یلدا. یکسال و نیمه. اهلِ چابهار. چشمِ راستش را به دلیل ابتلا به سرطان از دست خواهد داد. تخلیهی چشم در یکسالونیمِ ابتدای زندگی! چه وحشتناک. چه بیرحمانه. رزیدنتِ چشم میگفت خیلی دیر متوجه شدند که سرطان دارد. اگر زودتر میفهمیدند میشد درمانِ بهتری انجام داد. میگفت وقتی نوزاد به دنیا میآید باید به دقت به چشمهایش نگاه کرد تا سیاهیِ قرنیه واضح و یکنواخت باشد. قرنیهی یلدا به سفیدی میزد. همین نشانهای بود که به آن بیتوجهی شد و خب، نتیجهاش از دست رفتنِ قرنیه و بعد تمامِ چشم بود. وقتی بعد از عمل توی بغلم گرفته بودمش تا از روی تختِ اتاقعمل برش دارم و به دامادشان که رویِ لباسِ بلوچیاش گانِ اتاقعمل را پوشیده بود تحویل بدهم، داشتم به این فکر میکردم که دختری که چهار ساعت پیش روی این تخت دراز کشیده، با دختری که حالا توی بغلم است چه تفاوتی دارد. چند گِرَم سبکتر شده! دختری که چند روز پیش از چابهار آمده قرار است حالا بدون یک چشم به آن شهر بازگردد. فکرم به این چیزها مشغول بود و به لاکِ قرمز رنگِ ناخنِ پایش که روی پوست تیرهاش لم داده بود نگاه میکردم و با خودم میگفتم احتمالن او هیچوقت نخواهد فهمید که قرمز، چه رنگیست. نخواهد فهمید چابهار چه شکلیست. نخواهد فهمید دامادش چه لباسی به تن داشته. ولی یک چیز را خوب درک میکند. خوب درک میکند که سفیدیِ توی قرنیه یعنی چه!