آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

بیوه کشی



داستان در یکى از روستاهاى حوالى قزوین به نام میلک روایت مىشود. «خوابیده خانم» که دختر یکى از اربابان روستاست خوابهاى آشفتهاى مىبیند که با واقعیت سازگار نیستند. ولى هر چه به عمقِ داستان ورود میکنیم متوجهِ به واقعیت بدل شدن این خوابها مىشویم. یک شب او خوابِ چشمههاى خونى مىبیند که مىجوشند و به جاى آب در آنها خون جاریست. یک روز بوى بدى را احساس مىکند که هیچکسِ دیگر آن را حس نکرده. یک روز خواب مىبیند که اتاقش را تعداد زیادى کبک محاصره کردهاند.
براى این رفتارهاى عجیب دلیل قانع
کنندهاى نمىیابیم. «پیل آقا» و «ننه گل» - مادر و پدر خوابیده خانم - چند سالى مىشود که بچهدار نمىشوند. پس از سالها که مىگذرد و رازونیازهاى فراوانِ ننه گل در مریضخانهى امامزاده روستا طىِ چند شب اقامتش مستجاب مىشود، خداوند به آنان دخترى مىدهد و بهخاطر اقامت طولانى مدت ننه گل در مریض خانه امام زاده نام دخترشان را «خوابیده خانم» مىگذارند.
اژدر (پسرخاله خوابیده خانم) عاشق او مى
شود ولى خوابیده عاشقِ گالشى شده که گله گوسفندهاى پدرش را روزانه به چرا مىبرد. اژدر، بزرگ (گالش) را رقیبِ عشقى خود مىبیند و بارها تلاش مىکند تا او را از میان بردارد. یکبار با حمله به گله و دزدیدن گوسفندان تا اعتماد پیل آقا به او را از بین ببرد. یکبار هم با ناپدید کردن بزرگ در رودخانهى اژدرچشمه و جوشیدنِ خون در رودخانه. بزرگ از بین رفته و این همان خوابىست که خوابیده خانم در کودکى مىدید.
کم کم تمامى خواب
هاى خوابیده خانم به واقعیت بدل مىشود و بسیارى از اعضاى خانواده خود را از دست مىدهد. در انتهاى رمان و پس از اینکه خوابیده، اژدر را با فروکردن چاقو در سینهاش، مىکُشد، به همراه دخترش از روستا مىگریزند تا در جایى زندگى خود را از سر بگیرند که خاطره ها دنبالشان نیایند .



دو نکته در مورد انتشارات:
١. خوشحالم اولین کتاب از این انتشارات خوب بود و دید منفى
م نسبت بهش کمى تخفیف پیدا کرد
٢. کتاباش هنوزم گرونن! دلیلى براى چاپ کتاب با کاغذ تماما سفید وجود نداره و میتونه از کاغذهاى بالک (مثل نشر چشمه) استفاده کنه



بیوهکشى

یوسف علیخانى
نشر آموت
٣٠٢ صفحه
چاپ نهم ١٣٩٦
٢٢.٥ هزار تومان

۳ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۰۴
کامل غلامی


اتاق عمل بیمارستان پورسینا


بهخاطرِ نبودِ بیمار، از درِ اتاقعملِ ٣ جراحى زدم بیرون تا ببینم بقیه اتاقها وضعیتشون چهطوره و عملشون شروع شده یا نه. مربیهاى کارورزىها براى جلوگیرى از شلوغ شدنِ بیش از اندازهى اتاقعملها و پیشگیرى از غرزدنهاى جراحها، گروهها رو تقسیم میکنن تا هر اتاق‌عمل فقط یه دانشجو توش باشه و فضاى اتاقعمل زیادى شلوغ نشه. از شانسِ من اتاقعملى که توى بیمارستان پورسینا مجبور به تحملش بودم تقریبا یه فضاىِ ٣ در ٥ بود. جاییکه واقعا براى یه اتاقعمل استاندارد کوچیکه. همینکه پامو از درِ اتاقِ ٣جراحى گذاشتم بیرون دیدم یه نوجوون روى ویلچر نشسته و منتظره تا بیاد داخلِ اتاق. کارشناس بیهوشى (که از قضا مربىمون هم بود) بهش تذکر داد که پاش رو روى زمینِ آلودهى راهرو نذاره. اونم با اکراه قبول کرد. رفتم و زیرپایىِ مخصوص ویلچر رو براش درست کردم و پاهاى لختش رو گذاشت روى پایهى فلزىِ ویلچر و بدون اینکه تشکر کنه با نگاهی منتظرانه به اتاقِ ٣ جراحى خیره شد. بعد از اینکه وارد اتاق شدیم متوجه شدم کفِ دست چپش به خاطرِ چاقوکشى آسیب دیده. ظاهرا با قمه زده بودن به دستش. همینکه روى تخت دراز کشید با حالتى طعنهآمیز و خیلى آروم گفت «اینجا شبیه همه چى هست جز اتاقعمل!» راست میگفت. براى اولین بار بود که با یه قمهکش همنظر بودم!
خوابید و داروى بیهوشى
ش رو بهش زدیم و لوله گذارىش هم انجام شد و جراحش اومد سرِ عمل. از وضعیتش خبر داشت. میگفت توى حیاطِ بهزیستى با رفیقش دعواش شده و اون با قمه زده به دستِ این و اینم با قمه اون یکى رو مجروح کرده. رفیقش هم توى اتاق جراحىِ بغل خوابیده بود تا عملش انجام بشه.
با وجودی
که ١٧سال بیشتر نداشت ولى هیکل تنومند و بزرگى داشت و لولهاى که واسش گذاشته بودیم براى یه مرد بالغِ ٣٠ ساله استفاده میشد. خیره شده بودم به صورتش که با باند و چسب احاطه شده بود و توى این فکر بودم که این سرنوشتِ ناخوب میتونه تقصیر کى بوده باشه؟




+ خاطرات بیمارستانی رو توی ردیفهای «لابهلای سوژههای بیمارستانی» بیارم از این به بعد؟ خیلی کم از بیمارستان نوشتم واستون. بنویسم؟


۷ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۵
کامل غلامی



SibeHavas



براى منى که تقریبا همه کتابهاى صباغنو رو خوندم، خوندن این کتاب چیز جدیدى بهم اضافه نکرد. در کل موافق با چاپ کتابهاى گزیده غزل نیستم! بهنظرم شاعر باید اونقدر وسواس به خرج بده که کتابهاى غزلش بهطور دقیق و گزیده انتخاب بشن و اصلا نیازى به چاپ یک کتاب دیگه به عنوان گزیده نداشته باشه. اونجایى که گفت «تو همانقدر آرزوىِ منى / که منِ بى نوا امیدِ توام» ذوق کردم. اونجا که گفت «خیالى نیست! دیگر دردهایم را نمىگویم / به روى دردهاى کهنهام تشدید بگذارید» دلم واسش سوخت. یا مثلا اونجا که گفت «در خلقتِ تو چقدر دقت کردند / اى دایرهالمعارف زیبایی!» لبخند نشست روى لبام
غزلهاى خیلى خوبى داشت. شعرهاى زیبایى خوندم. ولى قطعا با ماهیتِ این کتاب و تکرارى بودنش مخالفم. توى این دنیایى که هر کسى نمیره سمتِ شعر خوندن، کتابها گرون شدن و کاغذ به همین راحتى گیر نمیاد بهنظرم میطلبه که کمى سختگیرانه برخورد کنیم با مطالبى که نشر میدیم. و هزینه اضافى بر ناشر و خواننده و جامعه نذاریم
همه اینهارو گفتم ولى مطمئنا چیزى از خوب بودن این کتاب و لذت بردن ازش کم نمیکنه. حتى اگه تکرارى باشه.
اگه کتاباى قبلى صباغ نو رو نخوندین این به تنهایى میتونه منعکس کننده روحیه، ادبیات و ذوق شاعر باشه

سیب هوس
امید صباغ نو
١٨٣ صفحه
نشر نیماژ
١٥ هزار تومان



۱۰ نظر ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۲
کامل غلامی



اصلن نمیفهمیدم دنیاش رو. مثل همون خبرنگارایى که صحبتهاى مورینیو توى مصاحبههاش رو نمیفهمن. هى گسسته میشدیم که یکم توى فاز خودش و علاقهمندیاش قدم برداریم ولى هى دورتر میشدیم از این فازه. نه اینکه نخوایمها،نه. بلد نبودیم. خب آخه کسى بهمون یاد نداده بود چهجور میشه دلِ اینجور آدما رو به دست آورد. حافظهمونم که اندازه جلبک بود و بعدِ آشناییمون باهاش به موجودات تکسلولى تقلیل پیدا کرد. هیچى یادمون نمیموند. ساعتمونو زنگ میذاشتیم که حواسمون باشه یادش باشیم. که حواسمون باشه هر ساعت بهش پیام بدیم و احوالشو بپرسیم و از اینکه داره توى دلتنگى سر میکنه غممون بشه و سعى کنیم یه کارى کنیم یه نموره خوشحالتر بشه توى این دورهزمونهى لاکردارِ نامروت.
البته اونم کم حواسش به ما نبودا. الحق که حواس
جمع بود. آمار کل فالوورهاى اینستامونو داشت. پروفایل همهى ممبراى کانالمونو چک کرده بود. یهجورى حواسش بهمون بود که کاناوارو وسطِ دفاعخطىهاى اینتر هم اینقد به خط حمله تیم مقابل حواسش نبود. ساعت خواب و بیدار شدنمون توى روزاى مختلف هفته رو نوشته بود توى Note گوشیش و هر وقت میدید بیداریم و پیام نمیدیم می‌اومد خِرِمون رو میچسبید. البته این قضیه یخورده باعث رنجشمون هم شده بود. مشکلِ اون Noteـه این بود که زماناى سپرى شده توى مستراح و اینجورجاها رو نمیتونست مورد عنایت قرار بده و محاسبه کنه. چوبشو هم ما بایس میخوردیم. اصلا از وقتى که باهاش آشنا شدیم مستراح رفتنامونم تحت تاثیر قرار گرفت! کم میرفتیم. سریع هم میومدیم بیرون. جالبیش هم اینجا بود که معده و رودهمون بطور سیستماتیک با این قضیه کنار اومده بودن و یه روزم «اخ» نگفتن به این جفاهایى که بهشون شده. نمیدونستیم عاشقیّت روى سلولهاى روده هم تاثیر میذاره. ولى انگارى میذاره. انگاری خیلی چیزا هست که عاشقیّت میتونه روشون تاثیر بذاره. شبیه برگِ برنده میمونه. شبیه تعویضهای دیقهی 88ِ مورینیو که میاد و نتیجهی بازیو عوض میکنه. شبیه تکل از پشتهای موفقِ کاناوارو که یه گل رو به جون میخره. درسته خیلی دقیق نمیفهمیدیم دنیاش رو ولی از وقتی آلارم گوشیمونو به اسمش عوض کردیم و یه آهنگِ لایت گذاشتیم روش دنیا برامون قشنگتر شده. انگاری سه هیچ ازش جلوییم و بازی هم رسیده به دیقه ی 90




۶ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸
کامل غلامی

توئیتر


زود که بود میگفتیم چرا زود رفتید ندیدبدیدها! دیر که میشود میگوییم فکر کنم راهشان نمیدادندها. به زور جزء آخرین گروه رفتند! تا کِى قرار است خودمان را تحقیر کنیم و به این تحقیر بخندیم و این خندهها را فوروارد کنیم؟ تا کِى باید ایرانى بودنمان را به سُخره بگیریم؟! مسلمان بودنمان رامسخره کنیم؟تا کِى میخواهیم از این حقارتها لذت ببریم؟! بعد فقط زرِ مفت داشته باشیم و از کوروشها و رستمها و رجزخوانىهایشان بگویم و پروفایل اینستاگراممان را از این مدل شعارها مزین کنیم؟ بس نیست؟ کافى نیست اینهمه نعل زدنهاى وحشیانهاى که تاکنون داشتهایم؟!




۱۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۶
کامل غلامی


دویدن در میدان تاریک مین


این کتاب تنها نمایشنامه مصطفى مستور در حال حاضر است. فضایى که از صحنه ارائه میشود به نوعى یک محیط بستهى خفانآلود را تداعى میکند. جایى مثل پادگان. یا یک آسایشگاهِ روانى که در آن قوانین سختگیرانهاى براى افراد در نظر گرفته شده است. نمایشنامه در ٤ پرده نوشته شده و داراى ٤ شخصیت اصلى است. کوهى (افسر پادگان یا مدیر آسایشگاه) فردى مستبد نشان داده مىشود. با دستور دادن و محدود کردن و ترساندن بقیه مىخواهد محیط را تحت کنترل خود داشته باشد.
این محدودیت تا جایى پیش مىرود که اجازهى عاشق شدن را هم به افراد پادگان/آسایشگاه نمىدهد. تا حدى که براى امیرماهان به جرم عاشقى پروندهى قطورى درست مىکنند.

چهارمین پرده برایم بسیار گنگ و نامفهوم بود. و با توجه به صحبتها و نقدهایى که در وبلاگها و سایتها خواندم براى بسیارى دیگر هم مفهوم درستى دربر نداشت.

با وجودیکه این کتاب را مىشود در عرض کمتر از ٣٠-٤٠ دقیقه مطالعه کرد ولى بهنظرم میتوانید انتخابهاى بهترى داشته باشید.

دویدن در میدان تاریک مین
 مصطفى مستور
٤٨ صفحه
٥ هزار تومان
نشر چشمه



۳ نظر ۱۶ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۶
کامل غلامی



توى جنگى که بین آلمان و جمهوری چک پا گرفته بود و اصطلاحا بهش جنگ سرد میگفتن، مرز بین این دو کشور با فنس الکتریکی مسدود شد و این موضوع باعث شد آهوهایى که نزدیک این مرز زندگی میکردن نتونن وارد آلمان بشن! الان 28 ساله که این حصار الکتریکی برداشته شده و آهوهایی که امروز اونجا زندگی میکنن هیچکدوم اون حصارها رو ندیدن. اما نتایج یک تحقیق نشون داده که آهوهای نسل جدید هم جرات عبور از مرز رو ندارن! انگار این ترس از والدینشون بهشون به ارث رسیده!
اینو که شنیدم، یادِ خودمون افتادم. داریم با ترس‌هایی زندگى میکنیم که واقعی نیستن و فقط توى یه برهه خاص و براى هدفى خاص، به صورت مصنوعى ایجاد شدن. ولى ما ازشون میترسیم. خیلى واقعى، خیلى طبیعى




۱۵ نظر ۱۵ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۱۷
کامل غلامی


اسمت


از همون شب اسمشو حک کردیم بالا بازومون که هر وقت ببینیمش توى دلمون ذوق کنیم و روى هوا اسمشو بلند بلند تکرار کنیم و دوسش داشته باشیم. از همون شب یهو خواستیم هرجا که میریم باشه پیشمون. که هرجا میشینیم بشینه کنارمون. یهو تصمیم گرفتیمو رفتیم آرایشگریِ بغل ایستگاه تاکسی، منتظر موندیم تا مشتریاش کاراشونو انجام بدن و ببرتمون پشتِ مغازه و برامون اسمش رو خال بندازه بالا بازومون. یه اسپری لیدوکائین زد از بالای شونهمون تا سرِ قوزکِ بازمونو نشست پایِ دستگاه خال. پرسید «اسمش؟» گفتیم «اسمِ کی؟» گفت «اسمِ پدرِ پسرِ شجاع! دِ خو اسمِ همون دلبری که دلتو برده ناکجا دیگه پسر. نگو که میخوای یادگاری واسه ننهت درج کنی رو این پوستِ استخونیت؟!» همینجور بازومون توی دستش بود و منتظر بود که اسم مبارک از دهنمون بیاد بیرون. هی فک میکردیم که چی بگیم، چی نگیم. غیرتمون اجازه نمیداد جلو اونهمه آدم اسمشو داد بزنیم و نوکِ نجس دستگاه خال بخواد اسمشو حک کنه روی بازویِ استخونیمون. مِن و مِنهامون داشت زیاد طول میکشید که کفری کرد آرایشگره رو. گفت «ببین! جلو مغازه مشتریا نشستن بایس موهاشونو بدم دستِ باد. علاف کردی مارو برا یه وجب اسم گفتن. بدو دِ لاکردار» بدون اینکه معطل کنیم گفتیم «کاپیتان». خیره شده بودیم به بازوی استخونیمونو و بلند داد زدیم «بنویس کاپیتان» از اونور صدایِ خش دارِ یکیو شنیدم که گفت «زیدانه یا کارلوس؟» بعد قهقهشون پاشیده شد توی صورتِ گُر گرفتهمون. گفتیم «نه! فوتبالیست نیست اصلن. بنویس کاپیتان»  صدای قهقهی توی آرایشگاه توی حلزونیِ گوشمون میپیچید که زدیم از چارچوب درش بیرون. بازومون داغ شده بود. یه نموره هم می ‌سوخت لاکردار. ولی میارزید. الان دیگه هرجا بخوایم بریم کاپیتان باهامونه. وقتی میخندیم پخش میشه توی صدای خندههامونو خندهمون رو خوش رنگتر میکنه. وقتی از توی خیابون میخوایم رد شیم سفت میچسبیم به بازومون، تا اول کاپیتان رد شه بعد خودمون. هر وقت هم که دلمون میگیره خیره میشیم به کاپیتان که کنارِ  بازوی استخونیمون آروم گرفته و بهمون خیره نگاه میکنه. همیناش قشنگن دیگه. حالا کاپیتان اندازه زیدان یا کارلوس فالوورِ اینستا هم نداشت، نداشت. مهمه مگه؟




۶ نظر ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۳۷
کامل غلامی
پاییز فصل آخر سال است

کتاب از ٢ بخشِ  تابستان و پاییز تشکیل شده و هر بخش هم ٣ تکه را شامل مى شود. هر تکه از زبان یک نفر روایت شده است. این رمان از سه دختر با فرهنگ ها و شرایط مختلف صحبت مى کند. یکى از این دخترها از رشت آمده، یکى از اهواز و یکى هم اهل تهران است. این دختر ها گیر کرده اند لاى دوراهى هاى زندگى شان و بدجور به دنبال مسیرى هستند که شادشان کند، بخندانندشان و باعث شود کمى زندگى بکنند. این سه دختر در دانشگاه با هم دوست مى شوند و پس از پایان درسشان دوستى شان را ادامه مى دهند. لیلا از همسرش که قصد مهاجرت دارد جدا شده. روجا براى ادامه تحصیل در تکاپوى گرفتن ویزاست ولى موفق نمى شود. شبانه نیز زندگى با ارسلان را انتخاب مى کند، چون راه بهترى سراغ ندارد.
کتاب، کتاب سختى نیست. نثر روان و جذابى دارد و این شاید دلیل اقبالش باشد. تنها نکته اى که باید پیش از خواندن رمان بدان توجه داشت همین سه شخصیتى بودن رمان (هر تکه یک شخصیت) است. نکته قابل توجهى که به شخصه برایم جذاب بود نویسندگىِ لیلا در وبلاگ است. کسى که توى دفتر یک روزنامه کار مى کند و از بلاگرانى ست که شاید نوشتن را با وبلاگ آغاز کرده.

منفى ترین مسئله در طول این رمان شخصیت بخشى ضعیف به کاراکترهاى داستان بود. به بیانى دیگر شبیهِ هم بودنِ ادبیات و لحن هر سه شخصیت داستان از نقاط ضعف آن به شمار مى رفت.

در خصوص عکس روى جلدِ کتاب نیز باید گفت که این عکس نمادِ مهاجرت روجاست. دخترى رشتى که در تلاش براى مهاجرت به فرانسه براى ادامه تحصیل بود ولى موفق به این کار نشد.


پاییز فصل آخر سال است 
نسیم مرعشى 
نشر چشمه
چاپ سى ام
١٨٩ صفحه
١٨ هزار تومان


۸ نظر ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۶
کامل غلامی

Jason Bourne - Poster

داستان در خصوص یک مامور امنیتی است که پس از سپری کردنِ مدت زمانی نامشخص این حرفه را کنار گذاشته و خرج زندگی خود را از مسابقات غیرقانونیِ خیابانی در میآورد. «جیسون بورن» در زمانی که در سازمان اطلاعات سیا کار میکرد یکسری از اطلاعات مهم این سازمان را در اختیار داشت. که همین عامل باعث شد افرادی چون رابرت، برای جلوگیری از افشای این اطلاعات، در صددِ کشتنِ او برآیند. فیلمهای «بورن» شامل مجموعه فیلمهایی هستند و این فیلم سومین بخش را شامل میشود. فیلمبرداری و صحنههای اکشنِ خیلی خوب در کنار فیلمنامه ضعیف باعث شد که فیلمِ بدون سروته ولی جذابی ساخته شود که از دیدنش اصلا پشیمان نیستم ولی صراحتا اذعان میکنم پس از دیدن این فیلم به وجد نیامدم.

Jason Bourne

Jason Bourne

Jason Bourne

۳ نظر ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۴۷
کامل غلامی