ECT
روپوشِ سفیدِ کوتاهم را هولهولکی میپوشم و وارد بخش میشوم. صدایِ بهیارِ بخش که رزیدنت بیهوشی را فرا میخواند توی سالنِ اصلیِ بخشِ روان میپیچد. توی سالن ایستادهام که متوجه میشوم پیرمردی لاغر درحالیکه چند برگهی رنگارنگ توی دستش دارد به آهستگی از پشت سرم رد میشود. با بیاعتنایی رو میکند به سرپرستارِ بخش و میگوید «اینا به دردم نمیخوره. کَندَمش.» سرپرستار به برگههای مربوط به بروشورهای آموزشی و بهداشتی مثلِ نحوهی صحیحِ شستن دستها و ... نگاه میکند و هیچ نمیگوید. انگار آنقدر این سناریو تکرار شده که حوصلهاش را سر بُرده. داروها را از بهیارِ بخش تحویل میگیرم و به اتاقِ ECT میروم. ECT نوعی شوکدرمانیست که در بیمارانِ مبتلا به افسردگی شدید انجام میشود. شوک الکتریکی به نحوی به بیمار داده میشود که حملهای عصبی - شبیه به صرع - در وی ایجاد میکند و با انجامِ چند مرحله از آن، میتوان افسردگیها و شیداییها را تا حدودی درمان کرد یا تخفیف داد. «من روم رو میکنم اینور، تموم شد بهم بگو!» این را رزیدنت بیهوشی میگوید. دختری با قدی نسبتن کوتاه و موهایِ بلندِ زیبا که قوانینِ بیمارستان را به سخره گرفته و موهایش از مقنعهی تیرهاش بیرون زدهاند. بیماران یکی پس از دیگری شوک دریافت میکنند و چند ثانیه شبیه به صرعیها (صرعی صفتی نادرست است؟ باید بگویم دارای صرع؟ میدانم!) روی تخت دست و پا میزنند و بعد به هوش میآیند و به اتاقهای بستریشان منتقل میشوند. دلم به حالشان میسوزد که باید برای فراموشی و افسردگی، چنین تجربههایی را پشتِ سر بگذرانند و بیشتر دلم برای رزیدنتِ زیبا و قد کوتاهِ بخش میسوزد که باید چنین صحنههایی را ببیند و اعتراف کند که «هر وقت میام ECT چند سال پیر میشم!» صدایِ بمِ ناشناسی توی سالن میپیچد. یکی از بیمارها چفیهی سفیدی روی دوشش انداخته و دارد آهنگهای قدیمی را بازخوانی میکند و از اینکه هیچکس نیست تا در این بازخوانی همراهیاش کند، اصلن شاکی نیست. انگار فقط برای دلِ خودش میخواند. با خودم فکر میکنم یک پیرمردِ شصت هفتاد ساله باید به چه مرحلهای از شیدایی برسد که بخواهد چفیهی سفیدی روی دوشش بیاندازد و از حنجرهاش برایِ دلِ خودش مایه بگذارد و به هشدارهای پرستار بخش توجه نکند. پروندهها را تکمیل میکنم و آن پیرمرد را با دخترِ بیمارِ هفدهسالهای که فکر میکند ما آمدهایم تا او را به قتل برسانیم تنها میگذارم.
حس عجیبی داشت