قرار بود خودم را برای اتفاقهای سختتری آماده کنم. این قرار را کسی با من نگذاشته بود ولی حس میکردم همیشه یک چیزهایی باید باشد که قضیه را سخت کند. تا آدم نتواند به همین راحتی خیلی چیز به دست بیاورد. یا لااقل تعداد کسانی که به همین راحتی خیلی چیز به دست میآورند کم باشد. خودم را برای سختیها آماده کرده بودم ولی انگار هر چه میگذرد، آن سختیِ واقعی و نفسگیری که باید بیاید نمیآید. تلخیهای کوچک و غمهای کمجانی نصیبم شده که از مواجهه باهاشان هیچ لذتی نمیبرم و شکست دادنشان دیگر افتخارِ بزرگی نیست. حجم غلیظی از غمهای کوتاه و به درد نخور، تعداد زیادی سختیِ ضعیف رویِ من ریخته شده و نمیدانم باید چهکارشان کنم. شاید باید تلاش کنم تا شکستشان دهم و بعد هیچ لذتی از این ضعیفکُشی نبرم. یا اینکه بیواکنش بایستم یک گوشه و بگذارم آنها شکستم بدهند. لااقل اینجوری آنها به خودشان افتخار میکنند.