آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاپیتان» ثبت شده است


بوسه


بهش گفتیم دیروز روز جهانى بوسه بودها. توى پارک نشسته بودیم که اینو بهش گفتیم. وحشیانه نگاهمون کرد که «خب که چى؟» گفتیم «خب هیچی. ینی هیچیِ هیچی هم نهها. ولی در کل خواستیم اطلاع داده باشیم.» خندید. وقتی خندید انگار ریش ریش شد تمومِ دلمون. یه جورِ حال خوب کنی قلبمون به درد اومد. بهش گفتیم «میدونیم الان شرایط مهیا نیست و چش زیاده واسه دیدن. ولی خب چه کنیم که دلمون مثِ پوستِ پیاز نازکه و تاب نمیاره یسری موضوعارو. میذاریم توى لیست بدهکاریاتون که بعدا تسویه کنین باهامون.» خندید. جوری خندید که کلا یادمون رفت هر چى طلب داشتیم و هر چى بدهى داشته. ولى خب هر کی ندونه خودمون که میدونیم چقد بدهکارشیم. چقد هوادارشیم. چقد خیلی تباهیم در مقابلش.



رایمون نوشت: عکاس فوق العاده ی این عکس رو توی اینستاگرام پیدا کرده بودم ولی متاسفانه اسم و آدرسش رو فراموش کردم الان. اگه آدرسی ازش دارین مرسی که میدین.



۹ نظر ۱۶ تیر ۹۷ ، ۲۳:۰۴
کامل غلامی


تنها در خوابگاه



ما تنها بودیم همیشه. توى کل زندگیمون همینجورى بوده روزا و شبامون. نه اینکه تقدیرمون باشه. انتخابمون بود. این دوتا فرق دارن زیاد باهم. وگرنه مام میتونستیم ساکمونو جمع کنیم بریم سفر. بریم سینما. بریم هاتداگ پنیرى بخوریم با دختراى دانشکده. میتونستیم با بچه های کافه بریم قصر شادی. ولى خب نمیچسبید بهمون. یعنى اونجورى که پیش خودش میچسبید پیش بقیه نمىچسبید. نمی‌دونیم چطور بود ولی گیرایى داشت. چسبش قوى بود. گفتیم خب میشینیم توى کنج عزلتمون ازش مىنویسیم. لااقل حالا که خودش نیست، یادش باشه توى شریانا و وریداى این تالاپ تلوپ کنندهى پُر از خون. ازش نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا دیدیم داریم میزنیم جاده خاکى. اصلا جوری شده بود که خجالت می‌کشدیم بعضی چیزا رو بنویسیم. هی مىنوشتیم و از خوندن دوبارهش خجالت میکشیدیم! نمیدونستیم که فقط تا لب و گیسو و چشاى عسلیش بایس بنویسیم. نمی‌دونستیم سر و سینه و رون و پاچه واسه اینجور محفلا نیست. ناشی بودیم خب. برگشتیم و رفتیم سراغ خودسانسورى. ایراددارهاش رو حذف کردیم و قابل پخشا موندن. وقتى ازش توى وبلاگمون مىنوشتیم بازدیدکنندههامون زیادتر میشدن. کامنتا زیادتر میشد. اصلا وبلاگ جونى میگرفت واسه خودش. مام ته دلمون لابهلاى شریانا و وریدا از اینکه تنهایى رو انتخاب کرده بودیم خوشحال بودیم. درسته نمىدیدیمش. درسته سانسور شدههاش از کفمون پریده بودن. ولى خب همینکه توى دستهبندىِ وبلاگمون یه تگِ دیگه به اسمش اضافه کرده بودیم خوشحال بودیم. همینکه این تنهایى شد مسبب خیر و از اون نوشتن، توى شریانا و وریدامون نمىگنجیدیم حقیقتا. ولى خب ندیدنش هم کم مصیبتى نبود. خدا نصیب نکنه. یا حالا که درد رو داده، درمونش هم بده.



رایمون نوشت: عکس پرده اتاقمونه توی خوابگاه. یه جایِ دنجِ خلوت که جون میده واسه نوشتن



۷ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۷
کامل غلامی



اصلن نمیفهمیدم دنیاش رو. مثل همون خبرنگارایى که صحبتهاى مورینیو توى مصاحبههاش رو نمیفهمن. هى گسسته میشدیم که یکم توى فاز خودش و علاقهمندیاش قدم برداریم ولى هى دورتر میشدیم از این فازه. نه اینکه نخوایمها،نه. بلد نبودیم. خب آخه کسى بهمون یاد نداده بود چهجور میشه دلِ اینجور آدما رو به دست آورد. حافظهمونم که اندازه جلبک بود و بعدِ آشناییمون باهاش به موجودات تکسلولى تقلیل پیدا کرد. هیچى یادمون نمیموند. ساعتمونو زنگ میذاشتیم که حواسمون باشه یادش باشیم. که حواسمون باشه هر ساعت بهش پیام بدیم و احوالشو بپرسیم و از اینکه داره توى دلتنگى سر میکنه غممون بشه و سعى کنیم یه کارى کنیم یه نموره خوشحالتر بشه توى این دورهزمونهى لاکردارِ نامروت.
البته اونم کم حواسش به ما نبودا. الحق که حواس
جمع بود. آمار کل فالوورهاى اینستامونو داشت. پروفایل همهى ممبراى کانالمونو چک کرده بود. یهجورى حواسش بهمون بود که کاناوارو وسطِ دفاعخطىهاى اینتر هم اینقد به خط حمله تیم مقابل حواسش نبود. ساعت خواب و بیدار شدنمون توى روزاى مختلف هفته رو نوشته بود توى Note گوشیش و هر وقت میدید بیداریم و پیام نمیدیم می‌اومد خِرِمون رو میچسبید. البته این قضیه یخورده باعث رنجشمون هم شده بود. مشکلِ اون Noteـه این بود که زماناى سپرى شده توى مستراح و اینجورجاها رو نمیتونست مورد عنایت قرار بده و محاسبه کنه. چوبشو هم ما بایس میخوردیم. اصلا از وقتى که باهاش آشنا شدیم مستراح رفتنامونم تحت تاثیر قرار گرفت! کم میرفتیم. سریع هم میومدیم بیرون. جالبیش هم اینجا بود که معده و رودهمون بطور سیستماتیک با این قضیه کنار اومده بودن و یه روزم «اخ» نگفتن به این جفاهایى که بهشون شده. نمیدونستیم عاشقیّت روى سلولهاى روده هم تاثیر میذاره. ولى انگارى میذاره. انگاری خیلی چیزا هست که عاشقیّت میتونه روشون تاثیر بذاره. شبیه برگِ برنده میمونه. شبیه تعویضهای دیقهی 88ِ مورینیو که میاد و نتیجهی بازیو عوض میکنه. شبیه تکل از پشتهای موفقِ کاناوارو که یه گل رو به جون میخره. درسته خیلی دقیق نمیفهمیدیم دنیاش رو ولی از وقتی آلارم گوشیمونو به اسمش عوض کردیم و یه آهنگِ لایت گذاشتیم روش دنیا برامون قشنگتر شده. انگاری سه هیچ ازش جلوییم و بازی هم رسیده به دیقه ی 90




۶ نظر ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۲۲:۳۸
کامل غلامی