۵۶ روز جایی زندگی کردیم که زیاد بهمون خوش نگذشت. و حالا باید ۱۶ - ۱۷ ماه جایی باشیم که نمیدونیم قراره بهمون خوش بگذره یا نه. ینی اصلن هیچ تصویرِ ذهنیعی ازش نداریم. مثل اون ۵۶ روز. فرقشون البته زیاده. این ۱۶ - ۱۷ ماهه ولی اون نهایتا ۲ ماه بود. توی اون ۵۶ روز ۲ تا چیز از خدا خواستیم که عمیقا دوست داشتیم بشه. یکیش خیلی زود نتیجهش اومد و فهمیدیم نمیشه. خیلی غصهمون شد. اعصابمون خرد شد. بدتر بود از سینهخیز رفتنهای روی گل و لایِ تپهی پادگان. بدتر از قِلتخوردنهامون از روی همون تپهها. بد بود خلاصه این چند روز. از اونجایی که «گفتن از غم، غم رو کم نمیکنه» پس چندان بهش نمیپردازیم. ولی شماها بدونین که اینی که الان هستیم، اونی نیست که واقعن هستیم. تمارض کردیم تا دنیا پر رو نشه. الانم تهِ درخواستامون اینه که دومین خواستهمون محقق بشه. ینی خیلی دوست داریم بشه. میشه برامون دعا کنین که بشه؟
عکس مربوطه به یکی روزهای آخرِ بودن توی پادگان. روی یکی از تپه های بالای آسایشگاه. که مزخرف ترین تمرین ها و تنبیه ها رو شاهد بودیم و هر بار که وارد این تپه می شدیم می دونستیم دهنمون باید سرویس شه. زیاد هم واردش شدیم. صب و شب و ظهرم فرقی نداشت. خوب بود که گذشت. از این تپه و کلاس تاکتیک و این عکس متنفرم.
.
.
.