یه جا خونده بودم که نوشته بود آدمهای شکسته دو دستهن. اونهایی که یهویی از دست یه نفر افتادهن و اونهایی که یواش یواش از دست همه تَرَک برداشتهن.
یه جا خونده بودم که نوشته بود آدمهای شکسته دو دستهن. اونهایی که یهویی از دست یه نفر افتادهن و اونهایی که یواش یواش از دست همه تَرَک برداشتهن.
هر روزی که میگذرد به تعداد آدمهایی که ازشان «ناامید» میشوم، افزوده میشود. و احساس میکنم این روزها، بیشتر از قبل آدمهای اطرافم را ناامید کردهام. دیواری که دارد هی ضخیم و ضخیمتر میشود و تعداد کسانی که اینور ِ دیوار هستند هر روز کمتر از روز قبل است. دارم با زندگیام چه میکنم؟ نمیدانم. کارِ درستیست؟ نمیدانم. چقدر باید ناامید شد که احساس رضایت کرد؟ یا چقدر باید ناامید کرد تا خیالت راحت شود؟ جواب هیچکدامشان را نمیدانم. واقعن نمیدانم. سرم را انداختهام پایین و دارم تلاش میکنم دیوارم را بسازم. هرچه مقاومتر و ضخیمتر؛ بهتر.
چند ساعت پیش سرِ عملی بودم که پسربچهای هشت ساله بهخاطر سرطانی شدنِ سلولهای ساق پاش باید عمل میشد و تومور رو از بدنش خارج میکردن. بهش نگفته بودن قراره عمل کنه و فکر میکرد قراره بیهوش بشه تا ازش چندتا عکس رادیولوژی بگیرن و بعد بههوش بیاد. چندین بار این قضیه رو با تاکید پرسید که «عمل که نمیکنین؟!» و ما با تاکید گفتیم «نه، عمل نمیکنیم.» ما داشتیم دروغ میگفتیم و با تاکید هم داشتیم این کار رو میکردیم. راستش رو بخواین تا حالا با تاکید دروغ نگفته بودم. وقتی خواستم به دستش آنژیوکت بزنم تا بهش سرُم وصل کنیم، داشتم بهش توضیح میدادم روند کار رو که یهو شوکه نشه و دستش رو نکشه و نترسه، که همون اولش گفت میدونه میخوایم چیکار کنیم. میگفت این صد و هفتمین آنژیوکتیه که توی دستم میزنین. تعداد همهی آنژیوکتهایی که به دستش زده بودن رو حفظ بود. یه پسربچهی هشتساله بهجای اینکه شبها رو به آسمون دراز بکشه و ستارهها رو بشمره، داشت تعداد آنژیوکتهایی رو که به دستش میزدن، میشمرد.
شنبه. بارانی. و کمی برف حتی. شریعتی را پیاده گز کردم تا رسیدم به دروازه دولت. خیلی راه بود. باران هم نمنم میبارید و سیگار کشیدن را لذتبخشتر میکرد. تند راه نمیرفتم. نیاز نبود. باید ساعت یازده و نیم در دسترس میبودم. کسی منتظرم بود؟ نه. من چی؟ منتظرِ کسی بودم؟ عمیق. به مترو رسیدم. توی مترو خودم را معطل کردم تا زمان بگذرد و توی سرما وسط خیابان نمانم. دروازه دولت شروع کرد به حرکت کردن. فردوسی را رد کرد. اثری از سرما نبود. خوبیِ مترو همین است. اثری از خیلی چیزهای آن بیرون نیست. تیاترشهر از مترو پریدم پایین. خروجیِ یک. پارک دانشجو. خبری از دختر پسرهایی که توی پارک پاتوق میکردند نبود. صبحِ شنبهی بارانی و سرد را چه به پاتوق؟! آبمیوهی هلو خریدم با شکلات هابی. تلافیِ صبحانه نخوردن. معطل کردم. مترو خودش را رسانده بود به آن سرِ خط و من همینجوری معطل میکردم. یادِ آن جملهای افتادم که میگفت هیچ قطاری برای یک مسافر حرکتش را به تعویق نمیاندازد. ولی آدمها قطار نیستند. معطل میکنند. صبر میکنند. منتظر میمانند. به تعویق میاندازند. انسان است خب. آهن که نیست. همین انسان یک فرق دیگر با قطارهای توی مترو دارد. قطارها مسیری را که رفتهاند برمیگردند. دوباره میروند. دوباره برمیگردند. آنقدر میروند و برمیگردند تا ساعت کاریشان تمام شود. فردا دوباره همینشکلی. قطارها به بیراهه نمیروند. راه کج نمیکنند. میروند. پشیمان میشوند. برمیگردند. پشیمان شدنشان را کسی نمیفهمد. جایی جار نمیزنند. ولی من میدانم که پشیمان میشوند. پشیمان از صبر نکردن. از منتظر نماندن. شاید اگر صبر میکردند پشیمان نمیشدند. شاید اگر قطارها مثل آدمها معطل میکردند، دیگر این راه را هی نمیرفتند و نمیآمدند. اما امان از آدمها. امان از روزی که آدمها معطل نکنند. به تعویق نیندازند. آن روز حتی پشیمان شدن هم دیگر بیفایده است. آدمها قطار نیستند. وقتی رفتند شاید دیگر هرگز بازنگردند.
سیگار رو مثل بقیه نمیکشید. قشنگ میکشید. خیلی قشنگ. جوری که دوست داشتی بشینی پیشش و اون سیگار بکشه و تو نگاش کنی. مثل بهروز که توی پادگان بندری میخورد، حتی اگه گرسنهم هم نبود با غذا خوردنش، اشتهام باز میشد. یهبار که داشت سیگار میکشید برگشت گفت «تو تا حالا سقوطِ یه عقاب رو دیدی؟» ندیده بودم. گفت «گریه کردنِ ماهیهارو چی؟ اونم ندیدی نه؟» با سر حرفش رو تایید کردم. کفِ دستش رو خاروند و گفت «منم ندیدم. بعضی چیزا دیدنی نیست انگار. اتفاق میافتهها ولی دیده نمیشه. سقوطِ عقاب. اشکِ ماهی. خندهی لاکپشت. دردِ انسان.»
قرار بود خودم را برای اتفاقهای سختتری آماده کنم. این قرار را کسی با من نگذاشته بود ولی حس میکردم همیشه یک چیزهایی باید باشد که قضیه را سخت کند. تا آدم نتواند به همین راحتی خیلی چیز به دست بیاورد. یا لااقل تعداد کسانی که به همین راحتی خیلی چیز به دست میآورند کم باشد. خودم را برای سختیها آماده کرده بودم ولی انگار هر چه میگذرد، آن سختیِ واقعی و نفسگیری که باید بیاید نمیآید. تلخیهای کوچک و غمهای کمجانی نصیبم شده که از مواجهه باهاشان هیچ لذتی نمیبرم و شکست دادنشان دیگر افتخارِ بزرگی نیست. حجم غلیظی از غمهای کوتاه و به درد نخور، تعداد زیادی سختیِ ضعیف رویِ من ریخته شده و نمیدانم باید چهکارشان کنم. شاید باید تلاش کنم تا شکستشان دهم و بعد هیچ لذتی از این ضعیفکُشی نبرم. یا اینکه بیواکنش بایستم یک گوشه و بگذارم آنها شکستم بدهند. لااقل اینجوری آنها به خودشان افتخار میکنند.
روپوشِ سفیدِ کوتاهم را هولهولکی میپوشم و وارد بخش میشوم. صدایِ بهیارِ بخش که رزیدنت بیهوشی را فرا میخواند توی سالنِ اصلیِ بخشِ روان میپیچد. توی سالن ایستادهام که متوجه میشوم پیرمردی لاغر درحالیکه چند برگهی رنگارنگ توی دستش دارد به آهستگی از پشت سرم رد میشود. با بیاعتنایی رو میکند به سرپرستارِ بخش و میگوید «اینا به دردم نمیخوره. کَندَمش.» سرپرستار به برگههای مربوط به بروشورهای آموزشی و بهداشتی مثلِ نحوهی صحیحِ شستن دستها و ... نگاه میکند و هیچ نمیگوید. انگار آنقدر این سناریو تکرار شده که حوصلهاش را سر بُرده. داروها را از بهیارِ بخش تحویل میگیرم و به اتاقِ ECT میروم. ECT نوعی شوکدرمانیست که در بیمارانِ مبتلا به افسردگی شدید انجام میشود. شوک الکتریکی به نحوی به بیمار داده میشود که حملهای عصبی - شبیه به صرع - در وی ایجاد میکند و با انجامِ چند مرحله از آن، میتوان افسردگیها و شیداییها را تا حدودی درمان کرد یا تخفیف داد. «من روم رو میکنم اینور، تموم شد بهم بگو!» این را رزیدنت بیهوشی میگوید. دختری با قدی نسبتن کوتاه و موهایِ بلندِ زیبا که قوانینِ بیمارستان را به سخره گرفته و موهایش از مقنعهی تیرهاش بیرون زدهاند. بیماران یکی پس از دیگری شوک دریافت میکنند و چند ثانیه شبیه به صرعیها (صرعی صفتی نادرست است؟ باید بگویم دارای صرع؟ میدانم!) روی تخت دست و پا میزنند و بعد به هوش میآیند و به اتاقهای بستریشان منتقل میشوند. دلم به حالشان میسوزد که باید برای فراموشی و افسردگی، چنین تجربههایی را پشتِ سر بگذرانند و بیشتر دلم برای رزیدنتِ زیبا و قد کوتاهِ بخش میسوزد که باید چنین صحنههایی را ببیند و اعتراف کند که «هر وقت میام ECT چند سال پیر میشم!» صدایِ بمِ ناشناسی توی سالن میپیچد. یکی از بیمارها چفیهی سفیدی روی دوشش انداخته و دارد آهنگهای قدیمی را بازخوانی میکند و از اینکه هیچکس نیست تا در این بازخوانی همراهیاش کند، اصلن شاکی نیست. انگار فقط برای دلِ خودش میخواند. با خودم فکر میکنم یک پیرمردِ شصت هفتاد ساله باید به چه مرحلهای از شیدایی برسد که بخواهد چفیهی سفیدی روی دوشش بیاندازد و از حنجرهاش برایِ دلِ خودش مایه بگذارد و به هشدارهای پرستار بخش توجه نکند. پروندهها را تکمیل میکنم و آن پیرمرد را با دخترِ بیمارِ هفدهسالهای که فکر میکند ما آمدهایم تا او را به قتل برسانیم تنها میگذارم.
یلدا. یکسال و نیمه. اهلِ چابهار. چشمِ راستش را به دلیل ابتلا به سرطان از دست خواهد داد. تخلیهی چشم در یکسالونیمِ ابتدای زندگی! چه وحشتناک. چه بیرحمانه. رزیدنتِ چشم میگفت خیلی دیر متوجه شدند که سرطان دارد. اگر زودتر میفهمیدند میشد درمانِ بهتری انجام داد. میگفت وقتی نوزاد به دنیا میآید باید به دقت به چشمهایش نگاه کرد تا سیاهیِ قرنیه واضح و یکنواخت باشد. قرنیهی یلدا به سفیدی میزد. همین نشانهای بود که به آن بیتوجهی شد و خب، نتیجهاش از دست رفتنِ قرنیه و بعد تمامِ چشم بود. وقتی بعد از عمل توی بغلم گرفته بودمش تا از روی تختِ اتاقعمل برش دارم و به دامادشان که رویِ لباسِ بلوچیاش گانِ اتاقعمل را پوشیده بود تحویل بدهم، داشتم به این فکر میکردم که دختری که چهار ساعت پیش روی این تخت دراز کشیده، با دختری که حالا توی بغلم است چه تفاوتی دارد. چند گِرَم سبکتر شده! دختری که چند روز پیش از چابهار آمده قرار است حالا بدون یک چشم به آن شهر بازگردد. فکرم به این چیزها مشغول بود و به لاکِ قرمز رنگِ ناخنِ پایش که روی پوست تیرهاش لم داده بود نگاه میکردم و با خودم میگفتم احتمالن او هیچوقت نخواهد فهمید که قرمز، چه رنگیست. نخواهد فهمید چابهار چه شکلیست. نخواهد فهمید دامادش چه لباسی به تن داشته. ولی یک چیز را خوب درک میکند. خوب درک میکند که سفیدیِ توی قرنیه یعنی چه!
بعضی وقتها تمام زورم را میزنم برای نترسیدن. برای اینکه بر لرزش دستهام غلبه کنم و قلبم هی تند تند نزند. مسخره است؟ گمان کنم. راه دیگری دارم؟ فکر نمیکنم. خب آدم بعضی وقتها میترسد دیگر. با دلیل یا بیدلیل. فرقی هم میکند مگر؟ فقط ترسیدن مهم است، و تلاش برای نترسیدن. به نظرم حتی ترسیدنِ بیدلیل خیلی عذابآورتر است. نمیدانی از کجا آمده و چهجوری باید خفهاش کنی و لبخند بزنی و وانمود کنی همه چیز خوب است. همهچیز خوب نیست. این را همه میدانند. و خب واضح است که همه هم میترسند. برای همین آنچنان اندوهگین نیستم. میترسم، بدون اینکه غمگین باشم. حداقلش این است که مطمیٔنم همهی آدمها یکجایی توی زندگیشان ترسیدهاند و یا خواهند ترسید و این؛ ترس را عذابآور نمیکند. بنابراین «میترسم، پس هستم!»
دیروز که توی اسنپ نشسته بودم و در نتیجهی محدودیتهای گوشیهای آیفون، نرمافزار آپم درست کار نمیکرد؛ به راننده گفتم «ایرادی نداره نقد پرداخت کنم». گفت «هر جور عشقت میکشه بده دایی! قابلت رو هم نداره». ازش خوشم اومد. برای چی؟ برای همون «دایی»ای که توی جملهش به کار برد. میدونین که؟ از این کلمه خیلی خوشم میاد. وقتی پول رو گرفت از داشبورد مایع ضدعفونیکننده برداشت و زد به پولها و بقیهی پول رو که داشت بهم میداد گفت «اینارو قبلن ضدعفونی کردما». گفتم دمت گرم. خندید گفت «ببین چی شده وضعمون». منم خندیدم؛ چون صرفن خواستم باهاش همدردی کنم. گفتم «حالا ما که واکسن زدیم ولی این کاری که شما میکنی خیلی خوبه، دستتون درد نکنه». وقتی شنید واکسن زدم عکسالعملی نشون داد که انگار بهش گفته باشی نوهدار شدی! ذوق کرد. خودشم گفت: «خیلی خوشحال شدم. کاش زودتر از شرش خلاص شیم». منم تایید کردم و برای اینکه فکر نکنه با رانت و [چمیدونم] آقازادگی واکسن گیرم اومده، گفتم که توی اتاقعمل کار میکنم و فیلان و بیسار. یسری تعارفات (تعارفات درسته؟) کرد و هندونه گذاشت زیر بغلم و از کارِ سختمون گفت و گفت «اونموقع که توی هیژدهسالگی خونه رو ول کردم و رفتم جبهه، فک نمیکردم کسایی مثل اینا قراره کشور رو دست بگیرن.» میگفت «من که از روی اخلاص و اینجور چیزا نرفتم جبهه ولی حق اونایی که خالصانه رفتن بدجوری خورده شده» حس کردم موضوع جالبی میتونه باشه. ازش پرسیدم «یعنی چی از روی اخلاص نرفتین جبهه؟» گفت «خواستم از خونه بزنم بیرون. وضع خونهمون خوب نبود. نمیتونستم تحمل کنم. همهش جنگ و دعوا و .. ». بعد از اینکه از ماشینش پیاده شدم و رفتم سمتِ کلینیک، به خودم گفتم که حق داشته. جنگِ جلوی دشمن، خیلی بهتر از جنگِ توی خونهست. حداقلش اینه که توی اولی اونی که باهاش میجنگی دشمنته!