آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

چهره


رایمون نوشت: مطمئنم اگه ژاپن بود از این زیبایی برق تولید میکردن.




۱۸ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۲۳:۳۶
کامل غلامی


تنها در خوابگاه



ما تنها بودیم همیشه. توى کل زندگیمون همینجورى بوده روزا و شبامون. نه اینکه تقدیرمون باشه. انتخابمون بود. این دوتا فرق دارن زیاد باهم. وگرنه مام میتونستیم ساکمونو جمع کنیم بریم سفر. بریم سینما. بریم هاتداگ پنیرى بخوریم با دختراى دانشکده. میتونستیم با بچه های کافه بریم قصر شادی. ولى خب نمیچسبید بهمون. یعنى اونجورى که پیش خودش میچسبید پیش بقیه نمىچسبید. نمی‌دونیم چطور بود ولی گیرایى داشت. چسبش قوى بود. گفتیم خب میشینیم توى کنج عزلتمون ازش مىنویسیم. لااقل حالا که خودش نیست، یادش باشه توى شریانا و وریداى این تالاپ تلوپ کنندهى پُر از خون. ازش نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم تا دیدیم داریم میزنیم جاده خاکى. اصلا جوری شده بود که خجالت می‌کشدیم بعضی چیزا رو بنویسیم. هی مىنوشتیم و از خوندن دوبارهش خجالت میکشیدیم! نمیدونستیم که فقط تا لب و گیسو و چشاى عسلیش بایس بنویسیم. نمی‌دونستیم سر و سینه و رون و پاچه واسه اینجور محفلا نیست. ناشی بودیم خب. برگشتیم و رفتیم سراغ خودسانسورى. ایراددارهاش رو حذف کردیم و قابل پخشا موندن. وقتى ازش توى وبلاگمون مىنوشتیم بازدیدکنندههامون زیادتر میشدن. کامنتا زیادتر میشد. اصلا وبلاگ جونى میگرفت واسه خودش. مام ته دلمون لابهلاى شریانا و وریدا از اینکه تنهایى رو انتخاب کرده بودیم خوشحال بودیم. درسته نمىدیدیمش. درسته سانسور شدههاش از کفمون پریده بودن. ولى خب همینکه توى دستهبندىِ وبلاگمون یه تگِ دیگه به اسمش اضافه کرده بودیم خوشحال بودیم. همینکه این تنهایى شد مسبب خیر و از اون نوشتن، توى شریانا و وریدامون نمىگنجیدیم حقیقتا. ولى خب ندیدنش هم کم مصیبتى نبود. خدا نصیب نکنه. یا حالا که درد رو داده، درمونش هم بده.



رایمون نوشت: عکس پرده اتاقمونه توی خوابگاه. یه جایِ دنجِ خلوت که جون میده واسه نوشتن



۷ نظر ۱۵ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۷
کامل غلامی


تاکسی - رشت

نشسته بودیم توى تاکسى و منتظرِ مسافر. خیلىها بدون توجه به خطىهاى زرد رنگ ماشین‌های شخصى را سوار میشدند چون آن‌ها توى ایستگاه نمیماندند و همان موقع حرکت میکردند و معطلیِ کمتری داشتند. من و یکى دیگر از خانمها توى تاکسى نشستیم. گرم بود ولى خب کولر را روشن کرده بود. اندازه دوتاى ظرفیتِ آن تاکسى مسافر آمدند و از کنارمان عبور کردند و سوار شخصىها شدند و رفتند. با اعصاب‌خردی نگاه‌شان می‌کردم و از این‌که تاکسی هی پُر نمی‌شد به راننده فش می‌دادم. بعد فهمیدم که راننده‌ی بنده خدا تقصیری ندارد. توجه‌م را معطوف کردم به عکس‌العمل مسافران در برخورد با تاکس و شخصی. به طرز غیرمنتظره‌ای بیش از چیزی که فکر می‌کردم شخصی‌ها اقبال بیشتری داشتند و راحت مسافر می‌زدند حتی! باید توجه کنیم که آن تاکسى هر ماه یا هر سال بابت خطى که تویش تردد میکند مالیات میدهد. ولى ماشین‌های شخصى نه. آن تاکسى در قبال گم شدن وسایل درماشینش مسئول است و راحت میشود پیدایش کرد ولى شخصى‌ها نه. تاکسىها افرادى هستند که حداقل از یکسرى فیلترها عبور کرده‌اند و مجوز گرفته‌اند ولى شخصىها نه! تاکس‌ها کارشان همین است و دارند با درآمد آن زندگی‌شان را می‌چرخانند ولی شخصی‌ها مسافر می‌زنند تا پول بنزینان در بیاید! نباید عاملِ هرج‌ومرج باشیم. به نظرم با کمى تحمل و صبر باید جلوى این‌جور هرجومرج‌ها را بگیریم. نگویید «بابا دلت خوشه ها! مردم آب ندارن بخورن!!» میدانم همه این‌هارا. از طرفی هم دقیقا می‌دانم چه دارم می‌گویم. ولى به نظر بد نیست همین‌هایى که میتوانیم اصلاح کنیم را اصلاح کنیم.



#شخصى_سوار_نشویم

رایمون نوشت: عکس مربوط است به یکی از ایستگاه های تاکسی در رشت



۹ نظر ۱۲ تیر ۹۷ ، ۲۰:۲۴
کامل غلامی


مدرسه ابن سینا


2 سال بود که برای کنکور میخواند. ولى دیگر کم آورده بود. میرفتم کمی دلدارىاش بدهم ولى منى که خودم زخم خوردهى آن لاکردارِ حالخرابکن بودم کجا و دلدارى کجا؟ بیشتر شبیه جوک بود در واقع. تنها حرفى که به او زدم این بود که «تهش همین کنکوره که آیندهتو میسازه. چه بخوای چه نخوای» و او هم با جملهى  «گوه توی آیندهای که با کنکوره!» کلام را خیلی قاطع خاتمه داد. می‌گفت که متنفر است از این درصدها. می‌گفت ناحقاند. میگفت متنفر است از 4 ساعت نشستنها و آزمون دادنها. شبیه جنگ میمانست. میگفت متنفر است از 13 ساعت درس خواندنها. میگفت خودزنی است. راست میگفت. قبول داشتم تمامی حرفهایش را. باید قبول میکردم که یک جوانِ 18 سالهی بیاعصاب حق دارد که اینقدر مهاجم گونه برخورد کند. کسی که توی مدرسه حتی یاد نگرفته برنامه داشته باشد، یاد نگرفته مدیریت یعنی چه، یاد نگرفته که «قرار نیست زیست و شیمی و ریاضی و فیزیکو باهم بالای 80 بزنی تا بتونی توی ادامه زندگیت موفق باشی» کسی که حتی درست درس خواندن، درست اندیشیدن و درست صحبت کردن را در خانه دومش - یعنی مدرسه - یاد نگرفته، باید هم بگوید  «گوه توی آیندهای که با کنکوره!». کمی به خودم و دنیای خودمان که خیلی هم دور نبود از آن مسائل فکر کردم. یادِ خیلی چیزها افتادم. چیزهایی که بازگو کردنشان اعصابِ خُرده شدهاش را پاره و پوره میکرد. نابودش میساخت. بهش نگفتم. سکوت کردم و نگفتم. نگفتم که ما هم ناحقى زیاد دیده بودیم. ما هم جنگ زیاد کرده بودیم سرِ چیزهای هیچ و پوچ. نگفتم که خودزنىهایمان  باعثِ به فنا رفتنمان شده بود. نگفتم که ما ملتِ ناحقِ خودزنندهاى بودیم که حتى بعد از کنکور و درس و دانشگاه و حتى بعدترش هم هیچ  غلطى نتوانستیم بکنیم. نگفتم که ملتى بودیم  که تهش و در بهترین حالت از یک دخمه در آمدیم و وارد یه دخمه بزرگ‌تر و لجنتر و کثیفتر شدیم. نگفتم آن آزمونی که 4 ساعت مینشینی و تست میزنی ممکن است 4 سال بعدی‌ات را به مسخرهترین شکل ممکن رقم بزند و شاید تا 40 سال هم دست از سرت برندارد. 4 ساعتی که ناعادلانهترین و مسخرهترین و بیشرفترین 4 ساعت دنیاست. اینها را نه به او، نه به هیچکس نگفتهام. امید ندارم وضع بهتر شود. ولی خب میتوانم کمِ کم تلاش کنم تا پخش کنندهی بذرِ ناامیدی نباشم. هرچند کارِ سختیست. کارِ مسخره و سختیست که وقتی بینِ حجمِ عظیمِ حالبههمزنی از قانون زدگیها و مسخرهبازیها قرار گرفتهای، پایت را روی پایت بیندازی و محاسنت را بخارانی و با لحنی که بویِ کثافت میدهد بگویی «درست میشه. درست میشه» نه! درست نمیشود. هیچ چیز خود به خود و الکی درست نمیشود. توی دورهی چندساله ما که درست نشده. هرچند خیلی امیدوار بودهایم. توی دوره ی شما هم درست نمیشود. هر چند که اصلا امیدوار نیستید. و شاید، مرگ از همینجا آغاز میشود.




رایمون نوشت: عکس مدرسه ابن سینا شهرستان لنگرود است. در آخرین آزمون جمع بندی کنکورشان، چند روز پیش



۱۴ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۲۲:۵۶
کامل غلامی


خرمشهر؟


زندگى رو مدارِ بى‌آبى ‌
خونِ‌مون توى شیشه رنگینه!
حرفِ تلخت یه عمره مخفى شد
طرحِ آزادىِ بیان اینه!
واردِ بحثِ اعتراض نشو
رو تنت ردِ درد میشینه!
شهرِ خرم هنوز مى‌جنگه
شهرِ خرم هنوز خونینه!



رایمون نوشت 1 : میدانم که شاید بیفایده باشد. همین نوشتنها را میگویم. شاید باید برخیزیم و دستانمان را بلند کنیم و برای درست کردنش یا علی بگوییم ولی بر چه اساس و قانون و روندی؟ نمیدانم. مرا ببخشید که کاری جز نوشتن ازم بر نمیآید. مرا ببخشید که آنقدر ضعیف هستم که کاری جز نوشتن ازم بر نمیآید.


رایمون نوشت 2 : عکس را از سرچ گوگل کندهام!



۵ نظر ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۸
کامل غلامی


فوتبال فرانسه - آرژانتین در خوابگاه



تنهایی توی خوابگاه نشستهام و فوتبال میبینم. تخمه نمیخورم. استرس ندارم که نتیجهی بازی چندچند میشود و دارم به این فکر میکنم که شام را چه ساعتی به سلف میآورند. قطعا فرانسه دوست داشتنیتر از آرژانتین است. از هر حیث که مینگرم فرانسه را دوست‌تر دارم. ولی باز هم تهِ تهش نتیجهی بازی هرچه بشود نه غصهاش را خواهم خورد و نه حنجرهام را از حالت طبیعیاش خارج خواهم کرد. داور فغانی است و شاید این یکی از غرورمندانهترین دلایلی باشد که باعث بشود نتِ گوشی را روشن کنم و Shareش کنم به لپ تاپ و سایت شبکه3 را باز کنم و بنشینم پایش. از صدایِ بچه ها توی سالنِ خوابگاه متوجه میشوم شام را آوردهاند سلف. کارت دانشجویی و یک ظرف بر میدارم و درحالیکه اصلا یادم نیست از بین دو منویِ شامِ  امشب، کدام را انتخاب کردهام راهیِ آشپزخانه میشوم. توی راهرو صدایِ بچهها را می‌شنوم که میگویند فرانسه بازی را میبرد. صدایشان پر است از اطمینان و غرور. از شنیدنِ صدایشان آنقدر خوشحالم که دیگر برایم مهم نیست شام امشب کدام یک از دو منوىِ مشخص شده است.








۱۱ نظر ۰۹ تیر ۹۷ ، ۱۹:۳۷
کامل غلامی




سوالى پرسیده بود از کنکورىها که «اولین کارى که بعد از کنکور دادنتون انجام دادین چى بود؟»
جوابهاى متنوع و جالبى دیدم. یکى گفته بود «گرفتم خوابیدم». یکى دیگر کل کتابهاى درسى و کمک درسىاش را ریخته بود توى گونى و گذاشته بود توى انبارى! یک نفر دیگر رفته بود دریا! میگفت حوزه امتحانىشان دانشگاه مازندران بوده و بعد از کنکور مستقیم رفتند دریا. داشتم فکر می‌کردم که روده درد نمیگیرند از تناقضى که بین آن سطح از استرس و این سطح از آرامش در طول یک روز تجربه میکنند؟! یکى دیگر رفته بود کلاس خیاطى ثبتنام کرده بود. به نظرم این شخصى بود که زودتر از همه فهمید توى دانشگاه هیچ خبرى نیست! یک نفر دیگر گفته بود PDF لیست رشتههاى بدون کنکور را دانلود کرده! این میزان از خودشناسى واقعا حیرت آور است. یکى دیگر رفته بود مسجد براى نماز جماعت جمعه.  یکى نوشته بود همان لحظه به سراغ درمان بیمارىاش رفته. ظاهرا در طول ماههایى که براى کنکور درس مىخواند دچار بیمارى شد و به دلیل طولانى بودن پروسهى درمان بیخیالِ دکتر رفتن شده بود. حالا داشت درمانش مىکرد. یکى دوش آب گرم گرفته بود. دیگرى گریه کرده بود. یک نفر دیگر یک نخ کَمِل زرد کشیده بود. حرف یکىشان توجهم را جلب کرد: «با بابام از پارک وی تا ساعی پیاده روی کردیم آبمیوه و کیک خوردیم و کلی خوش گذشت بهمون در حالیکه دوست پسرمم پیاده پشت سرمون میومد!» کسانى هم بودند که یادشان نمىآمد چه کار کردهاند! دخترى نوشته بود «رفتم آرایشگاه براى ابرو». پسرى هم سبیلهایش را زده بود!
خلاصه هر کس با توجه به مدلش جوابی نوشته بود و خاطره‌هایش را بازگو میکرد. من هم کمی به آن دوران فکر کردم. که کتاب‌های درسی و کمکدرسی
ام را خیلی منظم و شیک جمع و بسته‌بندی کرده‌بودم و گذاشته بودم توی کارتن‌های بزرگی که توی انباری‌مان داشتیم. که بعدش با داداش اینها رفته بودیم خارجِ شهر و آن یک روز را آنقدر گشتیم تا خسته به خانه برگشتیم. روزهایِ خیلی دوری نبودند. روزهای خیلی خوبی هم نبودند ولی هر چه باشند خاطره‌هایمانند. دوستشان داریم. حتی اگر تلخ باشند و اذیت کنند و اعصابمان را بهم بریزند.

شما روز کنکورتان چه کردید؟





۳۱ نظر ۰۸ تیر ۹۷ ، ۱۹:۵۲
کامل غلامی

پنکه - ICU بیمارستان پورسینا


برای اولین بار بود که داشتیم واحدی به نام ICU را در بیمارستان پورسینا میگذراندیم. بیمارستانی به غایت عجیب و غریب که شبیهِ پیرمردانِ دورهی قاجار قلیان جلویش گذاشته و سبیل تاب میدهد و بقیه اصلا به هیچ چیزش هم نیستند! راستش را بخواهید بلد نبودیم ICUاش کجاست و غرورمان هم اجازه نمیداد که هی جلویِ یکی را بگیریم و شبیهِ بچه دبستانیها بپرسیم که «ببخشید ICUتان کجاست؟!» اول از همه رفتیم سراغِ تابلوهای راهنما و دنبال اسم «ICU اعصاب» گشتیم. شبِ قبلش مربیمان زنگ زده بود و اعلام کرده بود که با وجودِ اینکه طبق برنامه باید «ICU جنرال» را میگذراندیم ولی چون کشیکهایش توی بخش اعصاب بود گفت که ما هم به همان بخش برویم. تابلویِ «ICU اعصاب» را پیدا کرده بودیم. وارد ساختمان که شدیم گیج و منگ اینطرف و آنطرف را به شکلی کاملا متعجبانه خیره شدیم تا اینکه نگهبان به دادمان رسید و گفت که مرادتان را در طبقه دوم میگیرید. راهرویِ عجیب و غریبی داشت حقیقتا. خیلی باریک و شبیهِ فیلمهای جنگی‌ای بود که بیمارستانهای صحرایی دایر میکنند. خدا حفظ کند کسی را که این تابلوهای راهنما را خلق کرد و خدا سلامتی بدهد به آن کسی که آنان را توی این راهروها نصبید! سرِ صبحِ روزِ شنبه خودمان را به محل مورد نظر رسانیدیم ولی جا تر بود و بچه نبود! یکی از پرسنلِ بخش گفت که مربیتان هنوز نیامده. گفتیم خب چه کنیم؟ گفتند که منتظر بمانید. میآید. و آمد هم. خداوکیلی خوب موقع هم آمد. دخترِ جوانی بود که به نظر حدودا 26-27 ساله میآمد. گفت گان بپوشیم و به رختکن برویم تا لباسهایمان را عوض کنیم و وارد بخش شویم. تازه 5 دقیقه نگذشته بود از اینکه وارد اتاق شده بودیم و لباسهایمان را به صورتی کاملا نصفه و نیمه عوض نکرده بودیم که درِ اتاق به صدا در آمد. یکی از زحمتکشانِ بخش خدمات بهمان گفت که مربیتان گفته لباسهایتان را در بیاورید و برگردید «ICU جنرال». گفتیم عه؟ مگر میشود. همین دیشب بهمان گفت که توی بخش اعصاب باشید. اصلا همین الان ما را دید و گفت لباستان را عوض کنید. به خدمات گفتیم «خداوکیلی داری اذیت میکنی؟!» وقتی که خدمات گفت «اصلن مربیتون رفت پایین همین الان» فهمیدیم که شوخی نمیکند و اصلا بحث اذیت کردن نیست و قضیه جدیتر از این حرفهاست. با اکراهی وصفناشدنی لباسهایمان را عوض کردیم و برگشتیم به سمتِ «ICU جنرال» (حالا اینکه آن 3نفر رفیقانمان لباسشان را درنیاورده بودند و با همان لباس اتاق عمل بعلاوه یک روپوش سفید رویش، وارد بخش و حیاطِ بیمارستان شدند هم داستان دارد برای خودش!) قسمتِ جذابِ ماجرا اینجا بود که نمیدانستیم «ICU جنرال» کجاست و برای ماهایی که 3بار آن ساختمان را برای پیدا کردن بخش اعصاب درنوردیده بودیم خیلی ضایع بود دوباره برای بخش اعصاب پرسوجوکننده باشیم. دقیقا خاطرم هست. 3 بار دیگر آن ساختمان را دور زدیم تا بتوانیم «ICU جنرال» را پیدا کنیم. غافل از اینکه اگر از درِ پشتیِ بیمارستان وارد میشدیم بخش جنرال دقیقا روبهرویمان میبود و کلا 5 دقیقه باهامان فاصله میداشت. (این را روز بعدش فهمیدیم البته) به جایِ 8 صبح ساعتِ 9:50 وارد بخش «ICU جنرال» شدیم. نکتهی جالبترِ قضیه این بودکه در آن زمان هنوز مربیِمان را پیدا نکرده بودیم. دو سه بار بین بخشهای اعصاب و جنرال پاسکاری شده بودیم و سرپرستارِ هر دو بخش گفته بودند چون مربی ندارید نمیتوانیم مسئولیتتان را قبول کنیم. مربیمان هم نه تماس‌مان را جواب می‌داد و نه پیاممان را. (از من به شما نصیحت در ابتداییترین اقدام سعی کنید راه ارتباطیِ مشخصی با مربیتان پیدا کنید. اگر مربیتان دخترِ جوان باشد که اصلا واجب میشود خب!)
زیاد دردسرتان ندهم. پس از مرارتهای زیاد بالاخره به یک ثبات نسبی رسیدیم و از آن روز به بعد از درِ پشتیِ بیمارستان واردِ «ICU جنرال» شدیم. اما قصه ما هنوز به سر نرسیده. راستی وقتی فهمیدیم که مربی‌مان کارشناسی ارشد دارد و 8سال سابقه کار کمی به سنِ تخمینزدهمان شک کردیم. مربیِمان خیلی بیشتر از آن حرفها بود ولی خیلی خوب مانده بود لامصب! راستش را بخواهید وقتی به سنش فکر کردیم، کلِ آرزوهایمان نقشِ بر آب شد!



رایمون نوشت: عکس مربوط است به سقفِ اتاقکِ خدمات در «ICU جنرال بیمارستان پورسینا»




۱۱ نظر ۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۸
کامل غلامی



توى این سه چار سال، کنکور یکى از اجزاى جدایى‌ناپذیر بوده ازم. چه توى سال ٩٢ و ٩٣ که خودم جزء قربانیاش بودم و چه توى سال‌هاى بعدش که واسه قربانیاى این عجوزه‌ى پیر مشاوره می‌دادم. ثابت کرده چیزى نیست که بشه باهاش حال کرد. چیزى نیست که بشه دوسش داشت و ازش خاطره‌هاى حال خوب کن تعریف کرد. ولى خب اینم جبره دیگه. مثِ خیلى از چیزاى دیگه‌ى زندگى که جبرن. یا شایدم مثِ کل زندگى. امسالم کنکور اومده و قراره فردا بساطِ ٣ روزه‌ش رو پهن کنه جلوی سفره‌ى توى دانش آموزى که دوست دارى تا شیش ماه دیگه به‌جاى دانش آموز، دانشجو صدات کنن.
اینکه استرس داره و اعصاب خرد کنه به کنار. اینکه آینده‌ت رو زیبا میکنه یا به گه میکشه هم به کنار. فقط حواست باشه که اگه بخواى بهش آتو بدى بد ضرر میکنى. اون میاد که با اسمش تو رو عصبى کنه. مثِ رونالدو هى دریبل می‌کنه تا بره روى مخت و نتونى اون ٣٥ تا سوال شیمى رو درست جواب بدى. میاد تا یادت بره معنى لغتاى ادبیات چى بودن و الهى نامه اثرِ کیه! میاد تا نذاره مثلثات رو حل کنى.
ولى تو حواستو جمع کن. محکم باش. یدونه شکلات بنداز توى دهنت و آبمیوه سن‌ایچت رو بزن بر بدن و شروع کن به تارومار کردنِ سوالاش. می‌خوام ببینم سیاه شده باشه پاسخ‌برگت‌ ها!
شاید کنکور رونالدو باشه ولى تو علیرضا بیرانوند باش. میدونى که؟ اگه بخواى می‌شه. اگه بخواى می‌تونى



۱۳ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۲۱:۰۲
کامل غلامی




با توجه به افزایشِ ثانیه به ثانیه‌ى قیمتِ همه چیز، از جمله کاغذ و کتاب، به نظر می‌رسد باید براى کتاب خریدن هامان فکرى اساسى بکنیم. با توجه به این پیش زمینه بنده کتاب‌هایى که تا کنون خوانده‌ام و به نظرِ ناقصِ خودم ارزشمند نبوده‌اند را معرفى مى‌کنم. که نخرید و ضرر نکنید. به امید اینکه هر کس از راه رسید کتاب چاپ نکند. و یا افرادى که یکهو و با یک کتاب خاص معروف مى‌شوند فکر نکنند که هر چیزى چاپ کنند فروخته مى‌شود و گور باباىِ درخت اصلا!


- سعى می
کنم منصفانه برخورد کنم.


دیر کردی ما شام را خوردیم | رسول یونان

دیر کردی ما شام را خوردیم

نام کتاب جذاب است. طرح روی جلدش ویترینپسند است و خب انتشاراتش هم کم نیست. ولی دلیل نمیشود «این کتابو نخر!» در خصوصش صدق نکند. مجموعهای از روایتهای ساده و بیهدف که در انتهای کتاب، باید از خودت بپرسی «خب که چی؟!» و در حالیکه لب و لوچهات از ضدِ حال خوردگیِ مسخرهای آویزان است کتاب را به گوشهای پرتاب میکنی



۱۰ نظر ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۲
کامل غلامی