دارم عادت میکنم. به غذای سرد خوردن. به غذای سرد را چندین بار خوردن. به غذا نخوردن حتی. دارم به همهچیز عادت میکنم. شبیه آن معلمِ بازنشسته که به انسولینهایش عادت کرده. عادت کرده و دیگر دردش هم نمیگیرد. اما درد دارم. عادت کردهام ولی درد دارم. این یکی دیگر نسخهی پیشرفتهی مازوخیستی مسخره است. عادت کردن و درد کشیدن و خوش نبودن باهاش. شبیه آقا یونس که به حبههای تریاکش عادت کرده و دیگر مثل قبل سرخوش نمیشود از خوردنشان. عادت کردن مخربترین اتفاق است. هیجان را از بین میبرد. همهی آن ذوقی را که تجربهی اتفاقهای اول دارد، از بین میبرد و بدن را سِر میکند. بدنم سِر شده و حتی به این هم عادت کردهام. به سِر شدگیِ ماهیچههای کمحجمم. به غمگینیِ نگاهم. به شادیِ بعد از گلِ تیم محبوبم. دارم عادت میکنم و نمیدانم این؛ چقدر خوب نیست. شاید هم خوب باشد اصلن. نمیدانم. خیلی چیزها نمیدانم. مثلن نمیدانم وقتی به غم عادت کردم چگونه میتوانم غمگینتر شوم و اشک بریزم. اشک برای سبک شدن. برای رها شدن. برای غمگین شدنی پیچیدهتر. امیدوارم به اشک ریختن عادت نکنم. اشک آخرین سلاح است چون. آخرین موهبتِ این انسانِ پیچیدهی غمگسار.