دارم مثل سگ کار میکنم
کار و کار و باز هم کار. انگار روزها روی هم افتادهاند، بیهیچ مرزی. صبحها با چشمهای نیمهباز دنبال ساعت میگردم، شبها هم وقتی گوشی از دستم میافتد تازه میفهمم که روز دیگری تمام شده. وسط این همه دویدن و بیخوابی، فراموشم شده زندگی فقط کار نیست. فراموشم شده آخرین بار کی توی خیابان بیهدف قدم زدم، کی توی کافهای نشستم و چای تلخ خوردم، یا حتی کی به صدای پرندهای فکر کردم. همهچیز شده پرونده، نوبت، شیفت، لیست کارهای عقبمانده. گاهی حس میکنم دارم مثل سگ کار میکنم، بدون آنکه کسی واقعاً بفهمد پشت این حجم از خستگی چه آدمی مانده. و عجیبتر اینکه خودم هم دارم فراموش میکنم. فراموش میکنم هنوز میشود یک بعدازظهر برای خودم باشم. هنوز میشود یک شب بیکار بخوابم. هنوز میشود به جای چک کردن پیامها، به برگ درختی نگاه کنم که دارد از تابستان عبور میکند. میدانی؟ عجیب نیست اگر یک روز بیدار شوم و ببینم کار همهچیزم شده، عجیب این است که هیچوقت نفهمم چرا چنین اتفاقی را پذیرفتهام.