دُهُل
ولی خب سوالی که مدتیه مغزِ نحیفمون رو دچار اسپاسم کرده اینه که، اونی که اومد تزِ روشنفکرگرایانه داد و گفت «بودنِ صخره و سنگ در مسیر رودخانه است که صدای آب را زیباتر میکند» تا حالا پاشو نذاشته بود چمخاله؟ ینی توی عمرش یهبارم دریا رو ندیده بود؟ هیچ تیکهی صخرهای وسطش نیست. بزرگتر و آبیرنگتر هم هست و تازه از این افقهای موازی با آسمون هم داره. بیخود برا خودمون نسخههای مسخرهی روانشناسی میپیچیم که بگیم این همه بدبختی و فلاکت طبیعیه، روال زندگیه، عادیتره از کفرِ ابلیسه و نباید غمگین شد ازش و حکمته و بالاخره آسانی خواهد آمد و هزار چیز! نه اینکه بخوایم باز نق بزنیم و از بیوفایی کسان و بیمعرفتیِ ناکسان بنالیم و تهش هم یه نصیحتِ گنده بزنیم تنگش بشه خطبهی نمازجمعهطور! نه خداوکیلی اصلن حس و حالش نیست، ولی اگه هیچی نگیم هم باد میکنیم از غصه خب. تنمون دوندون میشه اگه خالی نکنیم خودمونو. باید یه کاری کنیم که جاش نمونه به هر حال. حتی اگه سوز داد و دهنمونو سرویس کرد، نباید بذاریم که جاش بمونه. یجوری باید تلاشمونو بکنیمکه جاش نمونه. حتی اگه مجبور شیم خودمونو بزنیم به امل بودن و بیطرف بودن و نفهم بودن. که فک کنن حالمون خوبه و پاستا خوردنمون توی کافه دلیلش هیچی نیست جز سرخوشی. ولی هست جز سرخوشی! که حتی خیلیا ندونن اون کافه رفتنا فقط واسه سیگار کشیدنای با معدهی خالی بوده. حتی اگه روزی ۴ مدل کتاب بخونیم تا بقیه بفهمن با فرهنگیم ولی نفهمن اینارو میخونیم تا داستانای خودمون فراموشمون شه. که اگه رفتن توی داستانای این کتابا نبود معلوم نبود چه بلایی سرِ روزهایِ تنهاییمون میومد.
نه عزیزایِ من. نه فدایِ شماها بشم. این صخرهها نیستن که صدای رودخونه رو خوش میکنن. که این صخرهها اگه توی دریا بودن به هیچی میگرفتیمشون، حتی سلولهایِ اسفنگترهای تحتانیمون هم به هیچیشون میگرفتن. که این صخرهها توی برهوتِ بدون آب فقط میشدن یه مانع. مانعِ دید. هیچی هم نبودن. ته این خطبه هم گوش کن که بدونی هر جایی اگه خودمون بخوایم میتونیم باشیم صدایِ خوش. شبیه دُهُل، که از دور خوشتره. پس یکم دورتر وایسا. تا خوبتر لذتشو ببری!