آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

«چرا ادبیات؟» کتاب کم‌حجمی‌عه که حرف‌های بزرگی برای زدن داره. نگاهی جامعه‌شناسانه به ادبیات. که البته باید متذکر شد برای هرکسی کتاب جذاب و مناسبی محسوب نمیشه. اگر دغدغه‌ی خوندن و نوشتن و ادبیات دارید شاید براتون مناسب باشه. یجورایی باید روش برچسبِ «برای عاشقانِ ادبیات» زد! همونجور که خودِ یوسا میگه: «هیچ‌وقت باور نکردم که چیزی مهم‌تر از ادبیات وجود دارد.»
کتاب شامل یه مقاله، دو سخنرانی و یه گفتگوعه. عناوین فصل‌های کتاب این‌هاست: «چرا ادبیات؟»، «فرهنگ آزادی»، «آمریکای لاتین: افسانه یا واقعیت» و «سرخوشی و کمال»


چرا ادبیات
ماریو بارگاس یوسا
ترجمه عبدالله کوثری
۹۳ صفحه
چاپ ششم | بهار ۹۷
۱۳ هزار تومان

از متن کتاب:
بورخس همیشه از این پرسش که «فایده‌ی ادبیات چیست؟» برآشفته می‌شد. او این پرسش را ابلهانه می‌شمرد و در پاسخ آن می‌گفت "هیچ کس نمی‌پرسد فایده‌ی آوازِ قناری و غروبِ زیبا چیست." اگر این چیزهای زیبا وجود دارند و اگر به یُمنِ وجود آنها، زندگی در یک لحظه کمتر زشت و کمتر اندوه‌زا می‌شود، آیا جستجوی توجیه عملی برای آنها کوته‌فکری نیست؟
 

 

۰۶ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۳۶
کامل غلامی

 

برآمدگیِ پیشونیش رو نشونه گرفته بودیم و زل زده بودیم بهش. شبیه آهوهایی که خیره شده باشن به برگای آویزونِ شاخه‌ی درختا. چشاش بدجور خمار بود. انگار یه بسته کلونازپام ریخته باشن توی حدقه‌ی چشاش. نمی‌دونستیم چی بایس بهش بگیم. مغزمون تبخال زده بود انگاری! تعارف زدیم که توی این گرما که ممد استخون هم عرق‌سوز میشه بیاد بریم با هم کوکاکولای تگری بزنیم. نه گذاشت و نه برداشت با لحنی که مشخص بود میگه «عاشق چشم و ابروت که نیستم. با این قیافه‌ت که شبیه وصیت‌نامه می‌مونه» دوتا حدقه‌ی چشم‌شو ازمون برگردوند. جوری رفت که حقیقتا باورمون شد داستانای عاشقونه همه‌شون تهش غمه. همه‌شون تهش تلخه. ولی کم نیاورده بودیم. بهش گفتیم «ببین فاصله‌ی «بودن» و «نبودن»تون یه نون بیشتر نیستا. بیا و به حرمت الفبا هم که شده نذار غلط بنویسیم. نذار نمره‌مون کم شه. نذار اون کارت صدآفرینا برسه دست شاگرد زرنگِ صندلی جلو نشینِ کلاسمون.» وایساد. برگشت نیگامون کرد. نیگاش شبیه نگاه آمیتاپاچان بود به خواهر ناتنی‌ش که تازه عروس شده. گفتیم «وقتی نیگامون می‌کنین روده‌هامون درد می‌گیره. انگار یخ پاشیده باشن روی قلبمون. رنگش مثِ پیکانِ داداشتون می‌شه. سفید یخچالی. انگار که می‌خواد بپره بیرون و بتپه توی حدقه‌ی چشاتون» فهمیده بود دیوونه‌ایم. باورش شده بود که واقعا یچیزایی توی چنته داریم. با حجب و حیایی شبیه این دختر جوونایِ فیلمای ِ شبکه ۳ خندید. روده‌هامون دوباره درد گرفتن. یه تیکه یخ برداشت و انداخت توی استکانِ جلو روش. دستایِ پوست گردویی‌ش رو به هم مالید و گفت «کوکاکولا فقط تگری می‌چسبه»


 

۱ نظر ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۱۱:۰۸
کامل غلامی

توی فیلم green book به موضوعِ شاید تکراری‌ای اشاره میشه ولی سیر داستان جوریه که میشه ازش لذت برد: «نه به تبعیضِ نژادی»
یک سیاه‌پوست که نوازنده‌ی پیانوعه و خیلی پولدار، به راننده‌ی سفیدپوستش که پیش‌تر توی یک «بار» کار می‌کرده و از سیاپوستا متنفر بوده، نحوه‌ی صحیح صحبت کردن، دزدی نکردن، آشغال نریختن و .. رو یاد می‌ده. البته در مقابل، تونی (سفید پوست) از اون در برابر توهین‌های نژادپرستانه‌ی هم‌شهری‌هاش محافظت می‌کنه. وقتی این فیلم رو دیدم به این فکر کردم که واقعا «قضاوت نکردن از روی ظاهر» چقدر سخته! بارها خودم رو امتحان کردم تا ببینم می‌تونم خیلی خوب از پسش بر بیام یا نه، ولی در عمومِ موارد به شکلی ناخودآگاه از روی ظاهر و قیافه یا شغل و حرفه‌ی طرف، در خصوص اخلاق و نحوه‌ی زندگی‌ش قضاوت کردم. اما وقتی فهمیدم مونتنی (از تاثیرگذارترین نویسندگان و فلاسفه‌ی فرانسه) موقعی که شهردار بود و مردم شهرش به طاعون مبتلا شدن، ترسید و توی قصرِ خارج از شهرش موند و حاضر نشد به شهرش برگرده، باورم شد که هر الاکلنگی یه سمتِ بالا داره و یه سمتِ پایین! وقتی فهمیدم ژان‌ژاک روسو بخاطرِ فقر، هر ۵ تا کودکش رو به خانه‌ی اطفال سرراهی سپرده باورم شد که احساساتِ بشردوستانه و انسانیت ربطی به شغل و حرفه و رنگِ پوست نداره. و می‌خوام از این به بعد این باور رو عملی کنم.

۳ نظر ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۲۵
کامل غلامی

 

داستان، در خصوص زنی است به نام «لیلی» و در پشت‌بام یکی از ساختمان‌های شهر آغاز می‌شود. جایی که به شکلی تصادفی با یک جراح مغز و اعصاب آشنا می‌شود و پس از نقل مکان به بوستون و راه‌اندازی یک مغازه‌ی گل فروشی متوجه می‌شود برادرِ یکی از همراهان وی در گل‌فروشی، همان جراح بوده. که پس از آن در پیِ ازدواج با او بر می‌آید و بارها پشیمان می‌شود و دوباره از پشیمانی‌اش دست می‌کشد. ما تمامش می‌کنیم، از زنان و مردانی می‌گوید که به خاطر گذشتۀ‌شان، از داشتن یک زندگی عادی محرومند و به نوعی قربانی گذشتۀ خود می‌شوند. در این کتاب عشق را آمیخته با امید، آمیخته با خشم، آمیخته با جدایی و آمیخته با احساس‌های تلخ و بعضا شیرینی می‌یابیم که پیش‌تر چندان، اینقدر ملموس نبوده. پدرِ «لیلی» اخلاق بسیار بدی داشته و در خانه‌شان به شکلی مداوم دعوا بوده و مادرش با وجود کتک‌خوری‌های بسیار زیاد، هیچوقت به خود اجازه‌ی اعتراض یا گرفتنِ طلاق نداده. لیلی همیشه از این موضوع شاکی و از پدرش متنفر بوده. چند سال که می‌گذرد متوجه می‌شود رایل (همان جراح مغزواعصاب) چنین اخلاقی دارد. حسی مرکب بین عشق و تنفر نسبت به او پیدا می‌کند که تا به دنیا آمدن فرزندش ادامه پیدا می‌کند ولی .. لیلی کم‌کم حس می‌کند دارد شبیه مادرش می‌شود.

 


‌ما تمامش می‌کنیم
کالین هوور
ترجمه آرتمیس مسعودی
نمره: ۱۷ (از ۲۰)
۳۸۰ ص
چاپ دهم | ۱۳۹۷
۲۷ هزار تومان
نشر آموت ‌

این کتاب یکی از پرفروش‌های نیویورک‌تایمز بوده و ترجمه‌ی روان و داستان جذابش باعث می‌شود از خواندنش لذت ببرید.

 

۰۲ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۲۰
کامل غلامی

 

خودم را محکم گرفته‌ام و از تمام چیزهایی که می‌توانند حواسم را پرت کنند دور شده‌ام. نمی‌دانم نتیجه‌ی این رفتار چه می‌شود. نمی‌خواهم هم بدانم. تصمیمم را گرفته‌ام تا روی کسی حساب ویژه باز نکنم. از کسی توقع نداشته باشم و فکر نکنم همه به من بدهکارند. خودم را عامل همه‌ی بدبختی‌های داشته‌ام می‌دانم، همانطور که عامل تمامِ موفقیت‌های زندگی‌ام خودم بوده‌ام. خودم را از کادو پیچ بودن خارج کرده‌ام، از دکوری بودن دور شده‌ام و دیگر برای تعریف کردن‌های الکیِ آشنایان ذوق‌زده نمی‌شوم. هی هر روز اینستاگرامم را چک نمی‌کنم که ببینم چه کسی ازم تعریف کرده یا فلان پستم را دوست داشته یا بهمان حرفم را تایید نموده. سرم را توی لاک خودم فرو برده‌ام. کارِ خودم را می‌کنم. شبیهِ کبکی که سرش را توی برف کرده و همینکه چشمانش را باز می‌کند و سرش را بالا می‌گیرد متوجه می‌شود بهار آمده و تمام برف‌ها آب شده‌اند. شبیه همان موقعی که لبخند می‌زند و از اینکه شکارچیانِ احمق نتوانستند شکارش کنند خدا را شکر می‌کند، اما هیچگاه ممنونِ شکارچی‌ها نخواهد بود. هرگز از احمق‌ها متشکر نخواهم شد، حتی اگر «کبکِ سر تویِ برف‌فروبرده» باشم!


 

۲ نظر ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۰۴
کامل غلامی

 

یکی در میون توی استوری‌های اینستاگرام‌شون از تبریک‌های عیدِ تکراری و کپی‌پیستیِ دوستان و رفیقان‌شون می‌نالن. چرا همین راه‌باریکه‌ی مسخره‌ی سالی یه‌باره رو هم داریم می‌بندیم؟ چی میشه اگه برامون تبریک تکراری بفرستن؟ چرا هی می‌خوایم محدودتر شیم توی ارتباطا؟ سخت‌گیرتر شیم توی پیاما. بذاریم همین رابطه‌یِ مسخره‌یِ تکراریِ حرص‌درآر بینمون باشه لااقل. یه روزی واسه همینم دلمون تنگ میشه.

 

 

 

+ عیدتون مبارک باشه. امیدوارم دیگه از امسال اونی که وقتی میره بازار، دستِ پُر برمی‌گرده و تازه توی جیبش پول اضافه هم می‌مونه، ماها باشیم ^^

۴ نظر ۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۰۱
کامل غلامی