گفت «من حاملهم». این جمله رو جوری توی صورتمون پرتاب کرد که انگاری گفته باشه «من پفک میخوام». همینقد بیحس و کمرنگ. دستاشو سُر داده بود توی مانتوی گشادش و ترس از چشاش ریخته میشد روی لبهای خاکستریش. نمیفهمیدیم چه مرگشه. نمیدونستیم چرا کِرخت شده. بیحس شده. شده بود شبیهِ قرآنخونای سرِ قبر که هیچ غمی توی دلشون نیست ولی واس خاطر کسوکارِ میّت بایس ناله سر میدادن و پولشو میگرفتن. خواستیم جلوش عادی جلوه کنیم تا یجوری کم کنیم از این مصیبت. مصیبت؟ بچهدار شدن که مصیبت نبود. ولی اون توفیر داشت انگاری. مصیبت زده بود و ده بسته کلونازپام هم نمیتونست کانال چهارش رو عوض کنه. حرفی نزدیم. میدونستیم حرفای مارو پاچهی شلوار کار آقاش هم حساب نمیکنه؛ گفتیم چرا خودمون رو یخ کنیم روی آب. ترسیده بود. اینو از دستای استخونیش که میلرزید زیرِ زمختیِ مانتوش میفهمیدیم. بد مکافاتی بود احوالش. ترسیده بود جوریکه سگ سایهی خودشو ببینه و بشاشه توی خودش. گفت «میندازمش». این جمله رو هم شبیه «من پفک میخوام» کوبوند توی صورتِ گُر گرفتهمون. خواستیم چند قابلمه فحشِ آبدار قطار کنیم و ببندیم به کلیهش تا مزهی دهنش رو بفهمه. پشیمون شدیم. مثل اون روزی که کلهمون رو به خاطرِ دخترِ موفرفریِ سرِکوچه کچل کردیم و یه ماهِ آزگار طاسیمون شده بود تیترِ یکِ مفخورای متلکاندازِ محل. دختره هم رفت با اون پسر کاکلداره که باباش دوتا ماشین زیر پاش بود. پشیمون شدیم و هیچی نگفتیم. از دور دستمون رو گرفتیم سمتِ شکمش و بهش نزدیک هم نشدیم. شبیهِ زن و شوهرای شبکه یک بود رفتارمون. دلمون واسش میسوخت. مگه چند سالش بود؟ مگه چندبار سرخاب سفیداب کرده بود؟ اون هنوز وقت نکرده بود حتی موهاشو رنگ کنه؛ حالا باید میافتاد دنبال پیرزنای طشت به دست که بچهشو بندازه. باهاش همداستان شدیم. یه گوهی خورده بود دیگه. گوه خوردن مگه چندتا نقطه داره که میخواستیم بشینیم و نقطههاشو بشماریم و نصیحتش کنیم. نشمردیم. نکردیم. رفتیم باهاش. یارو پیرزنه نه گذاشت نه برداشت اول قیمت رو کرد. گرونم بود ناکس. یه نیمنگاهی به دختره انداختیم؛ جوری که بهش بفهمونیم شیپیشها توی جیبمون ختمِ منیژهخانم گرفتن. فهمید. دستاشو از جیباش سُر داد بیرون و یه حلقه از النگوهاشو انداخت جلو پیرزنه. از سرشم زیاد بود. باهاش میشد سهتا بچه ۷ ماهه انداخت. پیرزنه با چشاش که انگاری یه گله سگ بسته بود توش اشاره کرد که بریم بیرون. ملتفت شدیم که ماموریت شرو شده. رفتیم از مغازهی بغلی یه پاکت بهمن گرفتیم و دوتا کمپوت. کمپوت واسه مریض خوبه چون. داشتیم میزدیم بیرون که چشمون افتاد به قفسهی کناری. گفتیم «مشتی دوتام پفک بده که حسابمونو صاف کنی؛ خم نشی واسه چارصد تومن کمرت رگبهرگ شه. حوصلهی بیمارستان نداریم خداوکیلی.» حالمون از هر چی زایشگاه و دکتر زنان و صدای نق زدن بچهس شده بود حلیم کرمونشاه. نادخِ نادخ. کاش زندگی فیلم هندی بود و آمیتاپاچان نجاتمون میداد.