آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۱۹ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است


چون اشک دویـدیم و بـه جایـی    نــرسیدیم                   |بیدل



|  یک پست قدیمی از زمانیکه که مستر رایمون raym0n بود ...



۰۹ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
کامل غلامی


مرگ از آنچه فکر میکنید به شما نزدیک تر است! .. به قیافه ات هم کاری ندارد .. چه صدایت خوب باشد و موهایت بلند .. چه بازیگر باشی و خوش تیپ .. یا حتی زمانیکه چند روزی را با خدای خودت خلوت کرده ای و پناه برده ای به خانه اش .. اخیرا هم نشان داد کاپیتانِ تیمی مثلِ پرسپولیس بودن باعث نمی شود کارش با مشکل مواجه شود. او  کارِ خودش را می کند ...



۱۵ نظر ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۹
کامل غلامی

وقتی دلت تنگش میشه ، نوشتنت میاد
وقتی می نویسی
دلتنگش میشی ..


۱۴ نظر ۰۸ مهر ۹۴ ، ۰۸:۲۵
کامل غلامی


هوا یکم گرم بود و استاد دنبال ریموتِ اسپلیت میگشت تا روشنش کنه. وقتی بهش گفتم از مهرماه دیگه کولرهارو روشن نمیکنن، نه تنها اخماش نرفت توو هم، بلکه با لبخند گفت: "خوبه، یه نظم خاصی داره دانشکده" از مثبت اندیشیش خیلی خوشم اومد. ولی موقعی که شنیدم یه متخصص بیهوشی، دانشجوهای هوشبرش رو "همکار" خطاب میکنه، با خودم گفتم که نه .. رو این استاد میشه حساب کرد .. سطح تفکراتش بالای خط ماکزیممه ..


۱۴ نظر ۰۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۱
کامل غلامی


همیشه منتظریم یکی پیدا شه و لقمه رو بپیچه برامون و آماده کنه و بذاره توو دهنمون ... اونم اگه حس کردیم بابِ میلمون نیست .. اعتراض می کنیم


+ دیالوگی از یک هم اتاقیِ سن بالایِ ناپیوسته توی خوابگاه - ترم پیش


۱۲ نظر ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۸
کامل غلامی


بچه تر که بودیم وقتی فیلم میدیدیم

موقع طنز فیلم ها می خندیدیم و موقع ناراحتی ها به فکر فرو می رفتیم

بزرگتر که شدیم

موقع ناراحتی ها گریه کردیم و موقع خنده ها به فکر فرو رفتیم

چه بر سرمان دارد می آید ؟

 

| محمد صادق حدادان |

۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۵۷
کامل غلامی


حاجی به گرفتنِ پولات راضی نشدن

دارن جونتو میگیرن!


+ چه عیدِ قربانی شود .. که جایِ گوسفند، آدم قربانی کنند ..


#رمی_جمرات

#مکه

#زائر


۶ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۵:۰۲
کامل غلامی


به پیرمردهایی که اسمشون رو نمیدونست میگفت حاج آقا

یه بار

یکی از همین پیرمردا که از شنیدن کلمه حاج آقا ناراحت شده بود

برگشت و بهش گفت:

بیست و چند سالیه که اسم نویسی کردم واسه حج .. هنوز نوبتم نشده

وقتی که شنیدم بهم گفتی حاج آقا

اندازه ی بیستو چندسال انتظار، دلم گرفت ..


۷ نظر ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۶
کامل غلامی

سیزده سالِ پیش، توی همچین روزی .. یه گـُـل گرفتم دستم و واسه اولین بار به عنوان دانش آموز رفتم مدرسه . مدرسه چندان واسم ناآشنا نبود .. چندسالی باهاش زندگی کرده بودم. مادرم شده بود معلم .. پدرم مدیر .. الآن که بیست و یه سالمه .. صبح تا ساعت ده خواب بودم .. مادرم تنهایی رفت مدرسه و بدون هیچ گلی برگشت ...


۵ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
کامل غلامی