نگاه نکن
به چشمهام نگاه نکن. غمگیناند. به رویم نیاور که چشمهام غمگیناند. که نگاهم غمگین است. اینها را میدانم؛ ولی وقتی به رویم میآوری انگار توی معدهام اسید میجوشد. انگار دارند دستهام را توی یک سطلِ بزرگِ قیرِ مذاب میاندازند. انگار داییجانم دیگر به کار نمیآید. نمیخواهم چیزی بگویی. خیلی وقتها اینطور است. باور کن. نیازی به گفتن نیست. از روز روشنتر است. مشخص است. واضح است. به همان وضوح که همه میدانند آبِ جوش آدم را میسوزاند. به همان وضوح که همه میدانند کتاب خواندن خوب است. که غم خوب است مثلِ شادی. که لبخند زیباست حتی دروغکی. که اوضاع گُهمرغی است ولی تمام میشود. به همان وضوح که همه میدانند چشمهام غمگیناند. اما با همین چشمهای غمگین میخواهم خوشبختی را ببینم. تو را.
علت بد بودن اوضاع چیه؟ چون نمیخوایم گندکاریهای خودمون رو به روی خودمون بیاریم و هی به خودمون تلقین میکنیم که چیزی نیست و حق با ماست و اصلاً کار خوبی کردیم و...
ولی اون موقع که با خودِ واقعیمون روبهرو میشیم، تازه اون موقعست که با وحشت بوی گند رو استشمام میکنیم و به دنبال کسی میگردیم که همه تقصیرها رو بندازیم گردن اون بیچارهی بینوا.
ولی معمولاً هیچکسی نیست که اون لحظه یقهمون رو بگیره، دو تا چک سنگین بزنه توی گوشمون و همه گندابها رو بریزه تو حلقمون و بگه: «این تویی، احمق! بفهم!»
(اصولاً شالوده فیلم Annihilation همینه.)