«آدامسِ فوتبالی»
غروب که میشد رفقا را جمع میکردیم تهِ کوچه و چند آجر از خرابههایِ کنارِ خانهها پیدا میکردیم و رویِ هم میگذاشتیم و دروازهی آرزوها و امیدهامان را میساختیم تا چند دقیقهای هم که شده فارغ از غوغای جهان بتوانیم فوتبال بازی کنیم و به ارضایِ غریضهی مریضِ فوتبالدوستمان بپردازیم. پیراهنِ «کاکا» هیچوقت برایم شانس نمیآورد ولی همیشه همان تک پیراهنِ ورزشیِ تیمِ ملی برزیل را میپوشیدم تا کمی به بارِ فنی بازیهایم اضافه شود. پسر بزرگِ خانه بودم و اکثرِ مواقع خریدهای خانه را در غیاب بابا انجام میدادم. هر وقت که بعد از خریدهای خانه، پولِ خُردی اضافه میآوردم از این آدمسهایی که برچسبِ برگردانِ بازیکنان فوتبال داشت میخریدم و رویِ جلد کتابهای درسیام میزدمشان. تقریبا عکسِ همه بازیکنان برزیل را داشتم بهجز کاکا. نمیدانم چرا این بشر هیچوقت توی هیچجایی شانس نمیآورد. با آن چهرهی معصوم اصلا شبیهِ فوتبالیستها نبود. موهای لَختش از جذابیتش کم میکرد ولی باز هم دوستش میداشتم و آن موهای بهظاهر غیرِفوتبالی ذرهای از علاقهام به او کم نکرده بود. روزهای منتهی به جامجهانی برایمان سخت ولی جذاب میگذشت. امتحانات مدرسه روزهای آخرش را طی میکرد و خستگیِ یک سالِ تحصیلی در کنارِ حاشیههای دیدنیِ جامجهانی دیگر نمیتوانست ما را پای درس و مشق بنشاند. مائده فوتبال را از خیلی از پسرهای توی کوچه بیشتر دوست میداشت. جلدِ رویِ کتابهای درسیاش گواهِ این علاقه بود. تمامِ کتابها و دفترهایش را با عکسهایی از بازیکنانِ فوتبال تزیین کرده بود و دختر بودنش باعث میشد خیلی خوشسلیقهتر از من جلدِ فوتبالی درست کند. او طرفدارِ آلمان بود و 5تا از عکسهای «کلوزه» را رویِ کتاب فارسیاش چسبانده بود. فارغ از علاقهاش به کلوزه و ادبیات، خوششانسیاش در داشتن عکسهای برگردانِ کلوزه کمنظیر بود. او از آدامس خوشش نمیآمد و مشخص بود که تلاشِ خیلی زیادی هم برای داشتن آن برچسبها نکرده بود، ولی گاهی وقتها اتفاقاتی پیش میآید که حتی بدان فکر هم نکردهای بلکه صرفا یکبار توی ذهنت دوست داشتهای اتفاق بیفتد. و مائده جزء کسانی بود که کافی بود فقط یکبار خواستار چیزی باشد. در طول روزهای اخیر بهخاطر امتحانات مدرسه خیلی وقت بود که دسته جمعی فوتبال بازی نکرده بودیم. سه هفته میشد که لباسِ کاکا را بر تن نکرده بودم و عرق نکرده بودم و بر سرِ خط دفاعمان فریاد نکشیده بودم که بیخود و بیجهت دریبل میخورد و تمام زحماتم توی خط حمله را بر باد میداد. سه هفته میشد که دماغِ درازِ کلوزه را مسخره نکرده بودم و حرص مائده را در نیاورده بودم. سه هفته میشد که گل نزده بودم و پیراهنم را درنیاورده بودم و خوشحالیِ بعد از گل نکرده بودم. ولی به جایِ تمامِ این نداشتهها آنقدرِ آدامسِ فوتبالی خریده بودم تا طلسمِ نداشتنِ عکسِ کاکایِ برزیلیِ را بشکنم. اما نشد. در تمام این سه هفته، هر روز بدون خستگی به مغازهی کنارِ کوچهمان میرفتم و با پولهای خُردی که به مرور جمع کرده بودم آدامسِ فوتبالی میخریدم. پیگیری و پرروییام اعصاب مغازهدار را هم بههم ریخته بود ولی خب چه کسی از پول خوشش نمیآید؟ آنهم پولی که از فروش آدامسهای بدمزهی تقلبی بهدست میآمدند. مغازهدار گولم نزده بود و آدامسهای تقلبی را به من قالب نکرده بود. روز چهارم که رفته بودم تا مثل همیشه آدامس بخرم در جواب به من گفت که دیگر آدامسِ فوتبالی ندارد. و بعد از اینکه با دست به بستهی آدامسها اشاره کردم، گفت که آدامسها بدونِ علامت استاندارد هستند و اجازهفروششان را ندارد. آمدم و بهقول خودم زرنگی کردم و گفتم که این آدامسها را زیر قیمت و در طولِ روزهایِ برگزایِ جامجهانی از او میخرم و به هیچکس هم راجع به این موضوع چیزی نمیگویم. به حرفم هم عمل کردم. مغازهدار بستههای آدامس را زیر میزِ مغازهاش قایم میکرد و فقط برای من کنار میگذاشت. چند روز به همین منوال گذشت و هر روز چند آدامس از او میخریدم و عکسِ هیچکدامشان هم کاکایِ مولختِ کمحاشیهی برزیلی نبودند. انگار کارخانه یادش رفته بود که کاکا هم توی برزیل بازی میکند و بازیکنِ اصلیِ جامجهانیست. امتحانِ علوممان را که دادیم مائده را توی کوچه دیدم که به سمتم میآمد. وقتی روبهرویم رسید کتاب علومش را جلویم گرفت و با حسی که ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی بود گفت که یک هفته است هیچ برچسبی به جلد کتابش اضافه نکرده و مغازهدار دیگر آدامس فوتبالی نمیفروشد. احساسش را درک میکردم ولی نمیخواستم بداند موضوع از چه قرار است. نگاهم را برگرداندم سمتِ دیگر و با حالتی که انگار نبودنِ آدامسها برایم بیاهمیت است گفتم که خب بالاخره یک روزی باید آدامسهایش تمام میشد و نمیشود تا آخر عمر آدامسهای مخصوص جامجهانی بفروشد. گفتم که جامجهانی هم همین روزها تمام میشود و میگذرد. نمیخواستم آدامسِ تقلبی بجود. دوست نداشتم برای اضافه شدنِ چندتا عکسِ مسخره از آلمانها و کلوزهی بدترکیب، حالش بد شود و امتحانات مدرسهاش را خراب کند. ولی مائده عاشقِ آن برچسبها و آلمان بود و نمیشد به همین راحتی از فکرش بیرون بیاید. باید کاری میکردم که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه مائده اعصابش خُرد بشود و در نبودِ برچسبهای فوتبالی روی جلد کتاب علومش غصه بخورد و نه با جویدن آدامسها حالش بد بشود. فکری به ذهنم زد و با خوشحالی آن را با مائده در میان گذاشتم. از آن روز بهجایِ روزی یک آدامس، روزی دو آدامس میخریدم. بستهی نازکِ آدامسها را باز و برچسبشان را جدا میکردم. یکی را برای مائده کنار میگذاشتم و یکی را روی جلد کتابِ خودم میچسباندم. عکسهای کلوزه رویِ کتابِ مائده به 7عدد رسیده بودند ولی همچنان کاکا آب شده بود و رفته بود زیر زمین. ناامید شده بودم و خریدِ آدامسها را فقط بهخاطر مائده ادامه میدادم. مائده هر روز خوشحالتر و زیباتر میشد و این برایم از هزار تا عکسِ کاکا بیشتر ارزش داشت. بازیهای جامجهانی به مراحل پایانی خودش نزدیک شده و سخت ولی جذاب شده بودند. برزیل باید آلمان را میبرد تا به فینال مسابقات میرسید. کاکا فیکس توی میدان حضور داشت ولی کلوزه روی نیمکت نشسته بود. بازی که به پایان رسید، صدایِ فریادهای مائده از تویِ کوچه بلند شد. خوشحال بود. شبیهِ کسی که پیروز شده است جیغ میکشید و پرچمِ آلمانها را لایِ موهایِ خرمایی رنگش به احتزاز در آورده بود. آلمانها راهیِ فینال شده بودند و من در حالیکه به جلدِ کتابهای درسیام خیره شده بودم و جایِ خالیِ عکسهای کاکا را رویشان احساس میکردم با خودم فکر کردم که کاکا علاوه بر من، بلکه برای برزیل نیز خوششانسی نیاورد.
چقدر جاش خالیه ..