هر 8 ساعت یکبار
توی داستانی، خوانده بودم دو کودک که یکدیگر را عاشقانه دوست داشتند، بعد از مدتی و به دلیل مسافرت پسر کاملا از هم دور شدند و دیگر هم را ندیدند. پس از سالها در همان شهری که پسر مهاجرت کرده بود یکدیگر را ملاقات کردند. عاشق هم شدند و با هم ازدواج کردند. این داستان خیالم را کمی راحت میکند. کمی به سالهای بعد امیدوار میشوم. هرچند باید یکی حواسم را جمع کند که زندگی در اکثر مواقع شبیهِ داستانهای تویِ کتابها نیست. هر ۸ ساعت به دستهایم خیره میشوم. حرفهایی را که نوشتهام تا جلویش بزنم، آماده میکنم «تو منو تحت فشار نمیذاری که چیزی بشم که نمیتونم. تو منو دقیقا همینطوریکه هستم قبول داری» میدانم که دارم حرف مفت میزنم. به دستهایم خیره میشوم و همچنان هر ۸ ساعت حرفهای مفتم را تکرار میکنم. «من به تو وابستهم. راستی دوست داشته شدن زیباتره یا دوست داشتن؟» نمیدانم. اما میدانم که هردوتایش ترسناک است. ادامه میدهم. «میدونم که وضعیت تو چطوره. واقعا حواسم هست که روزهایی که حالت خوش نیست زیاد اذیتت نکنم» باز هم دارم حرف مفت میزنم. من هیچوقت علم غیب نداشتهام تا بفهمم کی کِی حالش خوب است و کی کِی حالش بد است. و وقتی هیچ ارتباطی این بین نیست فقط همین صحبتهای دلخوشکنک است که نشان میدهد دارم حرف مفت میزنم. باید سعی کنم همه چیز را خوب جلوه بدهم. شبیه دانشآموزی که میخواهد نمرهی پایین امتحانش را با سخت جلوه دادن سوالات جلوی پدرش توجیه کند اما نمیداند چند ساعت پیش خبر فوت برادرش را دادهاند. از اینکه خودم را آنقدر ضعیف دیدهام که فکر کردهام بدبختترین مرد جهانم خجالت میکشم. باید لبخند بزنم. باید هر ۸ ساعت به دستهایم خیره شوم و لبخند بزنم. نمیدانم این الزام از کجا میآید ولی خودم را ملزم کردهام که لبخند بزنم. این غمگینترین لبخندیست که تا حالا زدهام. تازه فهمیدهام که به شکلی پیوسته به او وابسته شدهام. شبیه قرصهای هر ۸ ساعت یکبار. به دستهایم خیره میشوم. سرم گیج میرود. دیگر این ۸ ساعت فایدهای ندارد. انگار به جای هر ۸ ساعت، هر دقیقه قرص خورده باشم. انگار هر دقیقه به فکرش باشم. انگار اوردوز کرده باشم.
عکس از rawpixel