آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

« وبلاگ کامل غلامی »

آقای رایمون

و خدا برای هیچ کاری
با ما مشورت نخواهد کرد ...

بایگانی

سیزده سالِ پیش، توی همچین روزی .. یه گـُـل گرفتم دستم و واسه اولین بار به عنوان دانش آموز رفتم مدرسه . مدرسه چندان واسم ناآشنا نبود .. چندسالی باهاش زندگی کرده بودم. مادرم شده بود معلم .. پدرم مدیر .. الآن که بیست و یه سالمه .. صبح تا ساعت ده خواب بودم .. مادرم تنهایی رفت مدرسه و بدون هیچ گلی برگشت ...


۵ نظر ۰۱ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۵
کامل غلامی

لاشه ی شمعدونی قرمز

رویِ ایوونِ خونه جا مونده                                                  Photo : kamel gholami  

آژیرِ آمبولانسِ توو کوچه

دخترم رو حسابی ترسونده

 

پیرهنِ مشکیمو تنم کردم

بعدِ تو خونه مون سیاپوشه

بعدِ تو آسمون نمی خنده

پرده ای از غبارِ غم روشه

 

وقتی تو رفتی جاده ها اینجا

مثل شب سرد و تلخ و غمگینن

رفتی و چند ساله این مردم

مرگو هر شب توو خواب می بینن

 

بعدِ تو شعرهام صف بستن

دست بُردم به پاکتِ سیگار

یه صدا تویِ گوشِ من می گفت:

دست از این عاشقانه ها بردار

 

مردمِ شهر ِ من سراغت رو

از گـُلایِ رو طاقچه می گیرن

مردم ِ شهر ِ تو دو سالی هست

که با این شهر ِ مُرده درگیرن

 

عطر موهای مشکی و صافت

کلِ شهرو حسابی پُر کرده

اون که میره از اینجا عاشق نیست

عشق باید یه روز برگرده

 

رفتی اما بدون تویِ این شهر

یک نفر هست، عاشقت مونده

عشق باید یه روز برگرده

عشق اینو به تو نفهمونده

 

#کامل_غلامی

 دکلمه ی این ترانه با صدای خودم [دانلود]


۳ نظر ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۲۴
کامل غلامی


روبانِ مشکیِ رویِ عکست

باعثِ مرگِ سردِ این خونه اس

رفتی و چند ساله این مَردم

میگن این زن خُله، یه دیوونه اس

 

یه دیوونه که عاشقت بوده

با چشاش شهرو گشت دنبالت

یه زنِ گیج و منگ و نامفهوم

که زنی رو ندید توو فالت

 

رفتی و چند ساله سیگارت

رویِ فرشای خونه جا مونده

عطر تلخی که میزدی هر روز

این زنو مثل ِ مرگ خوابونده

 

رفتی اما یه چیزو فهمیدی

اینکه زنها یه پا خودِ مَردن

پایِ عشقی که زندگیشونه

چنگ و دندون زدن وَ پابندن

 

مَردمِ شهرِ تو نمی فهمن

خنده هاتو که میکُشن من رو

مردمِ شهرِ من نمی دونن

ارزش ریل راه آهن رو

 

رفتی با آخرین قطارِ شهر

منتظر موندم و چشام خونه

رفتی با ساکِ دستیِ سبزت

بعدِ تو کلِ شهر بارونه

 

دکلمه این ترانه را گوش کنید[Download]

ازنازنین هاتفی- وبلاگنقاشی روی ورق های خط دار



۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۰
کامل غلامی


یکی بزنه پسِ کله ی "شهریور" بهش بگه

"هوی شهی!  هنوز بیست روز ازت مونده ها .. داری ادای پاییزو درمیاری!"


۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۲۳
کامل غلامی

حالِ مرا بعد از تو کلِ شهر فهمیدند

از کشورِ لبنان کمی درمانده تر هستم


۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۳۰
کامل غلامی


وقتی میبینی دوتا از رفیقای دوران دبیرستانت چند ماهی میشه که ازدواج کردن، اولش خیلی خوشحال میشی  ... بعدش پا میشی میری جلو آینه ،به زیر چشمهات و پیشونیت نگاه میکنی که مبادا چروک خورده باشه. بعدش زیر لب با خودت میگی "نه بابا !هنوز جوونم"


۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۰
کامل غلامی


دیدی وقتی دو نفر بعدِ سالها با هم آشتی میکنن تا چند روز چقدر بطور حال به هم زنی قربون صدقه ی هم میرن ؟! هیچوقت حوصله ی اینجور قربون صدقه ها رو نداشتم. واسه همین سعی کردم هیچوقت با کسی قهر نکنم

 

+ قهر نکردن ِ کلا به از آشتی و قربون صدقه تهوع آور است !


۳۰ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۲۵
کامل غلامی

روز دختر رو به دخترهای واقعی تبریک میگم

دخترهایی که زورشون فقط به موهاشون میرسه

دخترهایی که دلخوشیشون ناخن بلند کردن و لاک زدنه

حالا فرقی نداره

که موقع خنده، صداشون هفت تا کوچه انورتر بره

یا وقتی دارن میخندن

روسری شونو بگیرن جلو دهنشون 

فرقی نداره که کفش پاشنه بلند میپوشن یا اسپورت یا آل استار رنگی

فرقی نداره شال میذارن یا روسری یا حتی مقنعه

 

 

مهم دختر بودنشونه

پاک بودن احساسشون

دستای لطیفشون

لاکای رنگیشون

جورابای تا مچشون

دستبندهای عتیقه شون!

و

همیشه

به کمک نیاز داشتنشون

 

 

 

+اینکه یه دختر به کمک پدر یا برادر یا همسرش نیاز داره نشونه نقصش نیست .. مردا به نیازمند بودن دختر یا مادر یا همسرشون، نیاز دارن:)

 

عکس از اینستاگرام خانم خادمی  @shiva_khademi

۲ نظر ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۶
کامل غلامی

گاهی وقت ها در بعضی کتابهای رمان، دختران زیبایی حضور دارند که عاشق یک پسر بی کار و نه چندان خانواده دار میشوند. فکر میکردم که نویسندگان اینجور رمان ها یک کمی پیاز داغ قضیه را زیاد میکنند وگرنه نه آن دختر آنقدر زیبا بوده ونه آن پسر آنقدر آسمان جُل! ولی چند روز پیش یکی از دخترخاله های مادرم نظرم را در این مورد عوض کرد .. دختری با قد متوسط و پوستی سفید، چشمهای درشت و سیاه و صورتی که لبخندهایش را زیاد روی لب کسی ندیده بودم .. بار اول که دیده بودمش هنوز ازدواج نکرده بود و دختری ۱۷-۱۸ ساله میزد . ولی حالا که دیدمش پشت شوهرش روی ترک موتور نشسته بود و پسربچه ای یکی-دو ساله توی بغلش داشت .. شوهرش را میشناختم: پسر نانوای محله مان بود .. خودش هم توی نانوایی پدرش کار میکرد .. امروز که دیدمشان آن دختر که حالا برای خودش مادر شده دیگر چشمانش درشت نبود و برق نمیزد، پوست صورتش گندمگون شده بود و زیر چشمهایش سیاه ... ولی زمانیکه لبخند زد فهمیدم هنوز هم چنین لبخندی را روی لب کسی ندیده ام ..

۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۳۰
کامل غلامی


سیمین! 

چند وقتیست که کارگرها شلخته درو نمیکنند

چون خوشنودی خوشه چین ها 

به اخم ارباب نمی ارزد

 

۱۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴
کامل غلامی