آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

اندوهگین نباش. همیشه کارهایی هستند که ناتمام می‌مانند.

۱۶ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۲۰
کامل غلامی

ماسه بعد از خوردنِ دوتا مگسِ گُنده که هجوم آورده بودند بهمان، گوشه‌ای دراز کشیده و دارد خودش را لیس می‌زند. لم داده‌ام وسط اتاق و منتظرم تا بخاری زور بزند و زور بزند و اتاق را گرم کند. مثانه‌ام دوباره پُر شده. از بس اینجا چای زیاد می‌خورم و خب چای توی هوای بارانی می‌چسبد، به خصوص چایِ اصل. همه‌چیز فیک شده ولی. تعطیلات. نوروز. خانه‌ی مامان‌بزرگ. چایِ کافه‌ها. همه‌چیز. زیادی رادیکال شده‌ام و چیزهای خوبِ کوچک را نمی‌بینم. دیگر برایم اهمیتی ندارند و وقتی در یک کُلِ مسخره و فیک قرار داری، جزییاتِ زیبا و واقعی را نادیده می‌گیری. هرچقدر که همه هی بگویند جزییات مهم است. مهم است بله، ولی نجات‌دهنده نیست. فایده‌ای ندارد. فیک است به هر حال. مثل ِ چای محل کار که نه رنگ دارد نه عطر نه مزه.

۰۲ فروردين ۰۴ ، ۱۹:۲۱
کامل غلامی

 

دوست دارم مهاجرت کنم ولی پول ندارم.

 

۰۵ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۴۰
کامل غلامی

ذهنت که آروم شد گوشی رو بردار، به مامان زنگ بزن و بهش بگو امشب، شامی رو که دوست داری برات درست کنه. یادت نره که با لبخند باهاش صحبت کنی. نت گوشی رو قطع کن، همه‌ی وسایل برقی رو خاموش کن به جز رادیو، یا چیزی شبیه به رادیو. که بتونی آهنگ گوش بدی. یه آهنگ بی‌کلام بذار. خوبیِ آهنگ بی‌کلام اینه که بهت تحمیل نمی‌کنه به چیا فکر کنی. این فرصت رو بهت می‌ده تا به هر چیزی که دوست داری فکر کنی. به دو تا چیز فکر کن. در آنِ واحد. به زیباترین اتفاق. و به اندوهناک‌ترین اتفاق. اگر دیدی زیباترین اتفاق و اندوهناک‌ترین اتفاق، یکی‌ان، گوشی رو برادر و به مامان زنگ بزن و بگو واسه شام نمی‌رسی. یادت نره که با لبخند این رو بهش بگی. گوشی رو قطع کن. حالا می‌تونی به آهنگ بی‌کلام گوش کنی و شامی رو که دوست نداری سفارش بدی و لبخند بزنی و اشک بریزی.

 

 

۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۸
کامل غلامی

می‌گفت وقتی پدرش مُرد، هیچ‌کدوم از خواهر برادرهاش پولی بابت کفن‌ودفنش خرج نکردن. همه‌ی خرج‌ها رو خودش تنهایی انجام داد و به ابتدایی‌ترین شکل ممکن مراسم خاکسپاری گرفت. یه کارمند دون‌پایه توی یه مرکز پزشکی بود. قد کوتاهی داشت و تریاکِ جنس خوب می‌کشید؛ اما سیگاری که توی جیبش بود، یه سیگار ارزون و به‌درد نخور بود با فیلتر و کاغذِ مزخرف. معتقد بود آدم باید توی زندگی‌ش حداقل برای یک چیز خوب پول خرج کنه و اون تصمیم گرفته بود این «خوب پول خرج کردن» برای تریاک باشه. به حرفِ پدرش گوش نکرده بود و درس نخونده بود. خواهر بردارهاش ولی همه‌شون دانشگاه رفته بودن. و شاید به همین خاطر بود که فکر می‌کردن حالا که به حرف پدرشون گوش دادن و درس خوندن، دیگه نیازی نیست واسه مراسم خاکسپاری‌ش پول خرج کنن. آدما خیلی عوضی‌ان. وقتی دانشگاه می‌رن و از ریاضی و فیزیک سر در می‌آرن و سرشون می‌ره توی حساب‌کتاب عوضی‌تر هم می‌شن. راستش رو بخوای به یه نتیجه‌ی مسخره رسیدم تازگیا. می‌دونی؟ تریاکِ جنسِ خوب از هر دانشگاهی بهتره. 

 

 

۱۹ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۱
کامل غلامی

آدم فکر می‌کند اگر «این» نشود، بدبخت می‌شود و دیگر نمی‌تواند کمر راست کند و روزهاش سیاه می‌‌شوند و به‌گا می‌رود. بعد «این» نمی‌شود. بعد می‌بیند که بدبخت نشده و کمرش نشکسته و روزگارش سیاه نشده و به‌گا نرفته. آدم خیلی وقت‌ها اشتباه فکر می‌کند. حواسش نیست که چقدر زیادی می‌تواند تحمل کند. حواسش نیست که هیچکس هیچ‌وقت همیشه با او نخواهد ماند. به خاطر همین است که وقتی ترکش می‌کنند اولش فکر می‌کند که بدون کسی که ترکش کرده خواهد مُرد؛ ولی نمی‌میرد و حتی بعضی وقت‌ها به خودش می‌گوید به تخمم که رفت. برود به درک. فقط مشکل این است که بعضی آدم‌ها خیلی دیر این را می‌فهمند. وقتی که دستی دستی خودشان را بدبخت کرده‌اند و به‌گا فرستاده‌اند.
 

 

۱۱ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۲
کامل غلامی

 

نمی‌دانم اسمش را باید غرور گذاشت یا بی‌خیالی یا تلاش برای فراموشی. نمی‌دانم نتیجه‌بخش خواهد بود. و حتی نمی‌دانم این نتیجه‌ای که فکر می‌کنم درست است آیا واقعن درست است یا نه. هرازچندگاهی مغزم مکث می‌کند و مرا میان انبوهی از نمی‌دانم‌ها قرار می‌دهد و آن‌ورِ گود می‌نشیند و تماشا می‌کند ببیند چه می‌کنم. حتی تشویقم هم نمی‌کند. فقط تماشا و تماشا. قلبم؟ گمان کنم چند وقتی‌ست که بیخیالم شده و کنار کشیده تا مغزم تصمیم‌های مهم بگیرد. چه‌کار می‌توانستم بکنم؟ آن دو با هم تبانی کرده بودند تا مرا بیاندازند توی هَچَل و به ریشم بخندند. یک چیزی که تصمیم گرفته‌ام اسمش را غرور بگذارم و نمی‌دانم از سمت مغزم آمده یا قلبم، خیلی دارد زور می‌زند. دارد تلاش می‌کند که بیخیال خیلی‌ کارها شوم. دیگر حماقت نکنم. دیگر مهربان نباشم. دیگر خودم را ضعیف و کوچک نشان ندهم. نمی‌دانم کدامشان حقیقت را می‌گویند. نمی‌دانم واقعیت چیست و باید دقیقن چه‌کار کرد. چرا دوست داشتنِ آدم‌ها این‌قدر سخت شده؟
 

۰۹ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۳
کامل غلامی

 

اینکه ببازی زیاد مهم نیست؛ ولی اینکه «ندونی» چرا باختی، ترسناکه. اینکه عشقت رو از دست بدی شاید زیاد مهم نباشه؛ ولی اینکه «ندونی» چی شد که از دستش دادی خیلی ترسناکه. اینکه غمگین باشی زیاد مهم نیست ولی اینکه «ندونی» چرا غمگینی ترسناکه. گرفتی؟ «ندونستن» خیلی ترسناکه.
 

۰۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۱:۳۴
کامل غلامی

ما دنبال یک بهانه‌ایم. برای شروع کردن. برای کم نیاوردن. برای بیخیالِ گذشته‌ها و شکست‌ها شدن. و برای تلاش کردن برای رسیدن به خواسته‌ها و هدف‌ها. بیاید! بهانه داده‌اند دستمان. شروع از صفر. شروع برای بی‌نهایت. پس بهتر است شروع کنیم. همین حالا. در قرنی جدید.

۰۳ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۱
کامل غلامی

یه جا خونده بودم که نوشته بود آدم‌های شکسته دو دسته‌ن. اون‌هایی که یهویی از دست یه نفر افتاده‌ن و اون‌هایی که یواش یواش از دست همه تَرَک برداشته‌ن.

 

۱۹ اسفند ۰۰ ، ۲۱:۳۶
کامل غلامی