشت، ظهور و بروز بیرویهی چنین خوانندگانِ مذهبیای (و نه مداح اهل بیت) چه توجیهی میتواند داشته باشد؟ آیا وقت آن نرسیده که بیش از این به دین و معصومان خود توهین نکنیم و آنان را وسیلهی رسیدن به اهداف خود قرار ندهیم؟ آیا وقت آن نرسیده به «شور با شعور» به معنای واقعی، جامه عمل بپوشانیم و به جای الفاظِ نامفهومِ و جوگیرمآبانهی مد شده، پیام درست را منتقل کنیم؟ همانطور که مقام معظم رهبری در سخنرانی ۲۰ آبان سال ۹۲ در اینباره گفتند: «چقدر خوب است که در این نوحهخوانیها مضامین اسلامی گنجانده شود. یک وقتی هست که سینه میزنند و صدبار با تعبیرات مختلف میگویند «حسین وای». این هیچ فایدهای ندارد. انسان هیچ چیزی از «حسین وای» یاد نمیگیرد»
.
.
.
.
چاپ شده در ویژه نامه ماه محرم نشریه ماسو | دانلود ویژه نامه
.
.
.
.
اسمش خیلی عجیب و غریب بود: «گل شیر سوار رشته رودی» وقتی که رویِ تختِ سبز رنگِ اتاقِ عملِ 2 بیمارستانِ حشمت دراز کشیده بود و اسمش را رویِ وایت بُرد دیدم، عمیقا تعجب کردم. قلبش دچار نقص شده بود. یکی از رگهایش گرفته بود و باید تعویضش میکردند. CABG نامِ عملی بود که «گل شیر سوار» باید انجام میداد تا قلبش مثلِ قبل شروع به تپش کند. هرچند البته مثل قبل نمیشد. هیچ چیز بعد از اینکه خراب شود مثلِ قبل نمیشود. دراز کشیده بود و شبیهِ جسد خودش را به تختِ سردِ اتاق عمل چسبانده بود. داشتند پایِ چپش را باز میکردند تا رگی خارج و جایگزینِ رگِ تخریب شدهی قلبش کنند. تقریبا هر روز یکی از این عملها توی 2 تا اتاقِ عملِ بیمارستان انجام میشد و هر کدامشان چیزی بینِ سه تا چهار ساعت طول میکشید. از آنجایی که ساعتهایِ حدودا 12-12:30 کارورزیمان تمام میشود، عموماِ به آخرِ این عملها نمیرسیم. برای همین ناراحت بودم از اینکه نمی رسیدم که تا آخرِ عمل کنارش باشم و ازش معنی و علتِ اسمش را بپرسم. متخصص بیهوشی وارد اتاق عمل شد و با لهجهی گیلکی احوال بیمار را گرفت و وقتی فهمید همه چیز تحت کنترل است، ماسک و کلاهش را برداشت و به سمتِ اتاقش رفت تا چای بنوشد. در اتاقِ بغل، عملی با همین مشخصات در حال انجام بود. با این تفاوت که بیمار اسم مشخص و واضحی داشت و تقریبا همه میشناختندش. «احمد شیشهبُر» که روبه رویِ آتشنشانی مغازه شیشهبری داشت؛ بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با قلبِ مریضش، رضایت داده بود که رگهایِ ناتوانِ پمپِ توی سینهاش را به تیغِ جراحان بسپارد. لخت شده بود تا مانیتورینگهای مخصوصش انجام شود. (اعمالِ قلب یکی از پیچیدهترین مانیتورینگها را دارند و برای انجام این مانیتورها باید بیمار از کمر به بالا تقریبا لخت شود) وقتی که لخت شده بود، پارگیهای رویِ تنش نشان میداد که شیشهبری هم میتواند و باید به جمعِ مشاغلِ سخت اضافه شود. بخیهها و گوشتهای سفیدِ اضافهای که رویِ تن و دستانش بود، اجازه نمیداد که به راحتی رگ و آرتر ازش بگیریم. با کمکِ 3 نفر از کارشناسان، 1 رزیدنت، 1 متخصص و 1 دانشجو، و با هزاران بار تمرین و ممارست رگ و آرتر و CVلاینش گرفته شد تا مشکلی برای مایعدرمانی و خونرسانی و محاسبه فشار خون شریانی و میزان پلاکت خونش پیش نیاید. «گل شیر سوار رشته رودی» با وجودیکه اسمِ سختی داشت ولی اصلا بیمارِ سختی نبود. اما «احمد شیشه بُر» کارمان را سخت کرده بود. و بهمان یاد داد ظاهرِ قضیه چقدر میتواند با باطنش متفاوت باشد. شاید میخواست دردهایِ تمامیِ تیزیهایِ لبههای شیشهی روی تنش را رویِ ما و اتاق عمل تلافی کند.
.
.
رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»
.
.
.
.
آقاىِ ابى! شما آفریدگارید. شما آموزگارید. که از این نجاست ها، لبخند آفریده اید. که در این فلاکت ها، عشق را بهمان یاد داده اید. که فرقى ندارد کودکِ ٧ ساله باشیم یا مادربزرگِ ٧٠ ساله. که شما آقاى صدایید. آقاى آفریدگارید. آقاىِ آموزگارِ روزهاىِ سختِ مدرسه اید. که مدادرنگى اتان هنوز هم رنگى مى کند دنیاى خاکسترى مان را. که ثبت شده اید بر روحمان، شبیهِ تتوى روى بازوى آن جوان. که «قرمزىِ قلبِ شما، تو هیچ مدادِ رنگى نیست»
+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.
سینهام را سپر کردم و با صدایِ بلند شروع کردم به صحبت کردن: «اگه دو جلد کتاب میخوندین میدونستین چی میگم. اگه تاریخ خونده بودین میفهمیدین منظورم از این حرفا چیه. که این انگلیسیهای پدر سگ چه جوری شماها رو انداختن توی خُمره و سرشو با دستمال یزدی پلمپ کردن.» میدانستم که هیچ کدامشان تاریخ نخواندهاند. میدانستم برای کسانی که کتاب نمیخوانند چطور باید حرف زد که به عنوان یک باسوادِ کتابخوان، موجه جلوه کنم. هر بحثی که پیش میآمد یا هرجا که توی بحث به تنگنا میرسیدم پناه میبردم به تاریخ و ادبیاتی که همهاش خلاصه میشد به لیستِ تویِ کیف پولم. اسمِ چند نویسنده و چندتا از کتابهایش را لیست کرده بودم یک سمتِ برگه. اسمِ چند پادشاه و چندتا وکیل و وزیر را هم سمتِ دیگرش. هر جا که میدیدم بحث دارد از دستم خارج میشود. شروع میکردم به سخن راندن: «شما اصلا مشروطه خوندین؟ که اگه میخوندین اصلا اینجوری صحبت نمیکردین. شماها چن نفرتون نیچه خونده؟ چن نفرتون میدونه هایدگر کیه؟ که خب وقتی اینارو نمیشناسین چجوری از جامعه و قانون حرف میزنین؟» بدون اینکه ذرهای توضیح بدهم یا کتابِ خاصی را علم کنم سعی میکردم ندانستنهایشان را جوری برجسته کنم که توان بحث نداشته باشند. جوری تحقیر شوند که دیگر جرات و جسارت صحبت کردن را نداشته باشند. تازه یاد گرفته بودم چطور میشود از نقاطِ ضعفِ دیگران درست استفاده کرد، اصلا هم برایم مهم نبود که خودم هم بدجور مبتلا به آن نقطه ضعف بودم.
میخواهم به تو فکر کنم. تا منتشر شوی در من. شبیه لختههای خون رویِ چاقویِ کندِ قاتلها. شبیهِ ویروسهای هپاتیت در تنِ نحیفِ افریقاییها. شبیهِ جنگ در خاورمیانه. میخواهم به تو فکر کنم. تا شعر شوی. تا دکمههای پیراهنت را باز کنی و کلمه باشد که بیرون بریزد از تنت. میخواهم به تو فکر کنم. نه مثلِ همه. نه مثلِ همیشه. خیلی عجیبتر. خیلی تازهتر. شبیهِ رقصِ دخترانِ ابوریجینال1 روی تکههای یخ. میخواهم عجیب به تو فکر کنم. حتی اگر مثلِ فرارِ سربازهایِ سوری غیرقانونی باشد. که سرپیچی ساده میشود وقتی قانون به سلیقهات نیست. به تو فکر کنم تا یخ بزنم در تنِ آتشینت. تو پُری از تناقض. و من پُرم از تو. شبیهِ کارخانهای که تفنگِ دوربیندار را در کنارِ جلیقهی ضد گلوله میفروشد. باید به فکرِ منفعت بود. شبیهِ تلویزیون که وقتی دخترانِ هزاره2 خودشان را از کوه پرت میکنند، تبلیغِ کرمِ ضدِ خارش پخش میکند. که وقتی بویِ اشکهای کارگری را استشمام میکند، از صادرات پستهی خندان خبر میدهد. باید همیشه به فکر منفعت بود و بیرحم. و من همین را میخواهم. میخواهم بیشتر به تو فکر کنم.
.
.
.
1. ابوریجینال: ساکنان بومی استرالیا که قدمتی 50هزار ساله دارند. بعد از تصرف استرالیا توسط انگلیس، بیش از 80 درصد جمعیتشان قتل عام شدند. این نسل به «نسل ربوده شده» شهرت دارند.
2. دختران هزاره: قتل عامِ اقلیت هزاره توسط «عبدالرحمن». چهل دخترِ هزاره که اسیر بودند و راهی جز اسارت و تن دادن به شهوترانیهایِ امیرِ افغان نداشتند، به شکلی متحد خود را از کوه به پایین پرت کردند. کوهی که بعدها به «چهل دختر» معروف شد.
+ عکاس را نمیدانم.
.
.
.
.