آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی



یکی دو روز پیش
شبه چالشی برگزار شد در کانال . با این مضمون که وقت هایی که دلگیرین و تنها چیکار میکنین
حالتون خوب شه. بچه ها حرف های قشنگی زدن. منم در انتها گفتم که:

من بعد از یه جریانى تصمیم گرفتم که دلگیر نشم! غمگین نشم. حالا اینکه جریانه چى بود و چطور بود، مفصله یکم و نمیگنجه توى این مجال. شاید همون افسانه ى عاشقانه ىِ تکرارى! واسه گذر از این مکنت بنظرم اومد بهترین کارى که میشه کرد اینه که سرم رو انقدر شلوغ کنم که کلا حتى فکرم هم سمتش نره. موفق هم شدم! صبحا که از خواب بیدار مى شدم، هندزفرى و شارژر گوشى و چندتا کتاب درست درمون و کاپشنم رو برمیداشتم و از خونه میزدم بیرون. حتى وقتایى که هوا خوب و آفتابى هم بود با کاپشن میرفتم بیرون. چون میدونستم شب قراره برگردم خونه! اون وسایل هم واسه امرار معاش در طول روز بود. عموما صبح ها یا دانشگاه بودم و تا سه بعدظهر درگیر کلاس، یا کارآموزىِ بیمارستان. نهار رو توى دانشکده میخوردم و بعد از ظهرش مى رفتم دفتر قلمچى و شروع میکردم به زنگ زدن به دانش آموزا و صحبت باهاشون. کلا آدمى ام که خوب و زیاد به حرف بقیه گوش میدم. سعى کردم انقدر درگیرِ مشکلات و حرف ها و دغدغه هاى دانش آموزام بشم که دیگه مشکلاى خودم یادم نیاد. واقعا هم شد! این اتفاق افتاد و یه دوره ى خیلى خوبِ مسخره وارى رو طى کردم! ٧ صبح از خونه میرفتم بیرون و ٩ شب میومدم خونه. انقدر هم خسته بودم که ساعت به ١١ نرسیده خوابم میبرد.
بعد با خودم فکر کردم و دیدم که این روش واسه آدماى ترسوعه! قطعا همینطور بود. واسه آدمایى که نمیخوان با حقیقت رو به رو شن. نمى خوان ببیننش و من توى اون دوران یه آدمِ ضعیفِ ترسو بودم که توانایىِ رویارویى و حتى فکر به مشکلاتمم نداشتم. پس بهترین انتخاب واسه من بعنوان یه آدم ترسو، نادیده گرفتنِ مشکلات بود.

بعد که گذشت و یکم حجمِ نکبت ها دور و برم کم شد، به خودم اومدم و دیدم نه! این راهى که دارم میرم بدجور کجه. باید حلش کرد
یسرى کارا انجام شد که خب کمک کننده بود. یسریاش واقعا مسخره بود ولى خب بهم کمک کرد و بخاطر همه کمکا ازشون ممنونم همیشه.

یسرى از این کارها:
لپ تاپ رو روشن میکنم و آهنگ بیکلاماى فریبرز لاچینى رو پلى میکنم و از شعرهاى دوستام گرافى میسازم. کتاب شعرهاى خوب رو برمیدارم و اون شعرهایى که علامت زدم رو دوباره بلند بلند میخونم (از یسرى هم وویس ضبط کردم) کلا سعى میکنم همزمان ٣-٤ کتاب با موضوع مختلف رو شروع کنم به خوندن که اگر یه بار حوصله ى یه کتابیو نداشتم برم سراغ بعدى. بیشترین زمان رو توى وقتایى ک خونه هستم با همین کتابا میگذرونم. عموما صبح هایى که حالم جهنمیه میشینم و نوشته ها و ترانه هامو ادیت میکنم. هله هوله هم زیاد میخورم! یبار نزدیک بود با لواشک اوردوز کنم:)) مکافاتیه اصلا. خیره میشم به عکس نویسنده هایى که روى دیوار اتاقم چسبوندم و شبیه پنگوئن و بدون هیچ هدفى نگاشون میکنم. وقتایى هم که بیرونم سه چهارتا پاتوق خاص هست که میرم. پیش دکه ى روزنامه فروشى کنار میدونِ شهر (اگر رفیقم باشه اون زمان) کتابخونه پیش خاله م. یه ساندویچى هست به اسم "هام هام" میرم ذرت مکزیکى میگیرم ازش (یه مدت انقد رفته بودم لباسم عطرِ ذرت میداد!) کم شده الان. و شهرِ کتاب هم که هر روز تقریبا میرم.
البته هندزفرى در گوش و آهنگ گوش دادن هم در اعمال بنده شایع هستش
یه بار هم که خیلى بیحال و توى برزخ بودم، یه حرکتى زدم که خیلیاتون نمیتونین! کانال رو باز کردم و رفتم توى لیست ممبراش. از همون اول شروع کردم به دیدن عکسِ پروفایلاتون! (قرار شد راستگو باشیم به هر حال) قطعا همه تون رو وقت نشد ببینم ولى راضى ام از اون افرادى که دیدم. دمتون گرم:))

- رایمون





۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۵۲
کامل غلامی



کاش اون روز که داشتم با راننده تاکسى بحث مى کردم که چرا دارى ٥٠٠ تومن کرایه بیشتر میگیرى، رفیقم پا درمیونى نمى کرد که بگه بابا  گداىِ پونصد تومنى مگه حالا؟ یا کاش همونجا میزدم توى گوشِ رفیقم و ٥٠٠ تومن رو از راننده میگرفتم تا متوجه میشدن عددِ پولى که دنبالشم واسم مهم نیست. مهم درست و انسانى رفتار کردنه ست. کاش اون ٥٠٠ تومن رو مى گرفتم تا الان توى روزاى بارونى تاکسیا یه مسیرِ ٦ تومنى رو ١٠ تومن حساب نکنن. تا واسه نصب کردن یه فیلترشکن ٤٠ تومن ازم نگیرن. تا قیمتِ بنزینى که توى خاکِ خودمه، بیشتر نشه از کشورهایى که خاکشون بنزین نمیده. تا هم دانشگاهیم به خاطر همین اعتراضى که حقشه نفسش قطع نشه. تا تخمِ یه وجب مرغ نشه ٧٠٠ تومن. منم خیلى جاها کم آوردم و اشتباه کردم. که همیشه مرغِ همسایه غاز نبود. که همیشه مقصر دولت و رئیس جمهور و فلان وزیر و بهمان ندیم نبود. که منم با سکوتم خیلى کارها کردم که نباید میکردم. که منم دخیل بودم توى این فلاکت. که منم جاى گلو جِر دادن و زیرِ پست اینستاگرام رئیس جمهور کلاسِ ادبیات فحش پرانى راه انداختن، باید سعى مى کردم در حدِ خودم، انسان بزرگى باشم. که نبودم تا حالا! که کوتاه اومدم و کوتاه اومدن منشِ انسان هاى بزرگ نیست. که کوتاه اومدم و زبون امثال اون راننده تاکسى بلندتر شد. که کوتاه اومدم و مملکتم خفه شد. که همین کوتاه اومدناىِ من تهش ختم شد به گریه هاى خیلى بلند. به ضجه هاى خیلى شدید. به درد هاىِ تا ابد بى درمون.



۴ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۵
کامل غلامی

‏خداوکیلى ⁧ رفع فیلتر تلگرام ⁩رو به هم تبریک میگین؟ مگه رفتیم جام جهانى؟


۱ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۴
کامل غلامی

 امیرعلى نبویان میاد فوتبال برتر، قرعه کشى تبلیغ میکنه؟!

تشویق به انجام تراکنش میکنه؟!

"ستاره ٧٢٤ مربع" میگه؟! خدایا :|

۲ نظر ۲۵ دی ۹۶ ، ۱۹:۵۳
کامل غلامی


با آیدى هاى عجیب غریب بهش دایرکت میدادیم. ولى جواب نمیداد. میخوندا. کل پیامامونو میخوند. اما جواب نمیداد. مریض بود. بیمارىِ "عاشق کوچک بینى" داشت. یه بیمارىِ اتوزوم غالب که هرچى عشقِ عاشقه بیشتر میشه، بى توجهىِ معشوقه هم بیشتر میشه. اینم یه مدل بیماریه دیگه. ولى فرقش اینه تهش به سوء تغذیه و سرطان و پیوند عضو ختم نمیشه. تهش ... حالا کار نداریم به تهش. داستان اشک درآر تر از اینه که الان بخوایم در موردِ تهش گفتگو کنیم. داشتیم از اون بیماریه میگفتیم. از وقتى اون بهش مبتلا شد، تب ما رفته بالا ٣٨. قلبمون تند تند میتپه. تموم تنمون هم مور مور شده. اولاش اینطور شروع شد که توى پیج اینستامون ازش نوشتیم و توجهى بهمون نکرد. گفتیم به تو محتاجیم همچون گیاه به آب، ولى اون تنهایى میرفت میدون شهردارى ذرت مکزیکى میخورد. میگفتیم آتیش گرفتیم که چرا با خلق جهان خوبى و ریکوئست اونا رو اکسپت میکنى ولى اون باز میرفت پستاى هم دانشگاهیاش رو لایک میکرد. حسود نبودیم ها. کارمون از حسادت گذشته بود. بیشتر بحث مفلسیه بود. بدبختیه بود. تنهاییه بود. به تنگ اومدیم و گفتیم دیگه پیشِ تو از خاک هم کمتریم بى مروت؟! دیدیم عکسِ لواشک خوردناشو استورى کرد اینستا. عصبانى شدیم و رفتیم دایرکتش. ولى بى مروت، اندازه یه ذرت مکزیکى هم خرجمون نکرد که اصلا ببینه حرف دلمون چیه. بارِ غممون چقده. اصلا چى میخواد این دل بى صاحاب شده ى مفلسمون. یجورِ بدى عکس العمل کرد نامسلمون. پستاى اینستاش گواهه. اون چندصدتا فالووراش گواهن. از پیجمون اسکرین شات گرفت و گذاشت توى صفحه ش. زیرشم نوشت Block & Report. نفهمیدیم چى شد یهو! دیدیم هى بیماریه داره غالب تر میشه. هى ما مغلوب تر. دیدیم داریم به جایى میرسیم که بیماریه داره از پا درمون میاره. دیدیم داریم شکست مى خوریم. دکمه ى OFF رو زدیم و خاموش شدیم. ساکت شدیم. شکستیم. سوختیم



۲ نظر ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۳:۱۸
کامل غلامی


براى اینکه شب واسه امتحان بتونم بیدار بمونم از توى قفسه یدونه قهوه برداشتم که بتونه سرپا نگهمون داره. دیدم بدمصب خیلى تلخه از توى همون قفسه گشتم یدونه آبنبات پیدا کردم که داداشم داده بود و چند روزى میشد افتاده بود بین قهوه ها و نسکافه ها. بازش کردم تا بلکم کم کنه تلخیاى قهوهه رو. همینکه یکم آب شد دیدم از این آبنباتاس که وسطش آدامس داره. قهوه رو گذاشتم کنار و آبنباته رو تا آخر خوردم تا برسم به آدامسش. شبیه این معدنچیا که زمین رو مى کَنن براى رسیدن به گنج و فلان. و قهوهه رو هم خالى کردم توى سینک! ظاهرا امشب هم مثل شب هاى دیگه نمیشه درس خوند. اصلا ما رو واسه شب درس خوندن نیافریده خدا. دوران کنکورم همین روال رو طى میکرد بزرگوار.


۱ نظر ۲۳ دی ۹۶ ، ۲۳:۱۶
کامل غلامی


از همون اولش کج شد مسیرمون. اخلاقیاتِ نامیزونمون هم مزید شد بر علت و زد به فنامون داد. نه که بدمست باشیم و هر روز توى یه مود. نه! کلا فازمون بد فازیه. از همون بچگى همینجور بودیم. فلافل بندرى اصلا با مزاجمون سازگارى نداشت. هر بار که شیر میخوردیم تگرى میزدیم روى لباسامون! از بچه درس خون هاى مدرسه هم بدمون میومد. هیچوقتم نشد فوتبال بازى کردن توى کوچه برامون جذابیت داشته باشه. اینکه الان گیر کردیم توى اینجایى که اسمش هم خاطرمون نیست و هى داد میزنیم و جواب نمیگیریم، نشون میده که از همون اولش اشتباهى کج رفتیم بالا. شیشه خورده داشت دنیامون. تهش هم زدو زخمى مون کرد.
یبار توى کوچه دوچرخه هامون رو پشت سر هم ردیف کردیم تا راه رو ببندیم و نذاریم اون دختره که خونه شون سرِ کوچه مون بود، رد بشه. خواستیم اذیتش کنیم تا بهمون توجه کنه. جلوش واستادیم. نتونست رد بشه. فرداش داداششو آورد سرومون. داداشش بدن سازى میرفت. از این بادى بیلدینگ بازا. یه بازوش اندازه کل شکم و احشامون میشد. طبق همون اصلِ بدبیاریمون جاى دختره، داداشه بهمون توجه کرد. بدم توجه کرد! بعد از اون بود که دیگه تصمیم گرفتیم دوچرخه سواریو بذاریم کنار. فلافل بندرى رو بذاریم کنار. مدرسه رو بذاریم کنار. دنیامونو بذاریم کنار. خودمونو بذاریم کنار. ولى هر کارى که کردیم نشد. نشد که بذاریمش کنار. نشد که فکرشو بذاریم کنار ...


۴ نظر ۱۹ دی ۹۶ ، ۲۱:۴۷
کامل غلامی


آیا ما براى آینده مان هدفى داریم؟ آیا در آینده اى که قرار است بیاید، مى شود بنشینیم کنار هم، لبوى داغ بخوریم و براى دخترِ پسرعمه ى مادرمان که تازه به دنیا آمده، اسم انتخاب کنیم؟ آیا مى شود ترامپ از مواضعش کوتاه بیاید؟ آیا مى شود دخترخاله ام بازى استقلال - پرسپولیس را از نزدیک تماشا کند؟ آیا مى شود من را با زهرا توىِ ون نیندازید؟ آیا ممکن است باور کنید که ما مجرم نیستیم؟ آیا فردا که بیاید هواى شهر پاک خواهد بود؟ آیا مى شود تلویزیون، من را واقعى نشان بدهد؟ آیا مى شود رئیس جمهور یک کلیدسازِ خوب استخدام کند؟  آیا من بعدترها مى توانم دوباره عاشق شوم؟ آیا مى شود سیاست را رنگى رنگى نکنید؟ بخدا نان، بنفش و سبز و قرمز ندارد. نان، نان است. آیا مى شود این رنگ آمیزى ها را روى دیوارهاى شهر اعمال کنید بجاى رنگ بنر و بادکنک؟  آیا میدانستید دستفروشى جرم نیست؟ آیا میدانید سدمعبر را آن کسى کرده بود که سه تا از ماشین هایش را توى پیاده رو پارک مى کرد چون پارکینگ خانه اش جا نداشت؟ آیا میدانید بساطى دومترى در گوشه ى پیاده رو (با احتساب جیبِ خالىِ صاحب بساط) سدمعبر محسوب نمى شود؟ آیا دانشگاه، پادگان است؟ آیا من اجازه دارم براى آینده ام تصمیم بگیرم؟ اصلا آیا من آینده اى دارم؟ آیا اجازه میدهید خودم رنگ تیشرتم را انتخاب کنم؟ آیا  مى شود جلوى آن دخترى را که دارد خودش را از پل هوایى پرت میکند، بگیرید؟ آیا مى شود آن جوان را کتک نزنید؟ آیا میتوانم خواهش کنم کمى آب به این گل سرخ بدهید؟ آیا مى شود جواب سوال هایم را بعد از پایین آوردن لوله ى تفنگتان از روبه رویم، بدهید؟




۳ نظر ۱۵ دی ۹۶ ، ۲۰:۱۴
کامل غلامی

توىِ یکى از گروه ها پیامى فرستاده مى شود با این عنوان: "نرم افزار لرزه سنج جهت اطلاع از زمان زلزله و کاهش تلفات"
هندزفرى را از توى گوشم خارج مى کنم و به سمت تلویزیون مى روم. اخبار دارد از حضورِ پرشور مردم در راهپیمایى ٩دى و ولایتمدارى شان صحبت مى کند. لیورپول چند دقیقه ى پیش در یک بازى زیبا و حساس ٢ بر یک پیروز شد. این را بابا از توى کانالِ ورزش٣ میخواند. بر مى گردم به اتاق. مجله ى داستان را باز مى کنم که بخوانم ولى آبریزش بینى ام اجازه نمى دهد سرم را بیش از حد پایین نگاه دارم. هندزفرى را مى گذارم توى گوشم. امید نعمتى مى خواند: "چون زلفِ تو ام جانا، در عینِ پریشانى ..."
تلگرام را باز مى کنم. کانال ها و گروه ها آب و تاب بیشترى نسبت به روزهاى دیگر دارند. این را تعداد پیام هاى ارسالى در گروه ها و کانال هایم نشان مى دهد. یکى یکى گروه ها را چک مى کنم:
- تجمع مردم تهران در میدان انقلاب باشعار: مرگ بر دیکتاتور
- گفته می‌شود تیراندازی ماموران امنیتی به سوی معترضان در دورود لرستان تعدادی کشته و زخمی داشته است
- تجمع درب دانشگاه تهران باعث افزایش تنش ها شده است
- پرتاب گاز اشک آور توسط نیروهاى امنیتى
- رشت در محاصره  پلیس ضد شورش و لباس شخصی‌ها
و ...

سرم از شنیدن این خبرها گیج مى رود. امید نعمتى توى مغزم هذیان مى گوید. صداى شلیک تیر با فریاد دانشجویانى که در خیابان تجمع کرده اند قاطى مى شود. بوى خون مى ماسد به بینى ام. با خودم فکر مى کنم. این بى هدفى و جوگیرى هاى خارج از چارچوب و بدون هیچ برنامه مشخص از کجا نشات گرفته؟ این فلاکت چیست که گریبانمان را چسبیده و ترکمان نمى کند. چرا داریم کج مى رویم این راه خاک آلود را. که پشت سرمان خاکِ بیشترى تولید شود؟ که نبینیم پشتمان را؟ ژئوفیزیک هم دیگر خسته شده از این همه لرزه بر تنمان. توى زمینِ خودمان، گل به خودى زده ایم. آقاى داور! لطفا زودتر سوت پایان را بزن. ما باختیم. ما توى زمینِ خودمان، با گل به خودىِ رفیق هایمان باختیم.
دیگر نمى خواهم به چیزى فکر کنم. هندزفرى را مى گذارم توى گوشم. امید نعمتى مى خواند:
"کام از تو و تاب از من ..."


۳ نظر ۰۹ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۱
کامل غلامی


جشنواره نظام پرستاری

کسب مقام دوم داستان نویسى جشنواره شعروقصه سازمان نظام پرستارى کل کشور
٦ دى ٩٦

۹ نظر ۰۹ دی ۹۶ ، ۱۱:۱۵
کامل غلامی