آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی



تازه از آزمون جمعبندی برگشته بودم و لپ تاپم را روشن کرده بودم تا کمی وبلاگ‌های دوستان را نگاه کنم و پاسخ کامنتها را بدهم که مادرم وارد اتاق شد و برگه‌ای روبه‌رویم گرفت و پرسید "خودکار این رنگی داری؟" سرم را از روی کیبورد برداشتم و به برگه نگاه کردم. امتحان نهایی یکی از درسهای دانش‌آموزان مادرم بود که صبح امروز داده بودند و مادرم می‌خواست تصحیحش کند. گفت "انقد اشتباه داره که به زور 5 میشه! می‌خوام یکم براش  بنویسم که حداقل بتونه قبول بشه." نوشته های روی برگه‌ی امتحانی با خودکار عادی نوشته نشده بودند و به نظر می رسید دانش آموز از خودنویس برای امتحانِ املا و نگارشش استفاده کرده. از بین خودکارهایم یک خودنویس بیرون آوردم و خطی روی برگهی کنار دستم کشیدم تا ببینم رنگش شبیه خودنویسِ استفاده شده‌ی آن دانش‌آموز هست یا نه. نبود! نه اینکه خیلی فرق داشته باشد، ولی شبیه ش هم نبود. ناچار به مادرم گفتم همین را بردارد و سوال‌هایی که جوابشان کوتاه‌اند را پاسخ بدهد تا خیلی هم ضایع نباشد. مادرم نشسته روی ایوان و دارد به زور ادایِ خطِ دانش‌آموزِ تنبل ِ باکلاسش را در می‌آورد و هزار بار فحش نثارش می‌کند که مگر مجبوری یا مغز خر خورده ای که با خودکار بیک امتحان نمیدهی.


نکته اخلاقی: اگر احساس می‌کنید که ممکن است در امتحان هایتان نمره قابل قبولی نگیرید، از خودکار بیک جهت آزمون دادن استفاده کنید.



۱۶ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۵
کامل غلامی


زندگى: چرخشى پُر از گیجى
دورِ باطل شبیهِ چرخ و فلک
تا سرت گرمه توى بازى هاش
صاف میشه تنِ ما زیر الک
بالِ پروازمونو مى چینن
خوش به حالت که مى پرى لک لک!

پر زدن هم یکم هوا میخواد

روبه رومون همیشه دیواره
لطفِ معمارِ خوبِ سدسازى!
زندگى بازىِ آتارى نیست
بد بیارى شدید مى بازى
"حرف هاتو بذار تو کوزه
یا عمل کن به جاىِ لفاظى"

اینو بابابزرگ یادم داد

وِل کنش! حرف مفت خیلیه ها
مفت هاىِ - اجالتا - فاخر
مغزمون داره منفجر میشه
انقَدَر زیرِ گوشمون وِر وِر
وروراتم ببر کتابش کن
چیزیَم که زیاد هَس ناشر!

گور جدِ درختِ سبزِ حیاط!!

پشتمون پل نبوده از اول
راهمونم که بى عقب گرده
جاده مونم همیشه یک طرفه س
اونى که رفته بر نمى گرده
تلخیاشم رو دوش من باشه
دوشِ مردى که شاعرى کرده

شعر تلخه، شبیهِ آبنبات!

شاعرا وصله هاى ناجورن
شاعرى هم داره دکون میشه
حرفِ تلخِ زیادِ مفتى بود
که تهش واسمون گرون میشه
بهتره شعرمو غلاف کنم
اینجورى باب میلتون میشه!

ور وراى منم بزن به حساب!




#کامل_غلامی


۵ نظر ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۲
کامل غلامی


پدرم مدیر بود. یعنى هنوز هم هست. مادرم هم معلم بود. البته هنوز هم هست. از صبح که خبرِ تجاوز معاون یک مدرسه در تهران به دانشآموزانش را شنیدم، ابروهایم گره خوردند به هم و تلاش کردند تا جلوى چشمهایم را بگیرند تا ادامهى خبر را نخوانم. براىِ منى که از ٤-٥ سالگى توى کلاسهاى درس مامان و بابا بزرگ شدم و معلمى را یاد گرفتم و فهمیدم که چه کار سخت ولى شیرینىست، دیدن این خبر حکمِ افتادن توى باتلاق هنگام اسب سوارى بود! 
انگار «هر دم از این باغ، برى مىرسد»ها هى تکرار مىشود و تکرار مىشود و تکرار مىشود و اصلا هم دردمان نمىگیرد و نمىخواهیم در مقابلش بایستیم و خفهاش کنیم.
کارى که امروز در لباس چنین شغلى انجام شده، شاید از هر اختلاس و دزدى و تجاوزى، لجنتر باشد. گفته بودم که ریههاى پدرم به خاطر ذره هاى گچى که هر روز تحمل مىکند چه وضعى است؟ در مورد چشمهاى مادرم چطور؟
حالا که در قامت معلم، چنین وقیحانه رفتار مىشود باید مىرفتم و دستان پدرم را مىگرفتم و از زیر تخته سیاهِ خاک خوردهى سرفه آور کلاس بیرونش مىآوردم و نمىگذاشتم ببیند و بشنود و خبردار شود که چه شده و بر دانش آموزانى در غرب تهران چه آمده. که اگر مىشنید و مىفهمید، سرفههایش شدیدتر مىشد. که حالش گرفتهتر مىشد و دردِ حقوق و اضافه کار و بیمه شبیهِ دندانهاى شیرىِ بچههاى کلاس اول، میلولید توى بدنش. که اگر مادرم داستان را مى فهمید چشم هایش کم سوتر مىشدند. که تلخ مىشد. که بیشتر رنج مىکشید.

هربار که اتفاق عجیبى رخ مىدهد، با خودم مىگویم از این بدتر نمىشود! ولى انگار از این بدتر بارها و بارها مىشود و مىشود و مىشود.




۱۰ نظر ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۰
کامل غلامی


با توجه به هردمبیل طی شدن این روز ها و بادی به هر جهت بودنمان در اقصی نقاط زندگی، تصمیم گرفتیم کمی نظم و ترتیب را وارد فعالیت های فردی و اجتماعی مان کنیم و کمی بفهمیم داریم چه میکنیم و بفهمانیم که «داریم چه میکنیم»هایمان به چه دردی میخورد. به همین علت میخواهیم بیشتر بنویسیم و بیشتر بخوانیم و بیشتر وارد وبلاگ هایتان شویم. نی یجور خلاصه بتون بگم که داریم کم کم آدم میشم!)  برای انجام این پروژه مهم و جانکاه، ازتان میخواهم که اولا بیایید و به من انرژی و انگیزه بدهید و تشویقم کنید و «حقشه قهرمان بشه» سر بدهید. دوما اسم و آدرس وبلاگتان را بدهید بهمان تا مزاحمتان شویم یه توکِ پا.




۱۳ نظر ۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۵۴
کامل غلامی


تو فکر یه سقفم

خودتو شبیهِ من نکن تا خوشبخت بنظر بیایم! این شبیه شدن ها دلشون به وصال نیست. اصلن کى گفته کسایى که شبیه به همن میتونن با هم خوشبخت بشن؟ اصلن توى کدوم افسانه هاى قدیمى عاشق و معشوق بخاطر شباهتاشون به همدیگه، عاشق هم شدن؟
همینکه من عاشق بستنى ام و تو به زور باید بستنى بخورى خودش میتونه یه مدل عاشقانگى باشه! اصلن همینکه تو روزى فلان قد کیلومتر پیاده روى میکنى و عاشق ورزشى و از اینکه خیلى وقته دوچرخه سوارى نکردى ناراحتى ولى من عاشق اینم که فقط بشینم توى خونه و کتاباى مونده روى میزم رو بخونم و ترانه بنویسم، نشون میده که عشق، شبیه بودناى مصنوعى نیست، که زور میزنیم براى اتفاق افتادنش. عشق شاید همون آبمیوه اى باشه که توى آمفى تئاتر دانشکده برام خریدى. شاید همون دفتر یادداشتى باشه که «توى فکر یه سقف بود» براى موندن و بودن. شاید همون خیره شدن به منظره هاى بدون حرفِ توى پارک شهر باشه وسط بازى هاى اون دوتا دختربچه. شاید پاستا خوردنیایى باشه که هیچوقت تکرارى نمیشن ولى همیشه دوست داریم تکرار بشن. من شبیه تو نیستم و این شاید یعنى عاشقتم!



۲ نظر ۰۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۴
کامل غلامی

توى این چند روز که نبودیم توى مجازى داستان زیاد داشتیم توى واقعى! خوب و بد زیاد داشت.
اولِ نبودنمون وصل میشد به داستانِ فیلترینگ و انگشتِ بدجا! و اعتمادهاى بیش از اندازه! بعد از اینکه تلگرام فیلتر شد ما فقط با یه فیلتر شکن میومدیم. انصافا هم خوب بود. واسه همین گفتیم حالا که داره باهامون راه میاد خب چه کاریه که بریم یه فیلتر شکن دیگه دانلود بکنیم؟ همین هست ازش حمایت میکنیم دیگه.
که چند روز پیش زد و از کار افتاد. از شانس مزخرف ما هم اپ استور فیلتر شد و نمیشد هیچ فیلتر شکنى دانلود کرد. 
خلاصه رفتیم یه موبایل فروشى و اوکى کردیم و به سلامت جان به در بردیم.

نتیجه: اعتماد چیز خوبیه، ولى در حدش. اعتماد کاذب از بى اعتمادى بدتره. میشه عین تلگرام بى فیلتر شکن (ورژن جدید زنبور بى عسل)

بعدشم که درگیر خوابگاهمون شدیم.
یادم رفت بهتون بگم که چند وقتى هست رفتیم خوابگاه (رشت) و به خیل عظیمِ خوابگاهیون پیوستیم و ساعت خوابیدنمون هم زیاد شده انصافا! اوایل هفته رو در معیت عزیزان سپرى میکنیم و آخر هفته میایم خونه. کلا این چند وقت علاقه خاصى به دردسر درست کردن براى خودم پیدا کردم. جذابیت هاى قشنگى داره انصافا. زندگى با همینا خوب و خوشه به هر حال

بعدشم که راست و ریست کردنِ وظایفمون توى دانشگاه یود تا تحویل بدیمش و تمام
تا یکم راحتتر زندگى کنیم. هرچند راحت زندگى کردن بهمون نیومده!


۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۲۹
کامل غلامی


امروز صبح از جشنواره ى یک هفته اى سیمرغ برگشتیم. توى این جمله غم زیاده. اندازه ى بارِ سنگین یه سفر طولانى به شهرى که اصلا دوسش ندارى. اندازه ى افتادن توى یه فضاى بسته و دگم بعد از تجربه کردنِ آزادى هایى با قید و در برخى موارد بى قید!
متولى برگزارى جشنواره وزارت بهداشت بود و من توى بخش ترانه توى این جشنواره شرکت کرده بودم. ترانه م به اندازه اى قوى بود که انتظار مقام داشته باشم ولى روز اختتامیه، جشنواره انگشت وسطش رو گرفت سمتم و درحالیکه داشت پوزخند تلخى میزد بهم فهموند که حالا حالاها باید بدویى!
همون روز که نتایج اومد اونقدر اعصابم خرد شد که تصمیم به انصراف از حضور توى همه جشنواره ها و فعالیت هاى فرهنگى  گرفتم. ولى همینجور که ساعت ها گذشت، دستم رو زیر چونه م گرفتم و به خودم گفتم "اینا همون چیزیه که توى تاریخ بهش میگن درس عبرت، همون که اگه ازش درس بگیرى تهش یه چیز خوب از آب در میاد. همونکه میتونه اسمتو موندگار کنه"
تصمیم گرفتم بیشتر بنویسم، بیشتر بخونم و بیشتر تجربه کسب کنم. اونم نه فقط توى ترانه.
روزاى خیلى خوبى سپرى شدن و حالا رسیدم به نقطه صفر! به شروع کار. به جایى که باید وایساد و بند کفشا رو محکم تر کرد و توشه هاى گذشته رو برداشت و قدم گذاشت به آینده.
من بند کفشمو واسه هر هدفى که محکم ببندم باید بهش برسم. چه یک سال بعد، چه ١٠ سال بعد. بالاخره باید برسم. این بندِ کفشا بیخودى محکم بسته نشدن


۷ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۰:۳۹
کامل غلامی

کاپیتان

قرار بود توى این زندگى فقط یه هم تیمىِ ساده باشه؛ ولى شد کاپیتان. شد همونکه بهمون یاد میده از کدوم جناح حمله کنیم تا قشنگ تر گل بزنیم. شد همونکه بازوبندِ قرمز رنگِ کاپیتانى رو روى بازوى چپش میبنده و رگِ گردنش واسه بازى هاى حساس باد میکنه. همه ى بازیا حساسن البته. آره خب. بازى ها حیثیتى ان. اونم توى شرایطى که ما صفرِ صفر بودیم. هیچى نداشتیم توى زندگى مون جز یه دست لباسِ عرق کرده ى تیم تهِ جدولى مون. ولى همینکه کاپیتان اومد، تاکتیک عوض شد. کشیدمون یه گوشه و زل زد توى سفیدىِ چشمامونو و بهمون گفت قانوناى فیزیک شاید اینجا زیاد به کارمون نیاد ولى یه قانون اثبات شده ى ریاضى هست که میگه دو تا صفر با هم میشن بى نهایت. راستم میگفت! گفت مهم نیست الان چند چندیم. اینکه از الان قراره چند چند باشیم مهمه. اینکه باید به توپ ببندیم دروازه حریفو. اینکه باید دنیاشون بشه غوغاکده.


از وقتى کاپیتان اومد توى بازى، شدیم یه تیمِ قوى. یه ترکیبِ بى نهایت. اومدیم صدرِ جدول


۶ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۷
کامل غلامی



میدونى؟ شدیم شکلِ ‌ «هر چی یه حکمتی داره». حکایتمون مثِ اون کارخونه آبمیوه سازیه‌س که همه میوه‌هاش فاسد شدن. هر چى هم شکر و اسانس و رنگ و کوفت و زهرمارم که بزنى بهش درست بشو نیست. مثلِ مزه آدامس موزیاىِ بعد از سیگار که در توانشون نیست تلخىِ سیگارو بگیرن. مثل بارونى که از ابراى کثیف میاد وخیابونارو کثیف‌تر می‌کنه. حکایت همون پسریه که یه کلیه‌ش رو هدیه داد به دخترى که دوسش داشت ولى وقتى رفت خواستگاری‌ش جواب منفى شنید. شبیه تلخیاى تهِ خیار گلخونه‌اى‌هاىِ پشت حیاط خلوت. شبیه قابى که هیچ عکسى حاضر نیست توش جا بگیره. شبیه لباسى که فقط به درد مراسم ختم پدرِ همسایه می‌خوره و بعدش باید بره تهِ کمد. شبیه خودکار رنگیایى که هیچ جا استفاده نمی‌شن و فقط جامدادیت رو پُر می‌کنن. که از دور قشنگ دیده بشن. حتى توى حکایتِ ما صدا دهل از دور هم قشنگ نیست. خش داره. میره روى اعصاب و نمیذاره اصلا بفهمى کجایى و دنیا دست کیه. ولى خب هر چى یه حکمتى داره دیگه. قبول دارى؟



۱ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۴۶
کامل غلامی




عطرت دوباره خونه رو پر کرد
وقتى پلاکت سرخ و خونى شد
تیتر یکِ اخبار بم فهموند
باباى من هم آسمونى شد

برگشتى تو تابوتِ خالى که
با استخوناى تو پُر میشه
وقتى شبیخون میزنن هر شب
باید یکى مون باز زخمى شه

"از توپ و ترکش ها قوى تر باش"
حرفات برا من یادگارى شد
سهمِ من از دستاىِ مردونه ت
سهمیّه هایى که ندارى شد!

از تو چى مونده جز یه قاب عکس؟
عکسات که چن ساله رو دیوارن!
چن ساله حقت رو ادا کردن:
اسمت رو رو هر کوچه میذارن!

گفتن که این جنگ اشتباهى بود!
درهاى صلحِ دورو رو کردن
وقتى که بُردم توى بازى شون
سهمیه ى کنکورو رو کردن!!

خیلى کسا عکسا گرفتن بات
تا واسه هر کى که بخوان کَس شن!
اسمت رو بردن تو مجوزها!
 تا دزدیاشونم مقدس شن!

انگ و دروغاشون برا ما موند
جنگه هنوزم! وقتى خون میدیم
خوش بگذره با خوش خیالى تون
ما تو صفِ بنیاد جون میدیم

اونا که جونِ تو براشون رفت
با رفتنت دنیارو حظ کردن
اونا نه تنها راه کج رفتن
راه خدا رو هم عوض کردن!

پاشو که من تنهایى میجنگم
با دشمنایى که خیالى ان
باید بجنگى! پاشو فرمانده
هرچند دستاى تو خالى ان

حکم عقب گردو نده بابا
بسه برامون پر زدن بى بال
بسه برامون ژستِ آزادى
بسه برامون اسمِ استقلال

دستاى من بالاست چن ساله
دشمن منم یا اون که بد کرده؟
حالا که این جنگ اشتباهى بود
میشه بگین فرمانده برگرده؟!
 

#کامل_غلامی



۹ نظر ۲۴ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۲۷
کامل غلامی