چرا دوست داشتنِ آدمها اینقدر سخت شده؟
نمیدانم اسمش را باید غرور گذاشت یا بیخیالی یا تلاش برای فراموشی. نمیدانم نتیجهبخش خواهد بود. و حتی نمیدانم این نتیجهای که فکر میکنم درست است آیا واقعن درست است یا نه. هرازچندگاهی مغزم مکث میکند و مرا میان انبوهی از نمیدانمها قرار میدهد و آنورِ گود مینشیند و تماشا میکند ببیند چه میکنم. حتی تشویقم هم نمیکند. فقط تماشا و تماشا. قلبم؟ گمان کنم چند وقتیست که بیخیالم شده و کنار کشیده تا مغزم تصمیمهای مهم بگیرد. چهکار میتوانستم بکنم؟ آن دو با هم تبانی کرده بودند تا مرا بیاندازند توی هَچَل و به ریشم بخندند. یک چیزی که تصمیم گرفتهام اسمش را غرور بگذارم و نمیدانم از سمت مغزم آمده یا قلبم، خیلی دارد زور میزند. دارد تلاش میکند که بیخیال خیلی کارها شوم. دیگر حماقت نکنم. دیگر مهربان نباشم. دیگر خودم را ضعیف و کوچک نشان ندهم. نمیدانم کدامشان حقیقت را میگویند. نمیدانم واقعیت چیست و باید دقیقن چهکار کرد. چرا دوست داشتنِ آدمها اینقدر سخت شده؟