آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیمارستانی که می رویم» ثبت شده است

اسمش خیلی عجیب و غریب بود: «گل شیر سوار رشته رودی» وقتی که رویِ تختِ سبز رنگِ اتاقِ عملِ 2 بیمارستانِ حشمت دراز کشیده بود و اسمش را رویِ وایت بُرد دیدم، عمیقا تعجب کردم. قلبش دچار نقص شده بود. یکی از رگهایش گرفته بود و باید تعویضش میکردند. CABG نامِ عملی بود که «گل شیر سوار»  باید انجام میداد تا قلبش مثلِ قبل شروع به تپش کند. هرچند البته مثل قبل نمیشد. هیچ چیز بعد از اینکه خراب شود مثلِ قبل نمیشود. دراز کشیده بود و شبیهِ جسد خودش را به تختِ سردِ اتاق عمل چسبانده بود. داشتند پایِ چپش را باز میکردند تا رگی خارج و جایگزینِ رگِ تخریب شدهی قلبش کنند. تقریبا هر روز یکی از این عملها توی 2 تا اتاقِ عملِ بیمارستان انجام میشد و هر کدامشان چیزی بینِ سه تا چهار ساعت طول میکشید. از آنجایی که ساعتهایِ حدودا 12-12:30 کارورزیمان تمام میشود، عموماِ به آخرِ این عملها نمیرسیم. برای همین ناراحت بودم از اینکه  نمی رسیدم که تا آخرِ عمل کنارش باشم و ازش معنی و علتِ اسمش را بپرسم. متخصص بیهوشی وارد اتاق عمل شد و با لهجهی گیلکی احوال بیمار را گرفت و وقتی فهمید همه چیز تحت کنترل است، ماسک و کلاهش را برداشت و به سمتِ اتاقش رفت تا چای بنوشد. در اتاقِ بغل، عملی با همین مشخصات در حال انجام بود. با این تفاوت که بیمار اسم مشخص و واضحی داشت و تقریبا همه میشناختندش. «احمد شیشهبُر» که روبه رویِ آتشنشانی مغازه شیشهبری داشت؛ بعد از مدتها دست و پنجه نرم کردن با قلبِ مریضش، رضایت داده بود که رگهایِ ناتوانِ پمپِ توی سینهاش را به تیغِ جراحان بسپارد. لخت شده بود تا مانیتورینگهای مخصوصش انجام شود. (اعمالِ قلب یکی از پیچیدهترین مانیتورینگها را دارند و برای انجام این مانیتورها باید بیمار از کمر به بالا تقریبا لخت شود) وقتی که لخت شده بود، پارگیهای رویِ تنش نشان میداد که شیشهبری هم میتواند و باید به جمعِ مشاغلِ سخت اضافه شود. بخیهها و گوشتهای سفیدِ اضافهای که رویِ تن و دستانش بود،  اجازه نمیداد که به راحتی رگ و آرتر ازش بگیریم. با کمکِ 3 نفر از کارشناسان، 1 رزیدنت، 1 متخصص و 1 دانشجو، و با هزاران بار تمرین و ممارست رگ و آرتر و CVلاینش گرفته شد تا مشکلی برای مایعدرمانی و خونرسانی و محاسبه فشار خون شریانی و میزان پلاکت خونش پیش نیاید. «گل شیر سوار رشته رودی» با وجودیکه اسمِ سختی داشت ولی اصلا بیمارِ سختی نبود. اما «احمد شیشه بُر» کارمان را سخت کرده بود. و بهمان یاد داد ظاهرِ قضیه چقدر میتواند با باطنش متفاوت باشد. شاید میخواست دردهایِ تمامیِ تیزیهایِ لبههای شیشهی روی تنش را رویِ ما و اتاق عمل تلافی کند.

آقاىِ ابى! شما آفریدگارید. شما آموزگارید. که از این نجاست ها، لبخند آفریده اید. که در این فلاکت ها، عشق را بهمان یاد داده اید. که فرقى ندارد کودکِ ٧ ساله باشیم یا مادربزرگِ ٧٠ ساله. که شما آقاى صدایید. آقاى آفریدگارید. آقاىِ آموزگارِ روزهاىِ سختِ مدرسه اید. که مدادرنگى اتان هنوز هم رنگى مى کند دنیاى خاکسترى مان را. که ثبت شده اید بر روحمان، شبیهِ تتوى روى بازوى آن جوان. که «قرمزىِ قلبِ شما، تو هیچ مدادِ رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir

.

.

رایمون نوشت: عکس همان بیمارستان است. ولی آن شخص نه «گل شیر سوار» است و نه «احمد شیشه بر»

.

.

.

.

رنگى نیست»


+ اگر موزیک ویدئو «مدادرنگى» را ندیده اید، ببینید.

وبلاگ کامل غلامی | mr-raymon.blog.ir
۴ نظر ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۳۲
کامل غلامی


«مگه پزشک اینجوری صحبت میکنه؟ یعنی چی اصلن؟ اینا دیگه چه کساییان؟» توی راهروی اتاقعمل و بین اتاق3 و اتاق ریکاوری ایستاده بود و داشت با رزیدنتهای سال پایینیاش صحبت میکرد. پشتِ دربِ سربی ایستاده بودند و به حرفهای استادشان گوش میدادند. از آنجایی که برای بررسی دقیقتر باید از ستون فقرات بیمارِ اتاق3 عکس برداری میکردند، همهمان آمده بودیم بیرون و توی راهرو؛ پشتِ دربِ سربی ایستاده بودیم تا اشعهها بهمان برخورد نکنند. من هم یکی از افراد اتاق بودم که ناگزیر در بین مکالمات آنها وارد شدم و گوشم را کمی تیز کردم تا ببینم چه میگویند. اتند (استاد) از رزیدنتهای سالِ یک شاکی بود و شکایتشان را پیش رزیدنتهای سال بالاتر برده بود. (توضیح اینکه رزیدنتِ سال بالایی یکجورهایی میشود استادِ رزیدنتِ سال پایینی. و اتند شخصی است فراتر از دورههای مختلفِ رزیدنتی) میگفت «بابا نوع برخوردشونو اصلاح کنن. بیمار بنده خدا با اونهمه استرس به خودش قبولونده بیاد توی این اتاق عمل. اتاق عمل اعصاب میدونین ینی چی؟ جراحی اعصاب میدونین ینی چی؟ با اونهمه استرس و ترس همه چیو سپرده به خدا و شما بعد یکی میاد میگه «نمیدونم، چمیدونم، به من مربوط نیست؟» خب اینکه نشد حرف. اگه نمیدونی اینجا چه میکنی؟ فرقت با بقیه چیه پس؟» جوری از بیمارها حرف میزد که حس میکردم بیمار یکی از اعضای خانوادهاش باشد. جوری به درست برخورد کردن و درست صحبت کردن و توضیح دادنِ پزشک تاکید داشت که انگار دارد بچهاش را برای ورود به اجتماع آماده میکند. عکسبرداری تمام شده بود و آن 3نفر داشتندوارد اتاق میشدند. تکتکِ حرفهایِ استاد جوری از مو و پوس و جمجمهام رد شده بود و رسیده بود به مغزم که در طول عمل تمامِ حواسم پیش بیمار بود. یکجورهایی عذاب وجدان گرفته بودم. باوجودیکه میدانستم من آن رزیدنت سالِ یک نیستم و بیمار هم آن بیمارِ هوشیارِ تویِ بخش نیست.

.

.

.

عکس: اتاق عمل بیمارستان امیرالمونین | رشت

داستان: اتاق عمل اعصاب بیمارستان پورسینا | رشت

.

.

.

۶ نظر ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۲۴
کامل غلامی

.

.

امروز شاهد بیمارِ مسنی بودیم که با شکایت از درد شدید شکم؛ وارد اتاقعمل ٢ بیمارستان رازى شد. با توجه به لفظِ «درد شکم» که رویِ بُردِ مخصوص عملهای اتاقعمل نوشته شده بود، فکر مىکردیم وضعیت شدیدى نداشته و یک عمل ساده در پیش خواهد داشت. اما خب مثل خیلى وقتها اشتباه فکر مىکردیم. همینکه روی تخت دراز کشید و جراح چند سوال از وی پرسید، متوجه شدیم بیمار روز گذشته توسط شوهرش به نوشیدنِ مایعى مبادرت ورزیده یا بهتر بگویم مجبور شده! که به گفته شوهرش «نوشابه گازدار» بوده. اما ظاهرا این نوشابه معجونى متشکل از برخى موادشوینده بوده که با هدفى معین! به خانم بیمار خورانده شده. خیلى خوش و راحت هر دو نوشیدنىاى را خورده بودند که براى شوهر، نوشابه گازدار و براى خانم، مایع شوینده بود! همهمان تعجب کرده بودیم که مگر هنوز هم هستند کسانی که با دادنِ اینجور چیزها سعی کنند همسر خود را بکشند؟! آن هم زوجی که کمِ کم 30 سال در کنارِ هم زندگی کرده بودند. بعد که فکر کردم دیدم آنها در کنار هم زندگی نکرده بودند. صرفا همدیگر را تحمل میکردند!

.

.

یکشنبه 21 مرداد 97

عکس مربوط است به بیمارستان امیرالمومنین رشت

.

.

.

۷ نظر ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۱
کامل غلامی

واردِ اتاق عمل که شد میخندید. انگار نه انگار قرار است بیهوش شود و قسمتی از بدنش را با تیغهای وحشیِ جراحی زخمی کنند و یک تکه را بردارند. در پروندهاش قید شده بود که به متادون معتاد است. البته اگر توی برگهاش ننوشته بود و پرستارِ بخش ریکاوری هم نمیگفت، خودش با سینهای سپر شده این موضوع را طوری اعلام کرد که انگار افتخاریست شبیهِ طلایِ المپیک. میخندید و زیاد حواسش نبود جریان از چه قرار است؛ تا اینکه متخصص بیهوشی وارد شد و پرسید «سابقه تشنج داری؟» پاسخش مثبت بود و در جوابِ اینکه چند بار و در چه بازهای و به چه علت، به شکلی خیلی مختصر گفت «سه بار واسه متادون - دوبار هم واسه قرصهایِ دیگهم. نزدیک 10 سال پیش» بیهوشی برای تشنجیها کمی ریسکِ بالایی دارد و خب متخصص بیهوشی هم نمیخواست چنین بیماری را با داروهای وحشتناک بیهوشی بفرستد برزخ. پروندهاش را دقیقتر خواند و بررسی کرد و تصمیم گرفت که بیهوشیاش صرفا نخاعی باشد؛ یعنی کمر به پایین. میگفت «من صرع ندارمها. بخاطر متادون چن بار تشنج کردم فقط. مشکلی داره عملم؟ منو بیهوش میکنین؟ خطر داره؟ چرا یهو اینجوری شدین؟» خیلی حرف میزد. و خب معتادان به خاطرِ تحملی که نسبت به مخدرها و داروهای بیهوشی پیدا میکنند جزء بد بدنترین بیماران هستند. برایش توصیح دادم که ماجرا از چه قرار است و مدل بهوشیاش چه طور خواهد بود. با چشمانی که نگرانیِ واضحی نداشت پرسید «تو هم اینجا میمونی؟» اطمینان خاطر دادم که تا پایان عمل پیشش میمانم. بعد از اینکه سوزن نخاعی را بهش زدند و مادهی بیحسی تزریق شد و عمل را شروع کردند، جفت چشمانم بهش بود که مشکلی برایش پیش نیامده باشد. ماسکِ اکسیژن را روی صورتش گرفته بودم تا پوزیشن خاصی که داشت مشکلی برای تنفسش ایجاد نکند. نزدیک صورتش که شدم دیدم دارد اشک میریزد. آن صلابت و خندهروییِ قبل از عمل و «متادون متادون» کردنهای روی تخت یکهو همینقدر بچگانه، ضعیف شده بود. جوری خُرد شده بود که اشک از صورتش جاری میساخت. از توی کمد، گازِ تمیزی برداشتم و دادم دستش. داشت صورتش را پاک میکرد که به یادِ متادون تعارف کردنهای معتادی دیگر افتادم. کنارِ استخرِ لاهیجان بود. بهش پرتقال تعارف کرده بودم. و او متادون.

.

.

عکس: ICU بیمارستان پورسینا

خاطره: اتاق عمل توراکس بیمارستان رازی

.

.

.

۴ نظر ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۵
کامل غلامی

پنکه - ICU بیمارستان پورسینا


برای اولین بار بود که داشتیم واحدی به نام ICU را در بیمارستان پورسینا میگذراندیم. بیمارستانی به غایت عجیب و غریب که شبیهِ پیرمردانِ دورهی قاجار قلیان جلویش گذاشته و سبیل تاب میدهد و بقیه اصلا به هیچ چیزش هم نیستند! راستش را بخواهید بلد نبودیم ICUاش کجاست و غرورمان هم اجازه نمیداد که هی جلویِ یکی را بگیریم و شبیهِ بچه دبستانیها بپرسیم که «ببخشید ICUتان کجاست؟!» اول از همه رفتیم سراغِ تابلوهای راهنما و دنبال اسم «ICU اعصاب» گشتیم. شبِ قبلش مربیمان زنگ زده بود و اعلام کرده بود که با وجودِ اینکه طبق برنامه باید «ICU جنرال» را میگذراندیم ولی چون کشیکهایش توی بخش اعصاب بود گفت که ما هم به همان بخش برویم. تابلویِ «ICU اعصاب» را پیدا کرده بودیم. وارد ساختمان که شدیم گیج و منگ اینطرف و آنطرف را به شکلی کاملا متعجبانه خیره شدیم تا اینکه نگهبان به دادمان رسید و گفت که مرادتان را در طبقه دوم میگیرید. راهرویِ عجیب و غریبی داشت حقیقتا. خیلی باریک و شبیهِ فیلمهای جنگی‌ای بود که بیمارستانهای صحرایی دایر میکنند. خدا حفظ کند کسی را که این تابلوهای راهنما را خلق کرد و خدا سلامتی بدهد به آن کسی که آنان را توی این راهروها نصبید! سرِ صبحِ روزِ شنبه خودمان را به محل مورد نظر رسانیدیم ولی جا تر بود و بچه نبود! یکی از پرسنلِ بخش گفت که مربیتان هنوز نیامده. گفتیم خب چه کنیم؟ گفتند که منتظر بمانید. میآید. و آمد هم. خداوکیلی خوب موقع هم آمد. دخترِ جوانی بود که به نظر حدودا 26-27 ساله میآمد. گفت گان بپوشیم و به رختکن برویم تا لباسهایمان را عوض کنیم و وارد بخش شویم. تازه 5 دقیقه نگذشته بود از اینکه وارد اتاق شده بودیم و لباسهایمان را به صورتی کاملا نصفه و نیمه عوض نکرده بودیم که درِ اتاق به صدا در آمد. یکی از زحمتکشانِ بخش خدمات بهمان گفت که مربیتان گفته لباسهایتان را در بیاورید و برگردید «ICU جنرال». گفتیم عه؟ مگر میشود. همین دیشب بهمان گفت که توی بخش اعصاب باشید. اصلا همین الان ما را دید و گفت لباستان را عوض کنید. به خدمات گفتیم «خداوکیلی داری اذیت میکنی؟!» وقتی که خدمات گفت «اصلن مربیتون رفت پایین همین الان» فهمیدیم که شوخی نمیکند و اصلا بحث اذیت کردن نیست و قضیه جدیتر از این حرفهاست. با اکراهی وصفناشدنی لباسهایمان را عوض کردیم و برگشتیم به سمتِ «ICU جنرال» (حالا اینکه آن 3نفر رفیقانمان لباسشان را درنیاورده بودند و با همان لباس اتاق عمل بعلاوه یک روپوش سفید رویش، وارد بخش و حیاطِ بیمارستان شدند هم داستان دارد برای خودش!) قسمتِ جذابِ ماجرا اینجا بود که نمیدانستیم «ICU جنرال» کجاست و برای ماهایی که 3بار آن ساختمان را برای پیدا کردن بخش اعصاب درنوردیده بودیم خیلی ضایع بود دوباره برای بخش اعصاب پرسوجوکننده باشیم. دقیقا خاطرم هست. 3 بار دیگر آن ساختمان را دور زدیم تا بتوانیم «ICU جنرال» را پیدا کنیم. غافل از اینکه اگر از درِ پشتیِ بیمارستان وارد میشدیم بخش جنرال دقیقا روبهرویمان میبود و کلا 5 دقیقه باهامان فاصله میداشت. (این را روز بعدش فهمیدیم البته) به جایِ 8 صبح ساعتِ 9:50 وارد بخش «ICU جنرال» شدیم. نکتهی جالبترِ قضیه این بودکه در آن زمان هنوز مربیِمان را پیدا نکرده بودیم. دو سه بار بین بخشهای اعصاب و جنرال پاسکاری شده بودیم و سرپرستارِ هر دو بخش گفته بودند چون مربی ندارید نمیتوانیم مسئولیتتان را قبول کنیم. مربیمان هم نه تماس‌مان را جواب می‌داد و نه پیاممان را. (از من به شما نصیحت در ابتداییترین اقدام سعی کنید راه ارتباطیِ مشخصی با مربیتان پیدا کنید. اگر مربیتان دخترِ جوان باشد که اصلا واجب میشود خب!)
زیاد دردسرتان ندهم. پس از مرارتهای زیاد بالاخره به یک ثبات نسبی رسیدیم و از آن روز به بعد از درِ پشتیِ بیمارستان واردِ «ICU جنرال» شدیم. اما قصه ما هنوز به سر نرسیده. راستی وقتی فهمیدیم که مربی‌مان کارشناسی ارشد دارد و 8سال سابقه کار کمی به سنِ تخمینزدهمان شک کردیم. مربیِمان خیلی بیشتر از آن حرفها بود ولی خیلی خوب مانده بود لامصب! راستش را بخواهید وقتی به سنش فکر کردیم، کلِ آرزوهایمان نقشِ بر آب شد!



رایمون نوشت: عکس مربوط است به سقفِ اتاقکِ خدمات در «ICU جنرال بیمارستان پورسینا»




۱۱ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۸
کامل غلامی


اتاق عمل بیمارستان پورسینا


بهخاطرِ نبودِ بیمار، از درِ اتاقعملِ ٣ جراحى زدم بیرون تا ببینم بقیه اتاقها وضعیتشون چهطوره و عملشون شروع شده یا نه. مربیهاى کارورزىها براى جلوگیرى از شلوغ شدنِ بیش از اندازهى اتاقعملها و پیشگیرى از غرزدنهاى جراحها، گروهها رو تقسیم میکنن تا هر اتاق‌عمل فقط یه دانشجو توش باشه و فضاى اتاقعمل زیادى شلوغ نشه. از شانسِ من اتاقعملى که توى بیمارستان پورسینا مجبور به تحملش بودم تقریبا یه فضاىِ ٣ در ٥ بود. جاییکه واقعا براى یه اتاقعمل استاندارد کوچیکه. همینکه پامو از درِ اتاقِ ٣جراحى گذاشتم بیرون دیدم یه نوجوون روى ویلچر نشسته و منتظره تا بیاد داخلِ اتاق. کارشناس بیهوشى (که از قضا مربىمون هم بود) بهش تذکر داد که پاش رو روى زمینِ آلودهى راهرو نذاره. اونم با اکراه قبول کرد. رفتم و زیرپایىِ مخصوص ویلچر رو براش درست کردم و پاهاى لختش رو گذاشت روى پایهى فلزىِ ویلچر و بدون اینکه تشکر کنه با نگاهی منتظرانه به اتاقِ ٣ جراحى خیره شد. بعد از اینکه وارد اتاق شدیم متوجه شدم کفِ دست چپش به خاطرِ چاقوکشى آسیب دیده. ظاهرا با قمه زده بودن به دستش. همینکه روى تخت دراز کشید با حالتى طعنهآمیز و خیلى آروم گفت «اینجا شبیه همه چى هست جز اتاقعمل!» راست میگفت. براى اولین بار بود که با یه قمهکش همنظر بودم!
خوابید و داروى بیهوشى
ش رو بهش زدیم و لوله گذارىش هم انجام شد و جراحش اومد سرِ عمل. از وضعیتش خبر داشت. میگفت توى حیاطِ بهزیستى با رفیقش دعواش شده و اون با قمه زده به دستِ این و اینم با قمه اون یکى رو مجروح کرده. رفیقش هم توى اتاق جراحىِ بغل خوابیده بود تا عملش انجام بشه.
با وجودی
که ١٧سال بیشتر نداشت ولى هیکل تنومند و بزرگى داشت و لولهاى که واسش گذاشته بودیم براى یه مرد بالغِ ٣٠ ساله استفاده میشد. خیره شده بودم به صورتش که با باند و چسب احاطه شده بود و توى این فکر بودم که این سرنوشتِ ناخوب میتونه تقصیر کى بوده باشه؟




+ خاطرات بیمارستانی رو توی ردیفهای «لابهلای سوژههای بیمارستانی» بیارم از این به بعد؟ خیلی کم از بیمارستان نوشتم واستون. بنویسم؟


۷ نظر ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۵
کامل غلامی