گُلمان قبول نیست؟
آقاى داور! آنجا که دستت را بالا گرفتى و گفتى گلمان قبول نیست، دلمان شکست! حنجرههاى به هم چسبیدهمان اجازه نداد صداى سوتت را بشنویم. کاش تو هم پرچم کمک داور را نمىدیدى. براى ماهایى که کافههایمان اجازه پخش زنده فوتبال را ندارند، ماهایى که باید اجازه ورود خانوادهها به استادیومى که قبلا هماهنگ شده را با داد و هوار بگیریم، این گل مىتوانست رگهایمان را پر خونتر کند و امیدمان به ادامهى این زندگىِ مسخره را بیشتر.
آقاى داور! نمىدانم شنیدهاى یا نه که مسئول خوابگاه دخترانهمان، وسطِ پخشِ فوتبال امشب برق را قطع مىکند، چون اعتقاد دارد صداى جیغ و فریادهاى دختران نباید از ساختمان خوابگاه خارج بشود. نمى دانم مىدانى یا نه که ما در کشور خودمان، نمىتوانیم هرجور که میخواهیم براى تیم ملى کشورمان خوشحالى کنیم و فریاد بکشیم.
شاید اینها را نمىدانى. که اگر مىدانستى دستت را بالا نمىآوردى و سوت نمىزدى و نمیگفتی که گلمان قبول نیست. سوت نمیزدی و کشورى که تمامِ خوشحالىاش همین ذوقهاى کوچک و گذراست را غمگین نمىکردى. آقای داور تو 28 سال پیش را به یاد نمیآوری. تلویزیون 2 شبکه بیشتر نداشت. 31 خردادِ سال 1369. روزِ چهارشنبه. توی بحبوحه بازیِ برزیل و اسکاتلند بودیم که زلزله رودبار جانمان را گرفت. آقای داور! شاید باورت نشود ولی 7 ریشتر لرزیدیم و مُردیم و خونمان زیر خروارها خاک و آجر خفه شد. ولی کم نیاورده بودیم. بلند شده بودیم. درست کرده بودیم. ساخته بودیم. و حالا فکر نکن به همین راحتیها کم میآوریم و بیخیال میشویم. آقای داور! این کشور غمگین است. همیشه بوده. ولی هیچوقت به زنگ ِ تفریح شدن فکر نکرده. هیچ وقت نترسیده. هیچ وقت بیخیال نشده.
چهار تصویر بالا: جام جهانی 1990 | بازی برزیل اسکاتلند | 31 خرداد 1369 | همزمان با زلزله رودبار