آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

۲۵ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است


چقد عُقده نگه داشتم تو دلِ پیرم

چقد دویدَمو فهمیدم رو تِرِد میلم ...                                  | یاس - وصیت نامه +

 

+ [(موزیک ویدئو) Yaser Binam- Aaliye ]




۱۵ آبان ۹۳ ، ۰۸:۲۷
کامل غلامی

رفته بودم سلمونی

+ سکانس اول
دیگر آخرهای کار بود. داشت صورتم را با ماشین میزد. یکدفعه یکنفر وارد شد و سلام کرد و رفت سراغ قفسه های کنار آینه و دنبال عطری ، ادکلنی چیزی میگشت. یکی را برداشت و خالی کرد روی لباسش (به فعل خالی کرد توجه کنید !) بعد دیدیم یک بوی خیلی تندی فضا را پُرکرد. رضا(آرایشگر) پرسید: این چی بو که بزَی؟ (این چی بود که زدی؟) ممد(مضنون!) برگشت گفت: نودونُم، هِرا نابو بزم دِ، چی بو مگه؟! (نمیدونم، همینجا بود زدم دیگه، چی بود مگه؟!) رضا: هِی خاک ـَن تی سر! این صورتِ واسه بو ! (خاک بر سرت. این واسه صورت بود!)  

+ سکانس دوم
رضا: مَ نیا ! سیگاری دنی تی همره (منو نگا. با خودت سیگاری داری؟) ممد: نه والا... رضا: چرت نگو برا! یه نخ مَ هَدی خام بشوم بیرون لازم دَنم(چرت نگو داداش! یه نخ بده من میخام برم بیرون لازم دارم) ممد: والا می همره ندارم، خَنی بوشوم خونه جی ویگیرم؟! (بخدا همرام ندارم... میخای برم از خونه بیارم ؟) رضا: بِس اینِ آرایش تمون اَ بون با هم شونیم ( وایسا آرایش این - اشاره به کله ی من! - تموم بشه با هم میریم)



۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۴:۳۸
کامل غلامی

در گوشه ی سمت چپ رایمون به شما مینگرد ... مراقب رفتارتان باشید !


۱۴ آبان ۹۳ ، ۰۷:۳۳
کامل غلامی

عقل درس حذر از عشق به دل ها میداد
زیر لب گفت دلم : خسته نباشید استاد                                   | سعید سلیمان پور


۱۳ آبان ۹۳ ، ۱۴:۲۳
کامل غلامی

مشکل از اونجایی شروع شد که ما ( س+Shift ) رو ( واو ) حساب کردیم !


۱۲ آبان ۹۳ ، ۰۸:۵۱
کامل غلامی

علی(پسر همسایه ) 7 سال داشت، یکی از شب های محرم رو واسه پر کشیدن انتخاب کرد ...


۱۱ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۴
کامل غلامی

میگفت هر کاری میخوام بکنم باید یه دونه ترامادول بندازم بالا. سردم بشه یکی ... گرمم باشه یکی ... سرم درد بگیره یکی ... خسته باشم ... میخام پیاده روی کنم ... اصلا هر کاری میخام بکنم ... شده همدم و غمگسارم. چند وقته بیخود و بی جهت هم میخورم! داشت همینجوری صحبت میکرد که دیدیم دسته زنجیرزنا دارن کم کم راه میوفتن . کاپشنش رو در آورد و داد به من. از جیب شلوارش یه بسته ترامادول در آورد ... یکیشون رو انداخت بالا و رفت داخل دسته و شروع کرد به زنجیر زدن ...


۱۰ آبان ۹۳ ، ۱۱:۳۳
کامل غلامی

اخبار انقدر اوضاع رو خوب نشون میده، که من کم کم داره باورم میشه اوضاع کشور خوبه !

۰۹ آبان ۹۳ ، ۰۹:۰۴
کامل غلامی
۰۸ آبان ۹۳ ، ۰۸:۳۱
کامل غلامی

اباصالح
 التماس دعآ
هر کجا رفتی ، یادِ ما هم باش ...


۰۷ آبان ۹۳ ، ۰۷:۳۹
کامل غلامی