آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

کافه کتاب

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۳۲ ق.ظ

 

 

به آینده فکر می‌کنم. خیلی زیاد هم به آینده فکر می‌کنم. به چیزهای مزخرفِ آینده نه‌ها. به چیزهای خوبش. به اینکه چندتا بچه خواهم داشت یا چه ماشینی خواهم خرید فکر نمی‌کنم. برایم اهمیتی ندارند. دوست دارم یک کتاب‌فروشی داشتم. یا یک کافه پر از کتاب. که فقط قهوه و چای و کیک سرو می‌کرد. فست‌فود و سیب‌زمینی خلط نمی‌کرد لای منوهایش که اصالت کافه را به هم بزند. دوست داشتم یک کافه‌ی کوچکِ تاریک داشتم با دکورِ چوب. با چند مشتریِ ثابت که بفهمند چه از زندگی می‌خواهند. اینکه مشتری‌هایم بفهمند چه از زندگی می‌خواهند چه دخلی به من دارد؟ نمی‌دانم. خیلی به آینده فکر می‌کنم. آنقدر که دیگر حال را بیخیال شده‌ام. گذشته را بیخیال شده‌ام. حتی خودم را بیخیال شده‌ام! دیگران که جای خود. فکر می‌کنم به آینده‌ای که انگار هیچ برنامه‌ای برای خوب بودن ندارد. ولی خب کم نیاورده‌ام. درست است که اصلِ زندگی را بر «به دایی‌جان گرفتن» گذاشته‌ام و اینطوری می‌خواهم از شدتِ رنج بکاهم، ولی نمی‌شود هم بیخیالِ آینده شد. اضطراب؟ حقیقتش دارم. خیلی زیاد. و این اضطراب با صدتا قهوه و چای هم کم نمی‌شود. ولی خب چه می‌شود کرد. به کتاب‌های قدیمی‌ای که باید توی کافه‌ام داشته باشم فکر می‌کنم و خودم را برای جنگیدن با قهرمان‌های قدرتمندِ توی کتاب‌ها آماده می‌کنم. شاید برای کسی اهمیت نداشته باشد ولی نسخه‌ی بازنده نبودن را پیچیده‌ام و آنقدر بهش فکر می‌کنم که اتفاق بیفتد. اگر روزی به کافه‌ام آمدید یک کتاب قدیمی برایم هدیه بیاورید.

 

 

۹۹/۰۳/۰۳
کامل غلامی