زندگی در غار
زندگیم رو به افلاک دادم کم کم. دارم میرم تویِ غارِ خودم. اینستا که دیاکتیو شد و رفت. توییتر لاگ اوت شد. فیسبوک تعطیل شد. واتس آپ لاگ اوت شد. همین تلگرامی هم که مونده نود درصدش برای بچه های نشریه ست که به کمکم نیاز داشتن و قطعا نمیتونستن شماره سوم رو خودشون جمع کنن. وگرنه اونم کنار گذاشته می شد. توی دفترچه یادداشتم، توی تاریخ 16 آذر نوشتم «از امروز باید برم توی غارِ خودم» و با این کارها سعی کردم برم توی غار خودم. کتاب روی کتاب گذاشتم برای خوندن. فیلم دانلود کردم واسه دیدن. واسه منی که یه مدت 8 صبح از خونه می زدم بیرون و 8 شب میومدم خونه، موندم توی خونه توی کلِ 24 ساعت شده بود یه وظیفه. خب البته سخت بود. هی یادش میفتادم و با فاصله ی 70 کیلومتریِ بینمون نمی شد این عطش رو برطرف کنم. هی کتاب میخوندم و یادش میفتادم. فیلم میدیدم و یادش میفتادم. میخوابیدم و یادش میفتادم. عشق عجب چیزیه واقعا. اونم عجب کاپیتانی بود. یه دوهفته ای توی غارِ خودم سر کردم و وبلاگ رو جدی تر گرفتم و نوشتم و خوندم و فیلم دیدم. داره تموم میشه این دو هفته. شاید فردا آخرین روزش باشه. بعدش یه سفرِ دو روزه به تهران و بعدشم که شب یلدا و بعدشم اعزام به بابل. نمیدونم چه چیزی انتظارم رو میکشه. نمیدونم اصلا اونجا کجاست. ولی اصلا نگران نیستم. به قولِ علیرضا تهِ تهش خاموشیِ 8 شب و چهار تا پامرغی رفتنه دیگه. تموم میشه میره.