تویِ تاکسی نشسته بودم و منتظر بودم تا تاکسی پُر شود و حرکت کنیم. روی صندلی جلو خانمی چادری نشسته بود که داشت با گوشی اش بازی می کرد. یک خانمِ چادری دیگر هم روی صندلی عقب نشسته بود. راننده به کاپوت جلوی ماشین تکیه داده بود و انتظار ِ مسافری را میکشید تا برسد و شروع به حرکت کند. چند لحظه ای که گذشت آقایی درِ عقبِ تاکسی را باز کرد و خودش را انداخت توی تاکسی! کمی خودم را جمع و جور کردم تا هم به خانم چادریِ کناری برخورد نداشته باشم و هم زیر فشار آقاهه له نشوم! راننده نشست توی ماشین و شروع کرد به حرکت کردن. آقاهه از نظر حجم چیزی از خرس کم نداشت. ریش هایش خیلی بلند بود و آنها را مدلِ بزی! زده بود. موهایش هم نسبتا بلند بود. از وقتی که داخلِ ماشین نشسته بود یک آهنگی را با شدت خیلی کم میشنیدم. اول فکر کردم که شاید رادیویِ داخل تاکسی است ولی بعدا فهمیدم که صدا از هندفریِ همان آقاهه بیرون می آید. دو تا از خانم ها تویِ مسیر راه پیاده شدند و من ماندم و راننده و آقاهه. آقاهه از این کاپشن های بادی (که اکثرا آرسن ونگر -سرمربی آرسنال- می پوشد) پوشیده بود با شلوارِ لیِ آبی رنگ. آهنگی که آقاهه داشت گوش میداد را دقیق متوجه نمی شدم ولی خیلی شبیه این آهنگ های راک بود. و کمی گوش خراش! یک لحظه حس کردم که از آقاهه میترسم! کم کم به مقصد نزدیک میشدیم. نه من زودتر پیاده شدم و نه آقاهه! بالاخره به مقصد رسیدیم . کرایه مان را حساب کردیم و پیاده شدیم. آقاهه هندفری را توی گوشش تنظیم کرد. دستش را کرد تویِ کاپشنِ بادی اش و به سمت یکی از قهوه خانه های کنار خیابان حرکت کرد .. من هم با نهایت فاصله خودم را به پیاده رو رساندم و مسیرِ خانه را پیش گرفتم ..