پدرم مدیر بود. یعنى هنوز هم هست. مادرم هم معلم بود.
البته هنوز هم هست. از صبح که خبرِ تجاوز معاون یک مدرسه در تهران به دانشآموزانش را شنیدم، ابروهایم گره خوردند به هم و تلاش کردند تا جلوى چشمهایم را بگیرند تا ادامهى خبر را نخوانم. براىِ منى که از ٤-٥ سالگى توى
کلاسهاى درس مامان و بابا بزرگ شدم و معلمى را یاد گرفتم و فهمیدم که چه
کار سخت ولى شیرینىست، دیدن این خبر حکمِ افتادن توى باتلاق هنگام اسب
سوارى بود!
انگار «هر دم از این باغ، برى مىرسد»ها هى
تکرار مىشود و تکرار مىشود و تکرار مىشود و اصلا هم دردمان نمىگیرد
و نمىخواهیم در مقابلش بایستیم و خفهاش کنیم.
کارى
که امروز در لباس چنین شغلى انجام شده، شاید از هر اختلاس و دزدى و تجاوزى،
لجنتر باشد. گفته بودم که ریههاى پدرم به خاطر ذره هاى گچى که هر روز
تحمل مىکند چه وضعى است؟ در مورد چشمهاى مادرم چطور؟
حالا
که در قامت معلم، چنین وقیحانه رفتار مىشود باید مىرفتم و دستان پدرم را
مىگرفتم و از زیر تخته سیاهِ خاک خوردهى سرفه آور کلاس بیرونش مىآوردم و
نمىگذاشتم ببیند و بشنود و خبردار شود که چه شده و بر دانش آموزانى در
غرب تهران چه آمده. که اگر مىشنید و مىفهمید، سرفههایش شدیدتر مىشد.
که حالش گرفتهتر مىشد و دردِ حقوق و اضافه کار و بیمه شبیهِ دندانهاى
شیرىِ بچههاى کلاس اول، میلولید توى بدنش. که اگر مادرم داستان را مى
فهمید چشم هایش کم سوتر مىشدند. که تلخ مىشد. که بیشتر رنج مىکشید.
هربار
که اتفاق عجیبى رخ مىدهد، با خودم مىگویم از این بدتر نمىشود! ولى
انگار از این بدتر بارها و بارها مىشود و مىشود و مىشود.
۱۰ نظر
۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۰۰