آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

اکنون که دارم این مطلب را می‌نویسم، ۳۰ روز است که سربازم! ۳۰ روز است که شب‌ها ساعت ۲۱ می‌خوابم و صبح‌ها ساعت ۵ با نورِ خیره‌کننده‌ی چراغ‌های آسایشگاه بیدار می‌شوم. از سربازی نوشتن برای من کار خیلی راحتی نیست. شاید حتی سخت‌ترین کار باشد! این لغت را باید زندگی کرد. لمس کرد و چشید تا بفهمیم وقتی از سربازی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم. نه اصلا! برجک را از ذهنتان بیاورید بیرون. روزهای سربازی‌مان هیچ سنخیتی با برجک و تنهایی و پامرغی و اینجور نوستالژیک‌ها ندارد. نوستالژی‌هایی که همه‌ی فامیل - بلا استثنا - آن را تجربه کرده‌اند و از نابه‌سامانی‌اش می‌نالند. اما «هنوز» به سراغمان نیامده. [که خب پس از گذشت چند هفته تنمان به تنش خورد!] راستی دقیقا نمی‌دانم از چه چیزِ سربازی و سرباز بودن بنویسم. اگر بخواهم خیلی روراست باشم و صحبت‌های فلسفی و بنیادینِ این حوزه را مطرح نکنم، احتمال می‌دهم ادامه‌ی خدمتم را باید در یکی از جزایرِ سه‌گانه‌ی خلیج فارس بگذرانم! اگر هم بخواهم خیلی اوکی فیلینگ بنویسم و از خوبی‌ها و خصایص نیک‌ش بگویم خب الکی حرف مفت زده‌ام! تنها چیزی که الان - یعنی حالا که روی طبقه‌ی دومِ تختِ فلزی آسایشگاه نشسته‌ام و آنکاردِ تختم را تصحیح می‌کنم و منتظرم تا زمانِ شامگاه فرا برسد - می‌دانم این است که من؛ افسر وظیفه با کد ۲۴ از گروهان ۳، قرار است چند هفته دیگر این شهرِ نم‌دارِ خیس را ترک کرده و به جایی بروم که نمی‌دانم کجاست.

 

۱ اسفند ۹۷ - بابل، مازندران

 

 

 

بعدن نوشت: این مطلب رو از سررسیدی که با خودم برده بودم آموزشی برداشتم. خاطرات روزانه‌ی ۵۷ روز آموزشی توش ثبت شده و توی این فکرم که کم‌کم منتشرشون کنم. شاید به مرور و توی وبلاگ و کانال و شاید یکجا و در قالب فایل PDF

 

 

 

۹ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۸:۵۳
کامل غلامی

وقتی بهش گفتیم می‌ترسیم، خندید. جوری که تا نوکِ پامون سردیِ کوچیک شدن رو حس کردیم. سردیِ حقیر شدن رو. گفتیم آره! ما آدمِ ترسویی هستیم. آدمِ حقیری هستیم. از موندن می‌ترسیم. از رفتن می‌ترسیم. از «نتیجه» می‌ترسیم. نتیجه‌ی هر چی. باز خندید. وسطِ ترسیدنامون خنده‌شو پرت کرد رویِ گردنِ نارنجی‌رنگمون و گفت «خوبه! ترس خوبه. نشون میده احمق نیستی!»

۶ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۰۶
کامل غلامی

این کشتی بدجور سوراخ شده. چرا ما باید توو بیست دقیقه‌ی آخرِ تایتانیک به دنیا میومدیم؟

۹ نظر ۰۱ آذر ۹۸ ، ۰۰:۱۰
کامل غلامی