آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی
۰۵ آبان ۹۳ ، ۰۷:۲۲
کامل غلامی

 

تحویل سال سوختگان از محرم است

 

    [ پیراهـن ] محـــرم مــن را بیاوریــــد

    دارد زمان [ هیئت ] من دیر می شود                                               | رضا جعفری

 

درِ هر خانه را نخواهم زد
من به ارباب خود وفادارم



۰۴ آبان ۹۳ ، ۰۵:۵۶
کامل غلامی

بعد از اینکه حدود دو هفته اس سرم تو مدرسه گرمه، دیروز با برادر بزرگ تصمیم گرفتیم یه کار جدید باز کنیم. تا هم وقتمون بگذره ، هم واسه خودمون پس اندازی داشته باشیم ، هم خونواده از دستمون در آسایش باشن ! تصمیم گرفتیم جگرکی بزنیم ! غروب ها از ساعت 4.5 - 5 تا اواخر شب (10 - 11). دیروز که شروع به کار کردیم بدک نبود . راستش فکرش رو نمیکردم ! 8تا مشتری داشتیم :) حدود 60 تومن کاسب شدیم. باشد که پولدار شویم !
[اینجا] [اینجا]

+ البته این تصاویر واسه قبل از شروع کاره ، وقت کردم چند تا عکس دیگه هم میگیرم، میذارم


۰۳ آبان ۹۳ ، ۰۶:۴۷
کامل غلامی

[حذف شد]


۰۱ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۸
کامل غلامی

دیروز که معلم ورزشِ مدرسه، داشت داخل دفتر صحبت میکرد، وسط حرف هایش برگشت گفت : "یهو میبینی چن نفر جمع میشن، میرن یکیو میکُشن ، میگن انقلاب کردیم ! "


۰۱ آبان ۹۳ ، ۰۶:۵۲
کامل غلامی

شب که آرام تر از پلک ، تو را می بندم؛
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست . . .                                             | محمدعلی بهمنی




+ عنوان از مجتبی کاشانی


۳۰ مهر ۹۳ ، ۱۲:۵۳
کامل غلامی

آرزوم این نیست خوب باشه دسپُختِ زنم
 یا تنهایی یه بانکو دستبُرد بزنم
 یا برم چهارتا شیشه الکل بخرم و
بخورم و نعشمو مَردم بِبَرن !                                                                  | شایع - دنبال من بیا


۲۹ مهر ۹۳ ، ۱۵:۵۲
کامل غلامی

امروز صبح خبر دادن که قراره از اداره چند تا بازرس بیاد مدرسه مون. وقتی مدیر(پدر گرامی) این خبر رو شنید یکم هول شد. تلفن رو که قطع کرد، موقع رفتن سمت در پاش گیر کرد به میز و داشت میخورد زمین، که با دست کمد رو گرفت و خودش رو کنترل کرد. قاسم(خدماتی مدرسه) رو صدا زد و گفت "دارن از اداره میان قاسم! یکم اینجا رو مرتب کن. حیاطو جارو برن ... " به معلم ها هم گفت که حواسشون رو جمع کنن ! بعد از این خبر ، از مجتمع(مدرسه ما با دو تا مدرسه دیگه زیر نظر یه مجتمع اداره میشه) زنگ زدن و گفتن که برنامه ی درسیِ کلاس ها رو بفرستن اونجا ! حالا تا پارسال برنامه رو نمیخواستن ها. (خودم سریع به جواب رسیدم: از اداره دارن میان .. شوخی نیست که!) داشتیم با هول و هراس وسایل رو جمع میکردیم که دیدیم مدیر مجتمع با دو تا توپ چهل تیکه اومد ! حالا چرا الآن توپ آورده بود ؟! دو روز پیش بهش گفته بودیم توپ نداریم . فکر کنم امروز یادش اومد(دلیلشم که میدونید !) الآن که دارم اینا رو مینویسم ساعت 9:45 عه. قاسم داره میز رو دستمال میکشه. پدر سرِ کلاسه و منم رو صندلی نشستم ! همه چی هم آرومه ! منتظریم تا بازرسین بیان ! 

 + بازرسین اومدن و بعد از نیم ساعت رفتن. حالا تو دفتر با مدیر چه صحبتی کردند، خدا داند (انداختنمون بیرون ، گفتن خصوصی میخایم صحبت کنیم! )


۲۹ مهر ۹۳ ، ۱۱:۵۳
کامل غلامی

شرطِ دادنِ دل، دل گرفتنه
 وگرنه
یکی بی دل میشه ...
یکی دو دل !


۲۸ مهر ۹۳ ، ۱۳:۵۱
کامل غلامی

[حذف شد]


۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۲:۲۷
کامل غلامی