به چشمهام نگاه نکن. غمگیناند. به رویم نیاور که چشمهام غمگیناند. که نگاهم غمگین است. اینها را میدانم؛ ولی وقتی به رویم میآوری انگار توی معدهام اسید میجوشد. انگار دارند دستهام را توی یک سطلِ بزرگِ قیرِ مذاب میاندازند. انگار داییجانم دیگر به کار نمیآید. نمیخواهم چیزی بگویی. خیلی وقتها اینطور است. باور کن. نیازی به گفتن نیست. از روز روشنتر است. مشخص است. واضح است. به همان وضوح که همه میدانند آبِ جوش آدم را میسوزاند. به همان وضوح که همه میدانند کتاب خواندن خوب است. که غم خوب است مثلِ شادی. که لبخند زیباست حتی دروغکی. که اوضاع گُهمرغی است ولی تمام میشود. به همان وضوح که همه میدانند چشمهام غمگیناند. اما با همین چشمهای غمگین میخواهم خوشبختی را ببینم. تو را.