تو یه روز سرد پاییزی ، از تو مدرسه به بابات یه خبری رو بدن. بابا تا آخر زنگ حالش خوب نباشه و هِی بپرسه "ساعت چنده" ، "کِی زنگ میخوره" با خودت بگی خو چی شده مگه؟ چه اتفاقی افتاده. زنگ میخوره و بچه ها میرن سمت خونه هاشون. ما هم سریع تر از هر روزی میرسیم خونه. بابا میگه تو برو بالا، من میرم جگرکی کار دارم. اون روز جگرکی مشتری ای نداشت. دکتر نیومده بود جگرکی، داداش بزرگه هم نرفته بود، انگاری تعطیلش کرده بودن. میگفتن شما کارت بهداشت ندارین. حقِ زدنِ جگرکی ندارین. جگرکی تون تو حریمه. درست و غلطش رو کار ندارم ، فقط اینو میدونم که از فردا داداش بزرگه تو پارک ها و خیابون ها با رفیقاش چرخ میزنه و شما یه نفر دیگه به علاف های شهر اضافه کردین!
۲۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۰۲