شنبه. بارانی. و کمی برف حتی. شریعتی را پیاده گز کردم تا رسیدم به دروازه دولت. خیلی راه بود. باران هم نمنم میبارید و سیگار کشیدن را لذتبخشتر میکرد. تند راه نمیرفتم. نیاز نبود. باید ساعت یازده و نیم در دسترس میبودم. کسی منتظرم بود؟ نه. من چی؟ منتظرِ کسی بودم؟ عمیق. به مترو رسیدم. توی مترو خودم را معطل کردم تا زمان بگذرد و توی سرما وسط خیابان نمانم. دروازه دولت شروع کرد به حرکت کردن. فردوسی را رد کرد. اثری از سرما نبود. خوبیِ مترو همین است. اثری از خیلی چیزهای آن بیرون نیست. تیاترشهر از مترو پریدم پایین. خروجیِ یک. پارک دانشجو. خبری از دختر پسرهایی که توی پارک پاتوق میکردند نبود. صبحِ شنبهی بارانی و سرد را چه به پاتوق؟! آبمیوهی هلو خریدم با شکلات هابی. تلافیِ صبحانه نخوردن. معطل کردم. مترو خودش را رسانده بود به آن سرِ خط و من همینجوری معطل میکردم. یادِ آن جملهای افتادم که میگفت هیچ قطاری برای یک مسافر حرکتش را به تعویق نمیاندازد. ولی آدمها قطار نیستند. معطل میکنند. صبر میکنند. منتظر میمانند. به تعویق میاندازند. انسان است خب. آهن که نیست. همین انسان یک فرق دیگر با قطارهای توی مترو دارد. قطارها مسیری را که رفتهاند برمیگردند. دوباره میروند. دوباره برمیگردند. آنقدر میروند و برمیگردند تا ساعت کاریشان تمام شود. فردا دوباره همینشکلی. قطارها به بیراهه نمیروند. راه کج نمیکنند. میروند. پشیمان میشوند. برمیگردند. پشیمان شدنشان را کسی نمیفهمد. جایی جار نمیزنند. ولی من میدانم که پشیمان میشوند. پشیمان از صبر نکردن. از منتظر نماندن. شاید اگر صبر میکردند پشیمان نمیشدند. شاید اگر قطارها مثل آدمها معطل میکردند، دیگر این راه را هی نمیرفتند و نمیآمدند. اما امان از آدمها. امان از روزی که آدمها معطل نکنند. به تعویق نیندازند. آن روز حتی پشیمان شدن هم دیگر بیفایده است. آدمها قطار نیستند. وقتی رفتند شاید دیگر هرگز بازنگردند.