آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی


دانش آموزِ پارسالم بهم پیام داده و عیدو تبریک گفته. فنى میخوند. کامپیوتر. فوق العاده سختکوش بود و فقط میخواست یکى از دانشکده هاى فنى تهران قبول شه. یک سال شدید تلاش کرد. کل اون سال که میدیمش حاضر بودم خیلى کارا براش بکنم که موفق بشه. وقتى نتایج کنکور اومد و اسکرین شاتِ کارنامه ش رو فرستاد و جمله ى «به آرزوم رسیدم» رو با چندتا قلب قرمز سنجاق کرد به تهِ پیامش، داشتم بال درمیاوردم. بیشترین تعداد قلبى که توى این سالا براى کسى پست کردم رو براش فرستادم. از او قلب آبیا. امروز که بهم پیام داد تهِ پیامِ تبریکش چندتا قلبِ آبى سنجاق شده بود.


۳ نظر ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۰
کامل غلامی

میگن هرجور که خودت فکر کنى، سرنوشتت همون میشه. خب مگه عقلمونو از دست دادیم که بدجور بهش فکر کنیم؟ مرض داریم مگه ناامیدانه بهش نگاه بندازیم؟
 پاى چپمونو میندازیم روى پاى راستمونو درحالیکه داریم پسته هاى دزدىِ توى کمد رو قایمکى میخوریم به ٩٧ خوش اومد میگیم.




۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۵۹
کامل غلامی



سرطان داشت. میگفتن یه سرى گلبول هاى سفید و قرمزِ زیادى توى خونش اینوراونور میرن که نباید باشن. ولى بودن. هر چى داشت فروخت تا بتونه این سلول هاى مزاحم رو از بین ببره. یه روز بهش گفتن که "تو موفق شدى این کارو بکنى. الان دیگه توى خونت خبرى از سلول هاى مزاحم نیست."
ولى حالا، بعد از مدتى دوباره بهش خبر داده که تو سرطانِ خون دارى! خبر دادن اون ماشین فروختنت تضمینى نبود که سلولهاى سرطانى رو از راه به در کنه.
توى دنیایى که خیلیا مسئولیت هاشونو درست انجام نمیدن، وظیفه شناسىِ این سلول هاى سرطانى حرص درآره! بیاین ما هم کاریو کنیم که وظیفه مون نیست تا حرصِ اون سلول هاى سرطانى رو دربیاریم. میدونم سرطان خون یکى از بدقلق ترینِ سرطاناست، ولى شاید بتونیم کارى کنیم که اون پدر چندسال بیشتر کنار فرزنداش زندگى کنه


- دارم کمکاتونو جمع میکنم. کمکم میکنین؟

6104 3378 8421 2000
(کامل غلامى - بانک ملت)


دمتون گرم.

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۵۲
کامل غلامی


وقتى واردِ یه فروشگاه - به اصطلاح - لاکچرى میشیم بدون هیچ چونه اى، لباسى که شاید ٣ برابرِ قسمت عادى داشته باشه رو میخریم و با لبخندى  عباس جدیدى گونه از فروشگاه خارج میشیم. ولى با دست فروش هاى توى خیابون انقدر چونه میزنیم و تهدید به عدمِ خریدِ جنسشون میکنیم که اون دست فروش جنسش رو با کمترین سود و صرفا براى حفظ مشترى در اختیارمون میذاره.
بنظر تجدید نظر روى این رفتار از نهار امروز هم واجب تره. حتى اگه نهارِ امروز قرمه سبزى باشه.



۲ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۳
کامل غلامی


زندگى جبر عجیبى توى نطفه ش داره. به زور به دنیا میاى. باید به زور یکیو انتخاب کنى که دوسش داشته باشى تا ادامه ى زندگیت رو تنها نباشى. تهشم به زور میمیرى!
البته این وسط یخورده اختیار هم دارى. اونم در حدِ انتخاب رنگ شال و نوع چیپسیه که میخورى. یا دیگه تهش اگه خیلى خوش شانس باشى میتونى رشته دانشگاهیت رو خودت انتخاب کنى. بقیه ش دیگه دست خودت نیست. بقیه ش فیک هایى ان که هرازگاهى بین اورجینالا پیدا میشن.
 همین که سعى کنى این فلاکت رو جورى بگذرونى که هفته اى یبار خنده بیاد روى لبات، ماهى یبار از تهِ روده کوچیکه ت قهقهه بدنى، سالى یبار هم جورى بخندى که از شدتش اشکت در بیاد، جواب دندون شکنى دادى به این نطفه ى اجبارى.
تو باید برنده باشى، حتى اگه این برنده بودن به اندازه ى حق انتخاب بین چیپس فلفلى و سرکه اى باشه

۰۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۳
کامل غلامی


تازگى به این نتیجه رسیدم که رایمون هم مشابه یسرى افراد، هورمون هاى جنسى اى داره که داراى دوره هاى افول هستن! بدین صورت که با ترشح هورمون بتا به خلسه میره و اجازه ى پست کردن هیچ مطلبى رو بهم نمیده. منزوى شده و گوشه نشینى اختیار میکنه و بعد از طى شدنِ دوران نقاهت دماى بدنش به صورت سینوسى بالا و پایین میشه.
راه درمان نداشته و باید اون رو به حالِ خودش گذاشت تا به شرایط قبل برگرده. این بیمارى واگیر دار نیست ولى قطعا روانِ افرادى رو که باهاش در ارتباطن تحت تاثیر قرار میده
ازتون میخوام با کمپوت آلبالو با رایمون ملاقات کنین و از آوردن گل در محل استراحتش شدیدا خوددارى بفرمایید.



۱ نظر ۰۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۱۲
کامل غلامی




دردناک است که اجتماعى، جوگیرانه و بدون آگاهى، مذهب و یا شخصى را معبود خود مى پندارند و این جمعِ جوگیرمآب دورِ هم جمع مى شوند و بدون اینکه در خصوص آن سانحه، اتفاق و یا تنش اطلاع درست و دقیقى داشته باشند شروع مى کنند به اظهار فضل نمودن.

گروهى جو مى گیردشان و حاتمى کیا را مى گیرند زیر توپ و تشرهایشان و تهمتِ دربارى بودن بدان مى زنند، درحالیکه شاید اصلا تا به حال ٤تا فیلم از وى ندیده باشند. و گروهى دیگر (که اتفاقا و دقیقا حتى ٤تا فیلم از حاتمى کیا ندیده اند) مى آیند و هى پشت هم او را ستایش مى کنند و لقب هاى چنان و آنچنان به وى مى دهند

گروهى جوگیرمآب تر از گروه نخست مى آیند و على کریمى را بت مى کنند و جورى راجع به وى حرف مى زنند که انگار تا دیروز در مقامِ حقوقىِ باشگاه هاى ورزشى چندین پست و مسند تغییر داده اند و حالا مطالبه گر و دادخواهند. در حالیکه از فوتبال تنها همین را مى دانند که "به على کریمى مى گویند جادوگر و به عابدزاده مى گویند عقاب آسیا و استقلال شیش تایى است"!
طى یک جمله ى تند و ضایع کننده حالشان دگرگون مى شود و آن تکه ى فیلم را بر مى دارند و به همه نشان مى دهند و این شلوغ کارى را خوب و قشنگ و دادخواه منشانه عنوان مى کنند. در حالیکه همین گروه در جوابِ گرانىِ تخم مرغ، ترجیح دادند به جاى تحریم و امتناع از خرید، میزان خریدشان را دوبرابر کنند! گروهى که به تعبیرى "منتظرانِ سکوت"ند و نهایت کارى که مى کنند و بدان مفتخر نیز هستند هشتگ زدن هاى عدالت خواهانه توى اینستاگرام آن هم با آیدى فیک است!

گروه سوم هم که از خیلى سال پیش این جوگیرى را در نطفه شان دارند و در حالیکه توى گروهِ تلگرامىِ عمه ناهید اینا از "این کشور دیگه جاى موندن نیست" حرف مى زنند و هر هفته تورهاى آنتالیا را چک مى کنند، همیشه در راهپیمایى هاى ملى - مذهبى حضورى چشمگیر و باشکوه دارند و سلفى هایشان مادیان را به شیهه وا مى دارد.

"جوگیرى" به علاوه ى عنصرِ خطرناکِ "نادانى" معجونى از ما ساخته که اگر تاریخ پرفراز و نشیب کشورمان را مطالعه کنیم در مى یابیم نه فلان پادشاه عامل از دست دادنِ فلان سرزمین هایمان شد و نه بهمان وزیر  بهمان عهد نامه را امضا کرد.
این خودمان بودیم که نادانى مان چون سپرى قوى جولان گاهى براى سوء استفاده ى اشخاصى شد تا به ریشمان بخندند و برایمان تصمیم بگیرند. این ما بودیم که جوگیرى هاى مقطعى مان موجى پفکى به وجود آورد و به جایى نرسید. موجى که در عرض چند ثانیه خوابید. چنان خرس در شب هاى زمستانى!
این ما بودیم که عهدنامه ترکمنچاى را امضا کردیم نه فتحعلى شاه قاجار.  معاهده فینکنشتاین را ما با دستان خودمان به روسیه تقدیم کردیم، نه  عسگرخان افشار. این ماییم که مى دزدیم و مى خوریم و بالا مى کشیم، نه بابک زنجانى ها و خاورى ها و کفاشیان ها. چون در مقابل دزدى و بالا کشیدن ها سکوت کرده ایم. سکوتى گوش خراش که حنجره مان را به صلابه کشانده تا کم کم تارهاى صوتى مان فلج شوند. تا براى همیشه لال شویم. تا براى همیشه منتظرانى باشیم از جنسِ سکوت



۱ نظر ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۸
کامل غلامی



رکورد آقاىِ گُلى از دستِ وحید شمسایى خارج شد و حالا باید بشینیم و ببینیم که کى کیو مقصرِ این (فاجعه) میدونه. بنظرم فاجعه ست واقعا. کسى که اگر توى این چند سال، ماهى یکبار هم براى تیم ملى بازى مى کرد، و توى هر ٦ بازى، فقط یک گل میزد، الان رکوردش واقعا دست نیافتنى مى شد.
که با حسادت ها و صد البته غیرحرفه اى گرىِ خودِ شمسایى از بین رفت. تا فالکائویى که توى همه ى بازى ها بهش میدون دادن بیاد جاشو بگیره. فالکائویى که حتى از گل زدن به تیم هاىِ قهقرایى هم لذت میبره و بدون هیچى رقیبى، واسه خودش آقایى میکنه.

ما نه تنها توى این مدت چیزى کسب نکردیم. بلکه داریم خیلى چیزهارو هم از دست مى دیم.

۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۴۶
کامل غلامی



دیشب بود. ساعت حدودا ١٢:٣٠. داشتیم از تئاتر بر مى گشتیم خونه. هوا سرد بود و بعضى قسمت هاى جاده هم یخ بسته بودن. به على گفته بودم که منو تا خونه نبره و سرِ میدون پیاده میشم و خودم میرم. ولى طبق عادت همیشگى و رفاقتش گفت که "دودیقه مسیره دیگه!" تقریبا نصف مسیر رو طى کرده بودیم و منم منگِ خواب بودم و توى خلسه! حرف هامون تموم شده بود و داشتیم به آهنگ گوش میدادی. داشتم به برنامه ى جلسات توى دو سه روز آینده فکر مى کردم که یه لیزخوردگىِ خاصى توى ماشین حس کردم. همینکه سرمو آوردم بالا دیدم ماشین داره بصورتِ خیلى ناشیانه اى لیز میخوره سمتِ مزرعه اى که بغلِ جاده ست. عموما مزرعه هاى این اطراف نسبت به جاده ها توى سطح پایین ترى قرار دارن تا آبراه ها بتونن راحت تر خودشونو به مزرعه برسونن. نفسمون حبس شده بود توى سینه هامون تا اینکه ماشین با یه تکونِ خیلى تراژدیک وایساد! منحرف شده بودیم سمتِ مزرعه ولى درخت و بوته هایى که اطراف و کنار جاده رشد کرده بودن ماشین رو متوقف کردن و نذاشتن که پرت بشیم توى مزرعه. که اگر این اتفاق مى افتاد معلوم نبود چه بلایى سرمون میومد. خواب از سرم پریده بود به کل! گفتم که على هیچ کارى نکنه. از ماشین اومدم پایین. رفتم جلوى ماشین و على هم دنده عقب گرفت تا بلکم بتونیم بالا بکشیم ماشین رو. ولى هر چى بیشتر هُل میدادیم لغزندگىِ جاده، ماشین رو بیشتر سمتِ مزرعه میبرد. دیدیم اینطور نمیشه. یه ماشین داشت از دور میومد. براش دست تکون دادم تا وایسه و کمک کنه تا بتونیم از اون مکنت بیایم بیرون. از شانس آشنا هم دراومد. از صندوق عقبِ ماشین یه طناب ورداشتم و هر دو ماشین رو باهاش بهم وصل کردم. راننده رفت تا شروع به حرکت کنه، منم از جلو ماشین رو هُل میدادم تا کمکش کنم. هنوز مکانِ ماشین دو سانت تغییر نکرده بود که طناب پاره شد! توى همون اثنا بودیم که دیدیم یه پژو وایساد و چهار نفر که لباسِ بارنوىِ خاصى تنشون داشتن از ماشین پیاد شدن. بدون اینکه هیچ حرفى بزنن، یکی شون اومد سمت ماشین تا بطور دقیق وارسیش کنه. اولین جمله اى که از زبونش خارج شد این بود که "شانس آوردین!" به رفیقاش گفت باید ماشین رو از سمت مخالف بکشیم بالا و یکى دو نفر هم عقب ماشین رو سنگین کنن تا لاستیک عقب ماشین روى سطح جاده قرار بگیره. قرار بود پژوهه شانسش رو امتحان کنه که دیدیم یه نیسان بغلمون زد روى ترمز. شانس آوردن هامون داشت کامل میشد. ماشین رو با طناب به نیسان وصل کردیم و به کمک ٦-٧ نفرى که اونجا بودن ماشین از اون مخمصه خلاصى پیدا کرد. یه تراژدىِ عجیب بعد از دیدنِ یه تئاترِ عجیب به وجود اومده بود. ساعت ١ شب بود که رسیدیم خونه. اون تراژدى تموم شده بود.
و از اون موقع تا حالا دارم به این فکر مى کنم که چطور امکانش هست ساعت ١ شب و توى اون جاده ى روستایى یه پژو با چهار نفر کاربلد و یه نیسانِ آبى پیدا بشن و ما رو از اون مخمصه نجات بدن. به این ها فکر مى کنم و با خودم میگم "آره. ما شانس آوردیم!"




از اتفاقاتى که برایمان رخ مى دهند.




۵ نظر ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۶
کامل غلامی


پازل سوختن

در گیرودار فیلترینگ و رفع فیلتر تلگرام بودیم که دوستی توی یک از گروه ها پستی را ارسال کرد. پستِ عکسى بود که توی توضیحاتش نوشته بود "نقاشی یک دانش آموز با موضوع مدرسه دلخواه شما"
عکس را که باز کردم تمام تنم مور مور شد. بدنم داغ شد و حس کردم روی پیشانی ام عرق سردی نشسته است. واقعا روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود!
 عکس، تصویری از یک مدرسه ی در حال سوختن را نشان می داد که تعدادی از دانش آموزان توی حیاط آن ایستاده بودند و از سوختنِ مدرسه ابراز شادمانی می کردند.
اگر بخواهیم دقیق تر به نقاشی بنگریم می بینیم که در سمت چپ نقاشی، دانش آموزی که لباسش با بقیه ی دانش آموزان متفاوت است و با فلشی با عنوان "من" نشان می دهد که همان "مینو"ی خالق این نقاشی ست، با لبی خندان و ابروهای توی هم رفته که نشان از عصبانیتش می دهند مشعل آتشی را در دست دارد و شبیه یک پرچم آن را بالا نگاه داشته. دو دانش آموز دیگر نیز به تبعیت از او دقیقا همان کار را انجام می دهند. در سمت راست تصویر دانش آموزِ دیگری برگه های امتحانی را در دست گرفته و داخلِ شعله ی آتشی که کنارِ ساختمان مدرسه است می اندازد. اما نکته ی قابل توجهی که از این نقاشی می توان مشاهده کرد حضور – یا بهتر است بگوییم - "حبس" تعدادی از معلمان در ساختمان مدرسه است درحالیکه مدیر و تعدادی دیگر از معلمان که از نظر مینو "معلم های مهربون" تعبیر می شوند در کنار دانش آموزان توی حیاط حضور دارند و نظاره گرِ سوختنِ معلمان می باشند. مینو این نقاشی را با متنی کوتاه تکمیل میکند: "مدرسه دلخواه ما، یه مدرسه سوختس!"
این تصاویر را در کنارِ جملاتی که چند روز پیش مهران مدیری توی برنامه یِ دورهمی عنوان کرد قرار می دهم. پازلی که به شکل دردناکی در حال شکل گیری ست. و یا شاید در حال سوختن. مهران مدیری در برنامه دورهمی عنوان کرد: "معلمان به همراه آتش نشانان کمترین حقوق را در سطوح دولتی دریافت می کنند"
"معلم، مدیر، مدرسه، آتش، آتش نشان، درآمد." چقدر این کلمات تصویرِ درستی از نقاشیِ مینو می دهند. نه؟
حال باید توی این پازلِ دردناک علت را جستجو کنیم. باید ببینیم منشا این تنفر و حس منفی چیست؟ چرا مینویِ داستانِ ما تا این حد از مدرسه و برخی معلمانش متنفر است؟ این روحیه ی اغتشاش طلبی از کجا سرچشمه می گیرد؟ هر چقدر که به این موضوع فکر میکنم به این نکته می رسم که شاید نداشتنِ انگیزه ی کار و فعالیت در جامعه ی معلمی، اصلی ترین عامل بر رخداد چنین مشکلی است. تصور کنید وقتی دانش آموزی، معلمش را دوست نداشته باشد، حرفش را گوش نمیدهد، درسش را درست نمی خواند و مدرسه رفتن یا نرفتن برایش علی السویه ترین امر ممکن خواهد شد. و از طرفی وقتی معلم انگیزه ی لازم برای تدریس را نداشته باشد، دیگر شرایط و دغدغه های دانش آموز برایش مهم نخواهد بود (هرچند باید به ای نکته اشاره شد که هنوز هم هستند معمانی که با وجود شرایط نامساعد وظایف خود را به نحو احسن انجام می دهند.) از طرفی دیگر تجمیع و تمرکز معلمانِ خوب و باانگیزه در برخی مدارسِ خاص و عدم بهره مندیِ سایر مدارسِ از معلمانِ باانگیزه این شکاف را بیشتر کرده و شاید عاملی دیگر در بروز چنین رخدادی ست.
باید برای رفع این مشکل چاره ای درست اندیشید. شاید بهترین کاری که می شود انجام داد جلوگیری از شکافِ علمی شدید بین مدارس مختلف و حل مشکلات اقتصادی معلمان باشد. باید قبول کنیم معلمانی که توی کلاس، همچون شمع می سوزند، حقشان این نیست که توی نقاشیِ دانش آموزانشان نیز بسوزند.



شماره ٤٤ نشریه دوات


۲ نظر ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۰۱
کامل غلامی